Epilogue

610 92 62
                                    


سلام. ببخشید دیر شد

میخواستم ازش بگذره که احساسی نشم

نشد

آخرش دوباره کلش رو گریه کردم

حالا فکرکنید من احمق همراه ترجمه Louder than bombs گوش میدادم

********


اون دوردورا یک سیاره هست با یک پسربچه و کتاب گل ها.

«ولی تو که گفتی مال خیلی وقت پیشه.»

جونگکوک به پسربچه گلیتیانی نگاه کرد و دستی به سرش کشید. موهاش ضخیم و تیره بود، حس پیچک های خیلی خیلی وقت پیش رو داشت، وقتی آسمان هنوز با ستاره ها آذین بندی شده بود.

جونگکوک پاسخ داد:«آره.» سال های زمینی زیادی گذشته بود اما هنوز نمیتونست لهجه اش رو فراموش کنه. کلماتش نرم تر از گلیتنیانی ها بود.

«پس چطور هنوز پسربچه است؟ نباید الان یک...یک...» پسر گلیتیانی اخم کرد، اجزای چهره اش به انسان ها شباهت داشت. جونگکوک به این فکرکرد که شاید یکی از والدینش انسان باشن اما این موارد به شدت نادر بودن.

جونگکوک با خنده ملایمی گفت:«بزرگسال؟» به صندلیش تکیه داد. سرش به تنه درخت گیلاس موردعلاقش خورد. به سقف گلخانه اشاره کرد. لایه نازکی پلاسما متحرک اکسیژن رو داخل و نیتروژن رو خارج نگه میداشت.

«اره، یکی از اونا.»

جونگکوک گفت:«خب من نمیدونم اون تصمیم گرفت بزرگ بشه یا نه. من که نشدم. من هنوز یک پسربچه ام.»

پسر اخم کرد:«منظورت چیه؟»

جونگکوک چندتا دگمه روی صندلیش رو فشرد تا اون رو به گوشه گلخانه بزرگ ببره. یکی از دیوارها از کتاب های متعدد پرشده بود. یکی از اونها رو بیرون کشید، یک کتاب خاص، باریک، با عکس یک پسربچه و گلش.

پسربچه گلیتیانی درحالیکه دست میزد با خوشحالی گفت:«اون کتاب رو برامون خوندی.»

«کتاب موردعلاقمه، خب نه—راستش کتاب موردعلاقم پیش اون پسر روی زمینه.»

«اسمش چیه؟»

جونگکوک مکثی کرد. اسم جیمین نوک زبونش بود، مثل یک دعا، یک مروارید، مثل یک قول ناتمام. «فراموش کردم-- گفته بودم که. مال خیلی وقت پیشه. اما دوست دارم بهش به عنوان نگهبان خاطرات فکرکنم.»

پسربچه گلیتیانی تکرارکرد:«نگهبان خاطرات،» سعی داشت لهجه جونگکوک رو تقلید کنه. جونگکوک کتاب رو باز کرد، شازده کوچولو، و به صفحه ای که درباره دیدن، قلب و گل ها بود اشاره کرد و بلند بلند مشغول خوندن شد. پسر تا آخر در سکوت به داستان گوش سپرد.

«پس، همه این گل ها برای اونه؟ اینطوری دیگه نگران نمیشه که گوسفند گل هاش رو خورده؟ اینجا کلی گل هست و گوسفندها نمیتونن همش رو بخورن.» پسربچه دست هاش رو ازهم باز کرد تا وسعت گلخانه رو به نمایش بذاره. هکتارها زمین، هکتارها شکوفه گیلاس.

جونگکوک خندید. «باهوشیا-- آره. اینا برای اونن. اینطوری وقتی به آسمون نگاه میکنه میتونه ببینه که ستاره از گل پوشیده شده.

«حتما خیلی احساس تنهایی میکنه. تنهای تنهاست...» با افتادن گلبرگی روی صورتش، چینی به بینیش انداخت. چشم هاش برای چندثانیه لوچ شد. سپس سرش رو تکون داد تا گلبرگ رو از صورتش بندازه. جونگکوک آهی کشید و سرش رو تکون داد. سعی داشت به این فکرنکنه که جیمین روی اون کاناپه چقدر کوچیک و آسیب پذیر به نظر میرسیده. (شب های طولانی، روزهای بسیار، هفته های بسیار و ماه ها و سال ها کارش همین بود)، به این فکرمیکرد که آیا جیمین تمام شب رو برای خودش شعر خونده تا خوابش ببره یا نه، درحالیکه پلک هاش رو بهم میفشرده و تصور میکرده که اون صدای جونگکوکه. و اگه جونگکوک فقط یک پشیمونی در تمام زندگیش داشت (البته بجز اینکه اجازه داد جیمین-- اگه فقط صبرنمیکرد-- اگه--) این بود که وقتی فرصتش رو داشت برای جیمین بیشتر آواز نخوند. وقتی جیمین ازش خواست براش شعر نخوند، وقتی بیدار بود براش شعر نخوند، با شعر خوندن کمکش نکرد که به خواب بره و اینکه هرروز زندگیش رو وقتی در کنار اون پسر بود براش شعر نخوند.

جونگکوک برای خودش لبخندی زد و گفت:«کتاب من پیششه تا تنها نمونه و اگه بتونه ببینه، یک باغ رو توی آسمون داره.» باید به یک چیزی چنگ میزد تا بتونه ادامه بده. خنده دار بود. تنها چیزی که آدم های قدیم بهش دیوانگی میگفتن، حالا تنها چیزی بود که عاقل نگهش میداشت-- باور داشتن، نه، درحقیقت گول زدن خودش-- نه، باورداشتن به اینکه شاید، جیمین به یک نحوی هنوز زنده است، بالا رو نگاه میکنه و به این فکرمیکنه که آیا جونگکوک هم اونجاست یا نه.

پسر گلیتیانی پرسید:«خب اگه اینا گل های اونن، پس مال تو کجاست؟»

جونگکوک درحالیکه جلد کهنه کتاب رو زیر انگشت هاش دنبال میکرد، سعی داشت طلوع خورشید رو تصور کنه. اینجا دوتا خورشید و یک عالمه ماه داره. خبری از غروب و طلوع نیست. اینقدر چرخش های متعدد هست که نمیشه شمردشون. سعی کرد طلوعی به زیبایی طلوع خورشید برروی زمین رو تصور کنه و نتونست، و سپس فکرکرد که این طلوع خورشید بود که زیبا به نظر میرسید یا چهره جیمین وقتی نگاهش به طلوع میفتاد اون رو زیبا میکرد. تلاش کرد طلوعی بدون جیمین در کنارش رو به یاد بیاره و موفق نشد.

جونگکوک گفت:«اون گل منه. یکی یه دونه منه.»

پسر گفت:«اوه.» هردو مدتی در سکوت فرو رفتن. «پس چطور میدونی که اون هنوز اونجاست؟ از کجا میدونی گوسفند گل رو نخورده. آخه کتاب همینو میگفت، درسته؟»

جونگکوک سرش رو تکون داد و کتاب رو توی قفسه گذاشت.

به آسمان تقلبی بالای سرش خیره شده و تلاش کرد دنیای خارج رو تصور کنه، جایی که حدس میزد زمین باشه. آهی کشید، عمیق و سنگین. انگشت هاش روی زانوانش درهم گره خوردن.

زمین اون پایین پوشیده از گل های پژمرده بود.

«برای همینم من هنوز یک پسر بچم... چون کنجکاوم بدونم آیا گلم هنوز اونجاست یا نه. و همونطور که کتاب گفت، این خودش یک جور درده، یک احساس خاص که هیچ بزرگسالی هرگز نمیتونه درکش کنه.»


****

>تمام<


پیام خود نویسنده: من خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی متاسفم


Now Cry


من رفتم بمیرم

خدافظ

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 30, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Little PrinceWhere stories live. Discover now