*9th part*

320 48 18
                                    

هوسوک چمدون خودشونو برای بار اخر چک‌کرد.
-خب ماسکارو برداشتم ، شامپو و لوسین لو ام برداشتم... عاممم... لباس زیرم برداشتم.. حوله و..
+مسواکات
یونگی که داشت توی گوشیش کلیپ میدید یهو گفت
-اره اره...
هوسوک دویید سمت دسشویی تا برشون داره.
لو که یکم درد توی کمرش داشت اروم اروم راه میرفت
یونگی متعجب نگاهش کرد.
+چیشده؟
-یکم کمرم درد میکنه
+کمرت؟ چرا؟ چیشده؟
هوسوک همون موقع دوباره مثل فرشته نجاتا وارد شد:
-یونگ عزیزم ما مردیم این چیزارو درک نمیکنیم.
یونگی که موضوع رو فهمید سرشو تکون داد و دوباره مشغول کارش شد.
هوسوک با چشم ابرو به لو فهموند که فعلا توی اتاقش بمونه.
لو رفت و خودشو روی تختش پرت کرد.
گوشیشو چک کرد و پیامی از تهیون اومد که میخاست از خوشحالی جیغ بزنه:
«سونبه نیم تهیونگ قراره هزینه ما ۵ تا ام بده تا بیایم به این ماه عسل»
لو از خوشحالی روی تخت غلتی خورد که درد همه تنشو گرفت.
همون موقع تایپ کرد.
«فکرشم نکن که این بار گولتو بخورم.. ما توی این سفر باید خیلی دوستانه برخورد کنیم»
_________________________________________

تهیونگ یه ساک کوچیک و کوله پشتیشو جمع کرد.
به سمت اتاق شینا رفت و در زد.
اون دختر یه گوشه نشسته بود و به نقطه نا معلومی زل زده بود.
تهیونگ جلوش نشست و بهش نگاه کرد:
-این حالت بخاطر سهونه؟
شینا منتظر این جمله بود.. داداشش باهوش تر و رک تر از این حرفا بود.
شینا هیچی نگفت و سرش رو پایین انداخت.
تهیونگ ادامه داد:
-از روزی که سهون اومد خونمون تا با هم درس بخونیم ، این حالو خیلی ازت دیدم. گفتم که بهتره دور باشی ازش...
+منطق و عقلم میگن دوسش نداشته باشم اما دلم... شاید باورت نشه اما وقتی میبینمش صدای طپش قلبمو میشنوم!!
-پس سوبین چی؟
با اومدن اسم اون پسر شینا سرشو پایین انداخت
+من مثل یه حیوون برخورد کردم.. نباید واسه فراموش کردن یکی‌دیگه ، سوبینو وارد زندگیم میکردم.
-از سوبینم بگذریم... سهون دوس دختر داره.. میخان ازدواج کنن.
شینا سرشو روی زانو هاش گذاشت..
+میدونم.. چاره چیه؟ باید فراموشش کنم
تهیونگ روی موهای خواهرشو بوسید و گفت
- هر تصمیمیی بگیری پشتتم و هواتو دارم..
الانم پاشو وسایلتو‌ جمع کن... چند ساعت دیگه باید بریم فرودگاه.
_________________________________________

جیمین دنبال باکسر خرسیش میگشت اما پیداش نمیکرد.
رفت توی‌اتاق پدراش و‌ بدون در زدن باز کرد و با صحنه ناجوری مواجه شد .
سریع جلوی چشماشو گرفت و جین از روی پای نامجون پاشد و به سمت در رفت.
+ ۲۲ سالته... هنوز نمیفمی باید وارد تویله ام میشی در بزنی؟
-ابوجی ما ۳ ساعت دیگه پرواز داریم بعد شما..
+یااا یااا پسر .. من کجای تربیتت کم گذاشتم اینجوری شدی؟ به عمت رفتی.. هارو ام اصلا بلد نیس در‌بزنه...
نامجون اومد و بین اون دوتا ایستاد:
-میشه به جای بحث کردن جیمین کارشو بگه؟
جیمین یهو یادش اومد و گفت
+عاهاا.. اره.. باکسر خرسیمو ندیدین؟ همون که صورتی بود و خرسای قهوه ای داشت.
جین سعی کرد که خودشو مشغول یه کار دیگه نشون بده.
نامجون و جیمین جفتشون دست به سینه نگاهشونو به جین دادن:
+چیه؟ نکنه توقعی داری من اون باکسر خرسی رو بپوشم؟
-آبا میشه گوشه باکسرتو بهم نشون بدی؟
+یاااا نامجون نمیخای چیزی به این پسر بی حیات بگی؟
×بیبی فقط یه گوششو نشون بده
جین یهو مظلوم شد و گفت
+خب روم نمیشد برم از اینا بخرم ..‌ روز اولی ام که توی مغازهه اینو دیدی من اول میخاستمش!!
جیمین یهو خندید رفت و جین رو بغل کرد:
-آبا خب زود تر میگفتی میدادم بهت.. نیاز نبود یواشکی برش داری
نامجون از دور توی دلش واسه اون صحنه قند اب شد..
با خودش گفت
×چطوری انقد سافت و دوس داشتنی ان؟
هارو‌ همون موقع درو باز کرد و همه پوکر بهم نگاه کردن
جین رو به جیمین توی بغلش گفت
+واقعا شبیه عمتی
هارو یهو به خودش اومد و گفت
-اها اومدم اون پنتی صورتی تو ازت قرض بگیرم سوکیجنا.
جیمین با متعجب ترین حالت به باباش زل زد.
نامجون خیلی خجالت زده اونجارو ترک کرد.
جین دست هارو رو گرفت و از اتاق بیرون بردش و همه جیمین رو با پوکر ترین حالت تنها گذاشتن.
_________________________________________

Daily funny lifeWhere stories live. Discover now