*صبح روز بعد*
شینا و سهون در حالی که چند پلاستیک خرید واسه صبحانه دستشون بود ، وارد شدن.
جین که در حال خشک کردن صورتش بود از پله ها پایین اومد.
تا خواست به اون زوج سر حال سلام کنه ، نامجون از در وارد شد.
دکمه هاش تا وسط سینش باز بود و موهاش بهم ریخته و زیر چشماش گود رفته بود.
جین حوله رو پرت و با قدمای سریع خودشو به همسرش رسوند:
-آیگو.. نامجونا.. چیشده؟؟ چرا اینجوری شدی؟
و شروع کرد به ناز کردن موها و بدن اون مرد.
نامجون با دیدن چهره نگران جین زد زیر گریه و رو زانوهاش نشست و با پشت ارنجش جلو صورتشو گرفت.
سهون و شینا که نمیتونستن اتفاق پیش اومده رو هضم کنن اروم از اونجا خارج شدن تا مکان امنی برای اون دوتا درست کنن.
جین که واقعا ترسیده بود صورت نامجون رو توی دستش گرفت و با انگشتاش اشکای اون مردو پاک کرد:
-جونا دارم سکته میکنم.. چیشده؟
نامجون نفس عمیقی کشید تا یکم اروم بشه
+من آدم پست و بدی ام جین
-هی هی هی.. کی اینو گفته؟ تو بهترین ادمی هستی که توی زندگیم دیدم ..
نامجون لب پایینشو گاز گرفت تا بیشتر گریه نکنه.
جیمین که عادت داشت سر صبح یه لیوان اب میخورد ، با لباسای خواب گشادش در حالی که موهای بهم ریختشو درست میکرد ، از پله ها پایین اومد .
با دیدن پدراش توی اون وضعیت به قدماش سرعت داد و رفت کنارشون نشست.
با نگرانی با چشمایی که هنوز شسته ام نشده بود به پدر گریونش نگاه کرد
-آبا.. چیشده؟؟ چرا گریه میکنی؟
نامجون سریع اشکاشو پاک کرد و لبخندی زد.
+هیچی عزیزم.. یکم با پدرت خلوت کرده بودم دلم گرفته بود گریه کردم.
جیمین که باورش نمیشد لباش آویزون شد . رفت روی زانوی های اون مرد و بخاطر جثه کوچیکش مثه کوالا نامجونو بغل کرد.
-شماها که گریه میکنین غصم میگیره...
نامجون روی موهای اون پسرو بوسید و دستاشو دورش حلقه کرد.
یاد بچگیای جیمین افتاد. همیشه بوی خوبی میداد.
و هر وقت نامجون بیقرار بود اون موجود کوچولو رو بغل میکرد تا اروم بشه.
جین چون عادت پسرشو میدونست رفت تا براش یه لیوان آب بیاره.
همون موقع هوسوک با لباسای ورزشی در حالی که از دوییدن برمیگشت وارد سوییت شد.
مستقیم رفت و جلوی نامجون روی زانو هاش نشست.
-هی هی... باز یه ساعت نبودم.. چیشده باز؟ اون از عمه هارو اینم از شما!!
نامجون با شنیدن اسم هارو سرشو از تو موهای جیمین در اورد و گفت
+کجاست؟ هارو کجاست؟
-همین الان جلوی یه بار نشسته بود.. سریع اومدم که یه کمکی بگیرم برم بیارمش.. خیلی مست بود.
نامجون دستشو زیر پای جیمین گذاشت و با خودش بلندش کرد و اونو روی مبل نشوند و لیوان آبشم بهش داد و بدون هوسوک از خونه خارج شد.
رسید جلوی بار و خواهرشو دید در حالی که خیلی مسته و صاحب بار داره باهاش دعوا میکنه.
نامجون که حالا از همه چی توی دنیا عصبی بود ، بهترین راه برای تخلیه عصبانیتشو پیدا کرد.
رفت جلوی صاحب بار و با مشت کوبوند توی صورتش و بعد هم چنتا لگد بهش زد.
جلوی هارو زانو زد .
هارو با دیدن برادرش سرشو پایین انداخت..
هنوز نمیخاست گریه کنه..
نامجون موهای اون دختر که حال خیلی خرابی داشت و کنار زد و فقط یه جمله گفت
+همه چیو درست میکنم...
و برگشت تا اون دخترو روی کولش سوار کنه و به سمت سوییت بره.
_____________________________________________
لو که واقعا از شب قبل دچار عذاب وجدان بود نتونست بخوابه.
اون به تهیون تا امروز ظهر فرصت داده بود.
همه میدونستن لو سر پدرش با هیشکی شوخی نداره.
قبل از اینکه لو از اتاق خارج بشه یونجون و سوبین روی جلو در دید.
یونجون با لبخندی گفت
-میشه حرف بزنیم؟
و ۳تایی به داخل اتاق رفتن.
یونجون نگاهی به سوبین و بعد کاملا نگاهشو به لونا داد:
-تهیون خیلی آشفتس.. تایم کمی بهش دادی لو
+تا همین الانشم زیادی پنهون کردیم.. یونجون تو میدونی من چقد روی پدرام حساسم.. اصلا دلم نمیخاد بهشون دروغ بگم
سوبین گفت
+اما این دروغ نیس ... تو فقط یه چیزیو بهش نگفتی..
-وقتی دیشب ازم میپرسه تو چیزی رو ازم پنهون میکنی من میگم *نه* دارم دروغ میگم سوبین..
اون دوتا پسر چیز دیگه ای نگفتن.. حال اون دخترم اندازه تهیون مبهم و گیج بود...
---------------------------------------------------------
موقع ناهار شینا و جین و جیسونگ مشغول درست کردن غذا بودن.
جین خیلی فکرش درگیر بود..
هیچی از اتفاقای دوروبرش نمیفهمید و این موضوع اذیتش میکرد..
جیسونگ اروم از شینا پرسید
-اینا چشونه؟ چرا هر کی یه جوره؟
شینا عاحی از ته دل کشید
+کاش میدونستم...
هارو وارد اشپزخونه شد..
یه لیوان آب برداشت . تا خواست خارج بشه جین دستشو گرفت
-برای این حالتون یه توضیح قانع کننده میخام هارو.. مگه اینکه بگی به من ربطی نداره!!
هارو نگاه بی حسی به جین کرد و گفت
+سئوجون باهام بهم زد.. بدون اینکه دلیلشو بهم بگه.. نامجون نمیگه چیشده.. و حالم داره از همه چی بهم میخوره.. قانع شدی؟
جین که نمیتونست حجم دردی که دختر داره میکشه رو درک کنه اونو کشید توی بغلش و دستاشو دورش حلقه کرد و خاست شاید یکم اون دخترو اروم کنه.
هارو که بلاخره یه جای امن که دیده نمیشد پیدا کرد اجازه داد اشکاش بریزن.
جین اروم موهاش ناز کرد و دم گوشش گفت
-درست میشه .. بهت قول میدم..
---------------------------------------------------------
سر میز ناهار همه درگیر خوردن بودن.
هارو با غذاش بازی میکرد .. نامجون و جین هم همینطور..
حال بد اونا باعث شده بود کسی نتونه چیزی بخوره..
سهون اروم از شینا پرسید
-چرا اینجوری ان؟ تهیون و سئوجون کجان؟
شینا بعد از خوردن یه دونه پاستا گفت
+هیچی نمیدونم .. فقط میدونم حالشون خیلی بده
سهون از سر میز پاشد و عذر خواهی کرد و به اتاق خودش و تهیون رفت تا شاید بتونه اون پسرو پیدا کنه.
بعد از وارد شدن متوجه شد که تهیون توی بالکن ایستاده.
رفت کنارش
-چیه؟
تهیون خسته سرشو پایین انداخت..
+نمیدونم.. هیچیو نمیدونم.. اگه بگم بگه نه.. نمیتونم.. اگه نگم لونا دیگه باهام نمیمونه..
-خب چرا به گزینه بگی و قبول کنه فک نمیکنی؟
پوزخندی زد و ادامه داد
+انقد روش حساس هست که به این راحتی قبول نکنه..
سهون اخمی کرد و ادامه داد
-ببخشید؟ میخای بری شیرینی بخری؟ داری دخترشو برای خودت درخاست میکنی.. بخشی از وجودشه..فک کردی من گفتم شینا رو میخام گذاشتنش تو سبد دادن دستم؟ نه عزیزم ۶ سال عذاب کشیدم.. فک کردی کیم تهیونگ دست کمی از مین یونگی داره؟ نه.. جفتشون لنگه همن.. واسه همین فقط میتونن باهم دیگه کنار بیان.. من اگه به تهیونگ میگفتم خواهرتو میخام به ۱۲ روش سامورایی جرم میداد.. صبر کردم.. به وقتش گفتم
+داری میگی وقتش.. لو بهم گفته اگه امروز بهش نگم همه چیو تموم میکنه..
-حتما لو یه چیزی میدونه... بهش نشون بده که میخایش.. نزار فک کنه فقط واسه عشق و حال چند روزه میخایش.. بزا حس کنه یکی دوسش داره و میخاد براش بجنگه..
تهیون صفحه گوشیشو باز کرد و عکس خنده لو رو دید.
لباش بخاطر بغض گلوش لرزید.
بازو سهون رو لمس کرد و به سمت سالن رفت.
وقتی وارد شد...
________________________________________
بعد از رفتن سهون از سر میز ، جانگکوک عصبی از جاش پا شد.
-ینی چی ؟ این چه وضعشه در اوردین؟ مثلا این سفر فاکی ماه عسل منو تهیونگه.. جز بدبختی و حسادت و غم و اشک و عاح و ناله چی داشتیم؟ بسه دیگه... بابا دارین زهر تنم میکنین.. و پشیمونم میکنین از سفر کردن باهاتون..
تهیونگ دست جانگکوک رو گرفت و گفت
+بسه سوییتی
-نه بس نیس تهیونگ.. بابا حالم بده.. باباهامو بعد چند سال غمگین و در حال گریه دیدم.. عمه همیشه سرحالم الان مثه پیرزنای افسردس.. بچه برادرم حتی نمیتونه غذاشو با آب بخوره از بس بغض داره.. این بخاطر نحسیه منه؟ بخاطر نحسیه مجلسمونه؟ چتونه شماها... هیشکیم هیچی نمیگه که مشکلشو حل کنیم..
نامجون کوبید روی میز
+بشین جانگکوک..
جانگکوک که مثل بچه ها که دعواش کردن .. ناراحت شد و بیشتر خودشو به تهیونگ چسبوند.
نامجون ادامه داد
+همش تقصیر منه.. من بزرگ جمعتونم و خودم گند زدم توی همه چی.. نتونستم هیچیو کنترل کنم.. من از همه عذر میخام.. اگه اذیت شدین.. اگه این سفر اونی که میخاستین نبود.. از جانگکوک و تهیونگ که واقعا شرمندم..
هیچ کدوم از اینا قرار نبود پیش بیاد.. من بچه بازی در اوردم.. من شرمنده خواهرمم.. من شرمنده همم..
جین که واقعا دلش نمیخاست ببینه همسرش اونجوری غرورش میشکنه از جاش پاشد
-اره همه چی بده.. همه چی فاکداپه.. همه چی بد و ناراحت کننده اس.. ولی تقصیر نامجون نیس.. تقصیر همس.. هر روز هر کس یه کاری کرد.. اصن پیش اومد.. بابا این سفر ماه عسله.. ماه عسلو که غریبه ها باهم نمیرن.. ما همه خونواده ایم.. باید بیاین بگین دردتون چیه.. چی میخاین.. یا درست میشه.. یا درستش میکنیم
سئوجون از پشت میز گفت
-من چیز خاصی نمیخام..
با شنیدن صدای سئوجون همه نگاهشون برگشت سمت اون پسر..
سئوجون میزو دور زد و رفت پشت صندلی هارو
-من هیچی نمیخام سوکجین شی.. من فقط این دخترو میخام.. برای همه عمرم.. خاستم زیاده نامجون شی؟
نامجون سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
هارو هیچ ری اکشنی نشون نداد..سئوجون صندلی دخترو چرخوند سمت خودش
جلوی پاش زانو زد و دستاشو گرفت..
-کیم هارو..میشه منو ببخشی و ..
از توی جیبش دوتا رینگ ساده در اورد
-راستش از صبح تا الان نتونستم بهتر از این پیدا کنم ... قول میدم برگشتیم سئول یه خوشگل ترشو برات بخرم..
میشه قبول کنی که همسرم بشی؟
هارو که پر از حس ضد و نقیض بود حلقه هارو از کف دست پسر گرفت و یکیو دست خودش کرد و یکیم دست سئوجون.
با بغض لبخند زد و گفت
+دیگه جرئت اینم نداشته باش که حرف جدایی رو وسط بکشی.. چون دفعه بعد زندت نمیزارم..
سئوجون یهو خندید و پاشد و اون دخترو بغل کرد و بوسید.
همون لحظه لونا نگاهش به پسری بود که روی راه پله ایستاده بود و داشت متاقبلا نگاهش میکرد.
یونگی متوجه اون نگاه شد.
چیزی نگفت و صبر کرد.
سهون و سوبین اومدن سر میز.
جیمین با ذوقی که واسه عمش داشت چنگالشو گرفت و گفت
-حالا که همه جمعیم بیاین این پاستا خوشمزه رو بخوریم..
تا خواست یه چنگال پاستا بزاره توی دهنش تهیون گفت
+فک کنم... فک کنم بهتره منم حرفامو بزنم.. به قول سوکجین هیونگ.. ما یه خونواده ایم..
یونگی به اون پسر با جدیتی بیشتر از همیشه زل زد
تهیون هر چی از شجاعت بلد بود توی چشماش جمع کرد و روز دوتا زانو هاش نشست و گفت
-سونبه نیم .. یونگی هیونگ.. من.. من... من عاشق دخترتونم..
چند نفری با خودشون هینی از ترس کشیدن.
هوسوک از زیر میز اروم پای همسرشو لمس کرد تا خشونتی نشون نده.
لونا با ترس سرشو پایین انداخت.
یونگی اروم گفت
+لونا!!
لو سریع سرشو بالا اورد و گفت
-بله پدر
یونگی بلاخره از اون نقطه چشم برداشت و نگاهشو به لونا داد
+چی میگه این بچه؟
-پدر!!
+توام دوسش داری؟
لونا با هول ترین حالت گفت
-چ..چیی؟
+دوسش داری؟
لونا چیزی نگفت
یونگی ام بدون اینکه چیزی بگه از سر میز بلند شد تا بره.
تهیون سریع ایستاد و روبه رو یونگی خم شد
-سونبه نیم لطفا.. من دخترتونو میخام.. قول میدم مراقبش باشم
+چند وقته باهمین؟ چند وقته دارین ازم پنهونش میکنین؟
لونا از جاش پاشد..
نمیخاست توی اون شرایط که تهیون بخاطرش خطر کرد تنهاش بزاره.
لو ادامه داد
-از بعد از عروسی شما و آبا هوسوک همدیگه رو دیدیم.. و از هم خوشمون اومد..
یونگی اخمش پر رنگ تر شد
+چرا چیزی نگفتین؟
-چون نمیخام ناراحتت کنم پدر... چون میدونم دلت به این موضوع نیس..اما .. تهیون واقعا خوبه.. کاراش منو یاد شما میندازه..من.. منم دوسش دارم بابا
دل یونگی با حرفای اون دختر لرزید..
از سوییت خارج شد و پشت سرش هوسوک عذر خواهی کرد و بیرون رفت.
هوسوک دویید تا به اون مرد برسه..
-یونی.. صب کن
+هوسوک تو میدونستی؟
-اره
+چرا نگفتی؟ همه میدونستن جز من که پدرشم؟
-نمیخاستم تا از حس تهیون مطمئن نشدم بهت چیزی بگم... اما حالا مطمئنم..
یونگی نشست کنار دیوار و سرشو بین دستاش گرفت
+چرا نمیتونم بزارم بره؟
هوسوک کنارش نشست و موهاشو ناز کرد
-چون دوسش داری و بهش حس مالکیت داری.. طبیعیه بیبی..
+هوسوک.. وقت میخام..
-تا هر وقت که بخای عزیزم ... تا هر وقت که بخای..
==================================
سلامم
حالتون چطوره عزیزای دل خاله؟
آقا این پارت دیر شد چون من واقعا درگیر بودم..
حالا اینو شما داشته باشین تا چنتا نکته بگم
۱- شما عکسو نگاه.. من هیچ.. من لال.. این تفاوت جثه هاشون منو جر میدههه😭😭 من عاشق ناممینمم..😭😭
۲-این چنتا پارت یکم ناله و غمه ولی خب اینم درست میشه...
۳-من موقع نوشتن پارت به چنتا آهنگ گوش میدم.. و واقعا میگم.. خودم با بعضی جاهای نوشته ام گریم میگیره..
گفتم اگه بخاین یه کانال بزنم آهنگا و یه سری عکس واینا ام بزارم که شماام ببینین و بشنوین..
نظرتون؟
و اینکه اگه نظری دارین بهم شخصا بگین.. یا ایده یا چیزی دارین..
برام کامنت بزارین و ووت بدین
دوستونننن دارممم..
-آل د لاو
-shaghayegh
ESTÁS LEYENDO
Daily funny life
Fanficروزمرگی های خونواده کیم که ۳ پسر دارن و داستان ازدواج ۳تا پسرشون و خیلی از ماجراهای دیگه...