مامان، امروز مردی رو دیدم که توی چشم هاش ماه رو داشت.
بین قفسه هایکتاب قدم میزد و عطر محشرش کل کتابخونه رو برداشته بود.
بعد با کوهی از کتاب سمت یکی از میز های کتابخونه رفت و شروع به مطالعه کرد.ساعت ها نگاهش کردم، دست هاش رو بین موهای فندقیش فرو میبرد و سر مداد ها رو میجویید. تند تند نوت برمیداشت و لبخند های کوچیک به دفترچه اش مینداخت. من رو یاد احساسی مینداخت که تا به حال تجربه نکرده بودم.
مثل زخمی سر بسته که از درون درد میکنه و از بیرون همه چیز عادیه. مثل شکستگی دنده ها، نفس های پی در پی که میکشی و درد امونت رو میبره و همه چی خوبه.
مثل زخم، مثل درد، مثل ماه نصفه و نیمه.
زمانی که آخرین نفر از کتابخونه خارج شد، مجبور شدم برم کنارش بایستم و یادآور بشم که کتابخونه الان بسته میشه.
و وقتی با چشم هاش نگاهم کرد، من ماه رو دیدم مامان. اون ماه رو توی چشم هاش داشت.