مامان، مدت ها به این فکر کردم که ممکنه آدمی شبیهش پیدا کنم، اما نبود. من مدت ها به آدم ها نگاه کردم و حتی کسی نبود که مثل اون نفس بکشه یا نفس نفس بزنه، بهتره از نگاه ها و دست ها و قدم ها حرف نزنیم.
حالا من اینجام، بدون ذره ای جان و در حال تموم شدن. نکنه بین چرخه ابدی زندگی و مرگ دست و پا بزنم؟ سنگ سیزیفی بشم محکوم به غلت خوردن و درد کشیدن.
دردش طاقت فرساست مامان.پیچک ها دور دست ها و پاهام پیچیده شدن و میخوان بدن بی جانم رو به اسارت ببرن. ساکورا سر و صدا میکنه و پنجه هاش رو به روی پیچک ها میندازه تا پاره اشون کنه. اما من بی حرکتم و منتظر رسیدن مرگم. خیلی درد داره مامان؟ آیا سزاوار این مرگ دردناک هستم؟
مامان برام یه لالایی بخون، درد میکنه مامان، گل ها دارن از شدت دلتنگی پوستم رو خراش میدن و میشکافن. خیلی درد میکنه. مامان میشه واسم لالایی بخونی تا خوابم ببره؟ مامان درد میکنه، کاری کن خوابم ببره.
مامان از این درد نجاتم بده و رهام کن.
به آسمون بی ماه نگاه میکنم و با درد میخندم، انگار آسمون هم میخواست آخرین لحظه ها دردناکترین باشه. اما من خودم انتخاب کردم این غم من رو بکشه. مگه نه؟
صدای سر و صدا میاد از بیرون ولی متوجه اتفاقات اطرافم نمیشم.
شاید لالایی دردم رو کمتر کنه، شاید تو دستم رو گرفتی مامان. دستم رو میگیری؟
Distant moon, so big and bright
Softest silver glowing through the night
High atop, the mountain gold
Sun unseen, the world is cold
دست هام رو بالا میگیرم
" دست هام رو بگیر هری " این تویی مامان مگه نه؟
احساس میکنم دیگه تو خلاء ام و اتفاقات دیگه معنایی ندارن. این مرگه؟
" من اشتباه کردم هری، خواهش میکنم. هری. ببین.من اینجام هری. نگاهم کن."
لویی. این صدای لوییه. این صدای ماهِ منه. میخوام التماسش کنم باز اسمم رو صدا کنه و جان ندارم. چه اتفاقی داره میفته؟
پیچک ها اطرافم حرکت میکنند و متوجه تکون خوردن شکوفه ها درون بدنم میشم.
چشم هام هنوز بسته است و احساس میکنم دچار یه توهم بزرگ شدم. قلبم از اینکه این بازی مسخره مغزمه شکسته تر شد.پیچک ها دور چیزی پیچیده میشن و احساس میکنم به آغوش کشیده میشم.
این بدن لوییه؟ لوییِ من؟ لوییِ زیبای من؟ پیچک بدن هامون رو یکی کرده و دست هاش رو روی لب های خونیم حس میکنم.با خودش تکرار میکنه " چرا من، چرا من؟"
" هری بهم نگاه کن. بهم نگاه کن زیبای من. نگاهم کن شیرینم."
دردم کمتر شده و ناله میکنم. پیچک دور بدن هامون سفت تر میشه.
"چرا من؟ چرا من؟ چرا من؟ "
چشم هام رو به زحمت باز میکنم و به چشم هاش نگاه میکنم. احساس میکنم میتونم برای درد و غم و اشکِ ماهِ چشم هاش صد ها بار بمیرم.
"چرا من؟"
لب زدم " دلیلی پیدا نکردم که دوستت نداشته باشم."" منم همینطور، منم همینطور زیبای من. اشتباه کردم. ترسیدم و فرار کردم. اشتباه کردم ولی برگشته ام. برای تو برگشتم زیبای من. بهم نگاه کن شکوفه من. "
دست های خونیم رو روی صورتش کشیدم و اشک هاش رو پاک کردم. بین اشک هاش و خون های من خندید.
من هم خندیدم و بعد لب هاش رو لبهام چسبیده شد.حالا پیچک دور بدن هامون روی زمین افتاده و بنظر خشک شده بود.
به ماهِ داخل چشم هاش نگاه کردم و بند زده شدن روح هامون بهم رو دیدم.
حالا یک روح مشترک برای هردوی ما هست. لویی منی دیگر است. لویی تمام من است. تمام وجود و دارایی من. ماهِ زیبای من.