نیشخندی که روی لباش حک شده بود انگار قصد پاک شدن نداشت.
دست هاشو بالا اورد و بهشون نگاه کرد.
سعی کرد به چیزی که میخواد فکر کنه و قدرتش رو توی دستاش متمرکز کنه.هجوم چیزی مثل سریع شدن جریان خون توی رگاش و رسیدن به نوک انگشتاش رو حس کرد.
حالا نوبت ظاهر شدن جرقه های آبی رنگ کف دستاش بود.
نگاهش رو به شمشیر سرباز ترسیده داد و نیشخندش عمیق تر شد.سرباز ترسیده خودش رو عقب تر کشید.
یکی از دستشو به سمت سرباز دراز کرد و شمشیر بدون زحمت و با سرعت به دستش رسید.
نگاهش رو به جای دیگه ای داد و دریچه آهنی که روی زمین افتاده بود دید.دستش رو بار دیگه بلند کرد و اون دریچه رو با نیروش روی هوا شناور کرد.
دریچه رو روی زمین رها کرد و خیلی ناگهانی به سمت لویی برگشت.
نیشخندش خشک شد و خنثی بهش خیره شد.
لویی آب دهنش رو قورت داد و بیشتر به دیوار چسبید.
کلارک نگاهی به شمشیر توی دستش انداخت و بعد این شمشیر بود که به طرف لویی پرتاب شد و صدای فریادش توی سلول اکو شد....
.
.
.
اون هم مثل این پیرمرد که هی صدای مرغ از خودش درمی اورد آزرده بود ولی حداقل ساکت بود و مزاحم آرامش دیگران نمیشد.
نمیدونست چرا بقیه نمیتونن کمی آروم باشن زیاد حرف نزنن.
اونا باید لیام رو الگوی خودشون قرار میدادن.
البته نباید مثل اون گول یه گربه کوچولوی کنجکاو رو بخورن و باهاش مرتکب جرم سنگینی بشن و تا ابد تو سیاه چال آب خنک بخورن.-آااااااااااااههه
ایندفعه دیگه طاقت نیورد و سیبی که از خود کپک هم گندیده تر بود رو به سمت کله اون پیرمرد پرسروصدا پرت کرد.
-نمیتونی اون دهنت رو ببندی منم اینجا راحت نیستم ولی حداقل دهنم رو بستم
روشو به جای اول برگردوند و به در سلول خیره شد.
"چی میشد اگه یک نفر میومد و میگفت که آزادی؟"
با مظلومیت توی دلش گفت و دستاشو تکیه گاه سرش کرد.-هی تو بیا بیرون
-چی؟
سرباز که عجله داشت و خسته تر از اونی بود که دوباره حرفش رو تکرار کنه به سرباز کناریش دستور داد که اون رو از داخل بیاره بیرون.
لیام دست سرباز رو پس زد.
-ازم چی میخواین من نمیخوام اعدام بشم
-نمیخوایم اعدامت کنیم احمق فقط یجورایی آزادی
-چی؟؟؟؟!