مامان، امروز عمه ماریا به سراغم اومد. کلید در رو از زیر گلدون گل های خشک شده برداشته بود وارد خونه شده بود.
دید گوشهی خونه غرق در خون و گلم. من تا به حال گریه عمه رو ندیده بودم مامان. ولی عمه با دیدنم گریه کرد. من رو بین آغوشش گرفت و سخت گریه کرد.
برای هزارمین بار برام از هاناهاکی گفت. گفت این عشق یک طرفه تو رو میکشه هری. گفت این شاخه و گل ها وجودم رو پاره پاره میکنن، باید کاری کنم. ریه هام پر از گل شده، باید اون گل ها رو درشون بیارم.
مدام میگفت باید جراحی کنی، باید جراحی کنی." چی رو جراحی کنم؟" فریاد زدم و ادامه دادم " که همه چی رو فراموش کنم؟ همه اون چیز هایی که تا به حال به خاطرشون درد کشیدم؟ چطور ازم انتظار داری؟"
و بعد هق هق کردم و گل و خون بیشتری بالا آوردم. بیحال و بی جون سعی کردم نفس بکشم.
" مثل مادرتی، چشم های اون رو، ذات اون رو. داری مثل اون میمیری. "
خندیدم با هر خنده خون بیشتری از بین لبهام بیرون اومد.
" نمیتونم، نمیتونم." و بعد رفت مامان. عمه هم رفت.
حالا یه من مونده ام، یه تو و یه ماه.
میخوام سمت پنجره برم و پاهام جون ندارن. ناله میکنم و سمت پنجره میخزم، سردی زمین حس بهتری به صورتم میده. خودم رو با بیجونی سمت پنجره میکشم و به ماه کامل آسموننگاه میکنم.ازم چطور انتظار دارن که اجازه بدم برای همیشه از یادم بری؟ حتی اگه اینکار رو کنم با آسمون چه کنم؟ با ماهی که همیشه نگاهم میکنه؟ از این شهر برم؟ از این کشور؟ حتی اگه فراموشت کنم جای خالیت قراره درد کنه ماهِ من. دیگه هیچ وقت آسمون رو نمیتونم بدون درد نگاه کنم.
تنها راه فراموش کردن خودم هست، نبود خودم. نمیتونم جانم رو از نبودت نجات بدم.