مامان، امروز مجبور شدم که بهش بابت خوردن ساندویچ توی کتابخونه تذکر بدم. چشم های آبی زیباش گرد شد، دست هاش رو توی هوا تکون داد سریع معذرت خواهی کرد.
چقدر دست هاش زیباست، رگ های روی دستش، پوست طلایی رنگش و تتو های بامزه بی معنیش، همه چیزش.
به این فکر میکنم چشم های من چطور بنظر میاد، دست هام چطور؟
چشم های غم زده، دست های یخ زده و بسته شده.وقتی پشت میزم برمیگردم تا کتابهای جدید رو مُهر بزنم، میبینم سعی میکنه قایمکی ادامه ساندویچش رو بخوره.
ناخودآگاه لبخند میزنم و به تلاشش برای خوردن بی سر و صدای اون ساندویچ نگاه میکنم.
وقتی سنگینی نگاهم رو احساس میکنه، به سمتم نگاه میکنه و چشمکی میزنه و میخنده و گوشه چشم هاش چروک میشه.
مامان، من فرو ریختم.