-کجا میریم؟-زیاد حرف میزنی...
-من هیچ جا رو نمیبینم
پایان حرف لویی مصادف شد با روشن شدن آتیش. آتیشی که روی دست دختر جوان تشکیل شد.
-واو...
-حالا دیگه بهونه نگیر و باهام بیا
لویی فقط سر تکون داد و به دنبال دختر به سمت آخر سلول رفتن.
انتهای سلول برخلاف قسمت های دیگه دیوارش شکاف بزرگی داشت طوریکه یک آدم بالغ میتونست به راحتی ازش عبور کنه.
-این راه فراره؟
-نه... راه کوتاهی که به سلول من ختم میشه
دختر اینو گفت و وارد شکاف شد.
لویی چیزی نگفت. فقط دنبال دختر پا به اون شکاف تاریک و نمور گذاشت.
بعد از اون از یک سراشیبی تند که به پایین ختم میشد رد شدن.
نور خیلی کمی از انتها دیده میشد انگار که خورشید توی اون سلول مریض و بد حال بود. ولی خورشید سلول لویی خیلی وقت بود که غروب کرده بود و دیگه فروغی نداشت.
اگه قرار بود تا آخر عمرش اینجا بمونه تصمیم داشت از این دختر جادوگری یاد بگیره و بشه دستیارش. شاید به فراموش کردن اینکه قراره جنازش وقتی مرد اینجا بپوسه کمک میکرد.
به یه شکاف کوچیکتر از قبلی رسیدن و برای رد شدن از اون تا کمر خم شدن و وارد سلولی که متعلق به دختر بود شدن.
-اون موش رو بزار تو کیسه و ببندش
لویی به سمت شکافی رفت که توی دیوار ایجاد شده بود و دختر بجای قفسه ازش استفاده میکرد. کیسه ی پارچه ای رو برداشت و موش رو اونجا گذاشت و قبل از اینکه موش فرار کنه سر کیسه رو با بند بست.
-این موش به چه کارت میاد؟
-میخوام باهاش یه معجون بسازم برای کسی که منو میتونه از اینجا نجات بده
-چرا برای خودت درست نکردی...تو یه جادوگری راحت میتونی از اینجا فرار کنی نمیدونم چرا هنوز اینجایی
-بنظرت چرا اون تونل رو ساختم که به سلول تو وصل میشه؟
لویی به نشانه ندونستن شونه بالا انداخت.
-چون اون عوضیا من رو توی پایین ترین سلول سیاه چال گذاشت و من قدرت اینو ندارم که جای دوری خودم رو احضار کنم بخاطر همین اون تونل رو ساختم ولی از بدشانسی به سلول تو ختم شد
لویی میخواست اعتراض کنه که یه فکری به سرش زد.
-تو میتونی جادو کنی منم قصر رو از برم...
-خب؟
دختر با کنجکاوی لویی رو به ادامه دادن تشویق کرد.
-ما میتونیم با یه نقشه عالی از اینجا فرار کنیم و اون استایلز لعنتی رو تبدیل به یه قورباغه معلول کنیم و...