شب موقع خواب رسید.
شینا اروم از اتاق خودش و لونا بیرون اومد و به سمت اتاق سهون و تهیون رفت.
تهیون مثل دزدا لباس تیره پوشیده بود با جوراب پشمی که صدای پاش نیاد.
شینا و تهیون جاهاشونو عوض کردن.
یونسوک و تهکوک توی یه اتاق خواب ۴تخته بودن و هوسوک و جانگکوک روی یه تخت داشتن سریال میدیدن.
تهیونگ سرشو به پشتیه تخت تکیه داد و گفت
-فکرشم نمیکردم ماه عسلم بخاد اینجوری بشه...
یونگی سرشو از تبلتش بیرون نیورد و ادامه داد
+چجوری؟
-ماه عسل منو جانگکوک بود بعد همه با هم دیگه خوابیدن جز ما دوتا... خداروشکر همه ام معشوقشونو پیدا کردن.
+جز لونای من..
-اونم پیدا میکنه...
با این جمله یونگی با عصبانیت سرشو از تبلتش اورد بیرون
+دیگه به خودت اجازه نده راجب لونا از این حرفا بزنی
-وات د فاک یونگی؟ الان قرن چندمیم پسر؟ میخای دخترتو توی غار نگه داری؟ بلاخره که باید با یکی اشنا بشه!! بلاخره که میخاد ازدواج کنه..
+کیم تهیونگ.. من سر لونا با هیچ کسی شوخی ندارم.. این بحث مسخره ام تموم کن..
-میدونی چیه یونگی؟ تو ادم خودخواه و کم عقلی هستی.. ینی چی شوخی ندارم؟ اون دختر رو به سرپرستی قبول کردی که اذیتش کنی؟ فک کردی اینکارات باعث میشه اون دختر امن باشه؟ نه عزیزم.. داری اونو محدود میکنی.. به این فک کن یه روز لونا یه بچه داشته باشه که شبیه خودش باشه .. و تورو پدر بزرگ صدا کنه.. لنتی چی میخای از این بهتر که دخترت کنار یکی باشه که اندازه تو عاشقشه؟
حرفای تهیونگ یونگی رو به فکر فرو برد.
از اونور جانگکوک و هوسوک با تعجب و کمی ترس به یونگی ای که به یه نقطه نامعلوم از تخت زل زده بود، نگاه میکردن.
تهیونگ دستی به پشت یونگی کشید گفت
-ببخشید اگه حرفام چیزی نیس که میخای بشنوی.. من فقط سعی دارم که تورو با این موضوع رو به رو کنم که یه وقت اگه چیزی پیش اومد خودت و اون دختر و در مرحله بعد هوسوک و مارو ناراحت نکنی..
تهیونگ بعد از گفتن این جمله از روی تخت پاشد و به سمت بیرون رفت.
جانگکوک پشت سر تهیونگ مثل یه بچه راه افتاد و از پشت بازوشو گرفت و گفت
+فک کنم تند روی ته..
-بلاخره که باید میفهمید.. همین که چیزی از تهیون نگفتم ینی مراعات کردم.. نمیدونی چه ترسی توی وجود اون بچه بود وقتی تو بهش اون جرئتو دادی..
+اره ... واقعا پشیمون شدم..
تهیونگ دستشو انداخت دور کمر جانگکوک و کمرشو چسبید..
-اینارو ولش کن... ما کی باید بچه دار شیم؟؟
----------------------‐--------------------------------------
شینا بعد از رفتن تهیون از اتاق سریع به سمت سهون رفت.
سهون با یه شلوارک بدون تیشرت روی تخت نشسته بود.
شینا تا دیدتش سریع جلوی چشماشو گرفت و چند قدم عقب رفت
-هییی او سهون بپوشون خودتو..
سهون از روی تخت بلند شد و چند قدمی به اون دختر نزدیک شد و با صدای اروم و گرفتش گفت
+اینجوری راحت ترم کیم شینا..
قدمای اخرم برداشت و با فاصله چند سانتی از اون دختر که از بین انگشتاش داشت میدید ، گفت
+شایدم بهتره بگم... اینجوری راحت ترم او شینا؟
شی که خجالت کشیده بود پشتشو کرد به پسر و دستاشو گذاشت جلوی چشمش و گفت
-اگه میخای توی این اتاق بمونم باید لباستو تنت کنی.. زود باش.
سهون دستشو گذاشت رو شکم دختر و بیشتر به خودش چسبوندش و از پشت سرشو بین گودی گردنش گذاشت و بوکشید.
+هر چی تو بگی... بزا فقط یکم جون بگیرم...
شینا دستشو از روی چشماش برداشت.
نمیدونست به عقلش گوش بده یا دلش..
اما اینبار فقط قلبش نبود... تک تک اجزای بدنش اون پسرو میخاست.
دستشو روی دست سهون گذاشت و دست پسر رو بالاتر اورد.
سهون با اینکار دختر از خود بی خود شد و سینه های اون دخترو محکم تر گرفت و به سمت خودش برش گردوند و عمیق و سریع اونو بوسید...
_______________________________________
شینا بعد از تموم شدن کارشون یادش اومد که حولشو از اتاق خودشون نیورده.
اروم پسری که خیلی خسته بود بوسید و روی بدن برهنشو پوشوند.
در اتاقو که باز کرد دید یونگی داره به سمت اتاق لو و تهیون میره.
از ترس بدنش شل شد.
سریع گوشیشو پیدا کرد و به لونا زنگ زد.
لو و تهیون در حال انجام کارشون بودن . لو در حالی که اهسته ناله میکرد گوشیشو چک کرد.
با دیدن اسم شینا خیالش راحت شد و همونطور نفس نفس زنو ناله کنان جواب داد
-چیه شی؟
+بابات داره میاد سمت اتاقمون جمع کنینن همه چیو..
لونا اصن نفهمید داره چیکا میکنه فقط تهیون رو از روی خودش بلند کرد و تند تند لباسشو تنش کرد.
-برو زیر تخت بابام داره میاد...
تهیون یه لحظه حس کرد که توی جهنم واقعیه چون اون واقعا نزدیک و نتونست بیاد و حالا همچین شوکی بهش وارد شده..
فقط لباساشو با بسته کاندوم رو با خودش برد زیر تخت..
امیدوار بود که بتونه صبح فردارو ببینه..
دقیقا همون لحظه یونگی اروم به در کوبید و وارد شد.
لونا سعی کرد خودشو مشغول بازی با گوشی نشون بده.
یونگی وقتی دید شینا نیس اخم ریزی کرد.
-شینا کجاس؟
+عه بابا.. عاممم.. خب شینا با سهون رفتن لب ساحل قدم بزنن
-تنها بودی چرا نیومدی پیش ما؟
+نمیخاستم عمو ته بفهمه..
یونگی لبخند مهربونی زد و گفت
-تهیونگ و جانگکوک رفتن لب ساحل.. حتما میبیننشون..ولی مرسی که انقد به فکر دوستتی
لونا که تازه فهمید چه گندی زده لبخند بدبختانه ای زد.
یونگی اروم موهای باز اون دخترو ناز کرد و بهش گفت
-لو..
+بله پدر
-تو منو دوس داری؟
+این چه سوالیه..معلومه که دوستون دارم.. بیشتر از هر چیزی توی این دنیا..
یونگی لبخند شیرینی زد و اینبار صورت دخترشو ناز کرد.
-همیشه باهام صادق باش و همه چیو بهم بگو.. نزار هیچی بین منو تو فاصله بندازه
لونا که عذاب وجدان داشت با خودش فک کرد نکنه پدرش چیزی رو میدونه و میخاد که خودم بهش بگم.
+چیزی شده بابا؟
-نه عزیزم.. کلا گفتم..الانم بیا بریم تو اتاق ما.. اگه اون دوتا طفلک خاستن کاری کنن یه اتاق خالی داشته باشن..تو مارو داری بیای پیشمون ولی تهیون بیچاره بین دوستاش مظلوم افتاده و گیر کرده..بزار اون اونجا بخابه و تو این اتاقو واسشون خالی کن..
لونا یاد خودشو تهیون افتاد که چقد نزدیک بودن چی سرشون اومد..
+اگه بزارین من اینجا بمونم.. اون دوتا یه الاچیق نزدیک ساحل اجاره کردن.. نمیخام شماها معذب بشین.. من اینجا راحتم.. کاری پیش اومد حتما میای پیشتون..
یونگی یاد حرفای تهیونگ افتاد که نباید اونو معذب کنه..
لبخند مهربونی زد و گفت
-باشه دخترم...
و اروم از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد از بیرون رفتن یونگی، تهیون برهنه همینطور که لباساشو بغل کرده بود از زیر تخت اومد بیرون.
لونا سرشو روی زانو هاش گذاشته بود.
تهیون لباساشو پوشید و کنارش نشست
+خوبی عزیزم؟
-تهیون...
+جانم؟!
-یا فردا همه چیو به بابام میگیم یا همه چی تمومه
تهیون لحظه ای از ترس لرزش گرفت
+اما...
-اما نداره... من نمیخام چیزیو ازش پنهون کنم.. اگه دوسم داری برو جلو و برای به دست اوردنم بجنگ!
تهیون که چشمای خیس دخترو دید اونو کشید توی آغوشش..
+درستش میکنم!
--------------------------------------------------------
هارو که خوابش نمیبرد رو به روی ویلا توی حیاط نشسته بود.
برگای درخت سر خمو میکند و با خودش فکر میکرد.
در ویلا باز شد و سئوجون وارد شد.
تنها و عصبی..
هارو سریع از جاش پاشد
-سئو
اون مرد جوابشو نداد و سرشو خم کرد و از کنارش گذشت و به سمت ویلا رفت
هارو دویید و جلوش ایستاد
-چیشده؟
+هیچی
-میدونی تا بهم یه جواب قانع کننده ندی نمیزارم جایی بری...
سئوجون با بی حس ترین شکل گفت
+فک کنم باید همه چیو تموم کنیم.. همینجا... من فردا صبح برمیگردم سئول... بیا دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم!
هارو بعد از جمله اولش دیگه چیزی نمیشنید جز سوتایی که توی گوشش کشیده میشد.
اروم روی زمین نشست. نه گریه میکرد نه چیزی میگفت.
سئوجون استرس گرفت و جلوی پاش زانو زد
+بیا سختش نکنیم هارو..
هارو با بی حس ترین حالت گفت
-سخت؟ از این سخت تر؟ میخای بری؟ باشه برو.. ولی حق نداری همینجوری بری.. باید بهم بگی چیشده.. قبل از رفتنت با نامجون همه چی خوب بود.. حتی رسیدی برام پیام عاشقانه فرستادی... چیشد داری عقب میکشی؟مگه نگفتی برای به دست اوردنم هر کاری میکنی؟
سئوجون برخلاف هارو اشک توی چشماش جمع شد
+هر کاری جز خیانت بهت..
بعد از گفتن جملش از جاش پاشد و رفت توی ویلا.
هارو همینطور بی حس روی زمین بود و داشت جملات اون مردو انالیز میکرد.
___________________________________________
*فلش بک به گی کلاب*
سئوجون و نامجون همینطور که همدیگه رو میبوسیدن وارد اتاق شدن.
نامجون اونو روی تخت پرت کرد و بعد از در اورد تیشرتش روی خیمه زد.
سئوجون به چشمای خمار اون مرد مست نگاه کرد.
یاد شب اول قرارش با هارو افتاد که بعد از مک دونالد سوجو خورده بودن و مست باهم خوابیدن.
چشمای این دوتا عجیب شبیه هم بود.
بعد از به یاد اوردن اولین قرار تک تک روزاشون جلوش پدیدار شدن.
قبل از اینکه نامجون دست به شلوارش بزنه دستشو پس زد و اون مرد عقب زد و پاشد.
نامجون با اخم نیشخندی زد و گفت
-چیه؟ پشیمون شدی؟
+اره..
-باختتو قبول میکنی؟
+اره
-شرط باختت این بود که..
سئوجون یهو داد زد..
+میدونم.. میدونم باید ازش دست بکشم.. از یه شوخیه مسخره شروع شد.. ولی بدون اون دختر مال منه.. اگه الان یه ذره بخاطر شرط عقب بکشم بدون برمیگردم و اون دخترو مال خودم میکنم.. و با خودم به جایی میبرمش که هیشکی پیداش نکنه.
و با عصبانیت درو کوبید و از اونجا خارج شد.
YOU ARE READING
Daily funny life
Fanfictionروزمرگی های خونواده کیم که ۳ پسر دارن و داستان ازدواج ۳تا پسرشون و خیلی از ماجراهای دیگه...