مامان امروز مجبورم کرد که مرخصی بگیرم و باهم برای خواهر زاده اش هدیه بخریم.
دست هام رومیگرفت و به این و آن طرف میکشوند. وسایل مختلف رو بهم نشون میداد و بعد غرغر میکرد که قیمتشون زیادی گرونه.
و من گوش میشدم برای غرغر هاش، چشم میشدم برای دیدن چروک گوشه چشم هاش، من اشک میشدم برای غصه هاش.
صدام که میزنه، اسمم رو که از بین لب هاش میشنوم، زخم هام شکوفه میده.
لویی زیباترین حزن و اندوه منه، قشنگ ترین و عزیز ترین زخمم، شیرین ترین رنجم، شکوفه های درونم من رو به سمت انقراض پیش میبرن و من گله ای ندارم.
من این اندوه زیبا رو میپرستم.