۲ : ترس ؛

56 10 2
                                    

بکهیون بعد از رسوندن نامه به اداره ی پست
حتی نفهمید چطور پاهاش برای رسیدن به خونه با هم مسابقه گذاشته بودن،
فقط یادشه وقتی داشت اروم قدم میزد چشماش به ساعتش خورده بود و یکی توی ذهنش فریاد زده بود که باید سریع تر حرکت کنه
چون چیزی نمونده بود چانیول برگرده خونه ؛

همون طور که سریع قدم برمیداشت
عضلاتش بهش نشون میداد که چقدر ضعیف تر شده
چون هر چند لحظه یکبار یه لرزش خفیفی رو توی عضلاتش حس میکرد ،

نمیدونست بعد از رسیدن نامه به دست چانیول چه بلایی سر زندگیش میاد ،
ولی به خودش یاداوری کرد اگر زنده موند
باید حتما یه سر به دکتر بزنه .

البته این فکر سریع از ذهنش محو شد
چه نیازی به یه دکتر بود
وقتی تخصص قلب بکهیون ، تمام سلول های بدنش فقط توی دستهای چانیول بود ؟

بکهیون تو ذهنش با خودش فکر میکرد و سریع قدم برمیداشت ،
با خودش فکر میکرد اصلا اینقدر که تو شیفته ی چانیولی ، اون حتی توی طول روز چهره ی تو به ذهنش خطور میکنه ؟

نمیدونست از سوالی که از خودش پرسید یا جوابی که میدونسته ، ولی چشماش شروع به سوختن کردن
الان نه بکهیون ، الان وقت گریه نیست .

پنج سال قوی موندی ، پنج سال حتی اخم به چهره ات نیومد ، چطور حالا چند ماهه که انگار داری میمیری ؟

مطمئن بود وقتی برسه خونه و چشماش قرمز باشه مادرش کلی نگرانش میشه ،
اون زن مهربون ، اون حتی بنظر میرسید بکهیون رو بیشتر از چانیول دوست داره .

ولی عیب نداشت
خودش اندازه ی همه چانیول رو دوست داشت .

چانیول دنیای بکهیون بود
چطور میتونست دوستش نداشته باشه ؟

وقتی در خونه رو دید سریع از پله ها بالا رفت و نفس عمیقی کشید ،
اصلا نمیدونست چانیول رسیده یا نه
ولی قلبش داشت دیوانه وار میکوبید

وقتی در و هول داد سرشو داخل خونه چرخوند
اما خبری از چانیول نبود .

مشتِش رو بالا اورد و چند بار روی سینه اش کوبید
چرا اروم نمیشی قلب احمق ؟

مادرش وقتی صدای در رو شنیده بود از اشپرخونه بیرون اومد و با لبخند عمیقی بکهیون رو بقل کرد :
خوش اومدی پسر خوشتیپم
یخ زدی ، بیرون حتما خیلی هوا سرده ،
بیا و دستت بشور تا واست یه هات چاکلت داغ درست کنم .

بکهیون یه لبخند گنده تحویل مادرش داد
سرش رو تکون داد تو افکار بیهوده اش رو بیرون بریزه
کت اش رو از تنش بیرون کشید و روی صندلی کنار میز گرد اشپزخونه نشست .

و به زن رو به روش خیره شد
باز افکارش توی سرش رژه میرفتن
مادرش با لبخند به سمتش برگشت :
بیا پسرم بخور یکم گرم بشی .

ChanBaek ',Where stories live. Discover now