مامان، چه اتفاقی میفته اگه بهش بگم دوستش دارم؟
من الانم گل و خون بالا میارم، چه فرقی میکنه؟ من همین الانش هم غرق درد و عشقم.روبروم نشسته و چشم هاش برق میزنه، داره از این میگه که مقاله اش رو فلان استاد برای فلان مجله فرستاده و قرار هست کلی موفقیت کسب کنه.
ازم میپرسه چیزی میخوام بگم؟ انگار دهنِ لقِ چشم هام چفت و بست ندارن. چیبگم؟
میخوام بهش بگم عزیزتر از جانم، حرف های من به زبان آوردنی نیست. شاید باید اونها رو گریه کنم. کلمات چطور میتونن از عهده بار سنگین احساساتم بر بیان؟ کاش برای گفتن دوستت دارم هزاران کلمه بود. نه چند کلمه فکستنی که قادر نباشه عشق، درد، خون و گلبرگ ها رو بیان کنه...
" هری؟ "
به ماهِ داخل چشم هاش نگاه میکنم و ناخودآگاه میگم.
" دوستت دارم. "
میگم و گل های درون زخم هام شکوفه میزنن، عشق توی رگ هام جوونه میزنه. شکوفه ها پوست دست هام رو میشکافن و بیرون میان. پیچک سبز عشق دور قلبم پیچیده و قلبم فشرده میشه. عشق تو رگ هامجاری میشه و رگ هام شاخه های شکوفه های درونم میشن.
"اما.. اما.. من..من نمیتونم."
به ماه اندوهگین داخل چشم هاش نگاه میکنم. کاش میشد ماهِ غمگین چشمات رو ببوسم، کاش میشد ببوسم و نبینم اینطور در حال غروبن.
شاخه ها دور ریه هام حلقه زدن و اجازه نفس کشیدن به من نمیدن، بهش نگاه میکنم که دور و دور و دور تر میشه.
شاید من اشتباه میکردم، تو رو باید بسان ماه دوست داشت. از دور ستایش کرد و عاشقش بود.