°قدیسه°
کاپل: شیوچن (تاپ: شیومین)
ژانر: سوپر نچرال، نیمه_اسمات، فانتزی----------------------------
مثل همیشه برای جمع کردن قارچ و توت به جنگل رفته بود، ولی امروز فرق داشت، امروز قرار بود جشن تولد پانزده سالگی خواهر کوچکترش رو جشن بگیرن.
سبد کوچکی رو که با خودش حمل میکرد مالامال از توت های وحشی و تمشک های سیاه و قرمز بود، به این فکر میکرد که جونگهی خواهر کوچکترش از داشتن این هدیه ها خوشش میاد.
وقتی به لبخند زیبای خواهرش فکر میکرد نمیتونست نخنده، بنابر این گوشه باریک لباش به صورت زیبایی به بالا چین میخوردن و کنارچشماش چند رد عمیق ایجاد میشد.
به خورشید که کم کم پشت کوه پنهان میشد نگاه کرد، هوا به صورت قشنگی با رنگ نارنجی نقاشی میشد و آخرین تلألؤ های طلایی رنگ خورشید رو داخل خودش پنهان میکرد.
تصمیم گرفت برگرده، جنگل توی شب خطرناک میشد، خیلی خطرناک، اصلاً دلش نمیخواست توسط گرگ های درنده یا موجوداتی به مراتب وحشی تر شکار بشه، چون اون هنوز تنها نوزده سال داشت و اوایل جاده ی ناهموار زندگی رو طی میکرد.
در مسیر برگشت چند گل از طبیعت وحشی جنگل قرض گرفت، با شرایطی که دهکده کوچک اونها داشت جشن گرفتن تولد اون هم پانزده سالگی کاملاً بی معنی بود. درواقع یجورایی مثل مسخره کردن.
اما پسر میدونست که خواهر کوچکترش مشتاقانه منتظر هدیه های تولدشه، بنا بر این دادن هدیه هایی معمولی اما در عین حال کم پیدا و خاص میتونه مفید باشه مگه نه؟ مثلاً یک سبد تمشک و مقداری گل وحشی.
درحالی که گل ها رو میچید به این فکر کرد که چطور پدرش به اینجا مهاجرت کرده، و البته نمیدونست که درواقع کیم هوداء یا همون برادر امپراتور به این نقطه تبعید شده، هیچکس نمیدونست که امپراتور فعلی کشور مادریِ پسر درواقع عموی اونه!
عمویی که از ترس از دست دادن حکومت برادر ناتنی و بزرگتر خودش رو به یکی از دور ترین کشور های غربی تبعید کرد، به دهکده ای کوچک در قلب کشور انگلستان.
اما با اینکار لطف بزرگی به برادرش کرد، چون اون اینجا زن زیبایی رو ملاقات کرد، عاشق شد و بچه هایی سالم و قوی بدنیا آورد.
دل پسر برای مادر مرحومش تنگ شده بود، هنوزم به خاطر داشت که اون چطور موهای طلایی رنگش رو شونه میکرد، هنوز هم چشمان آبی رنگ مادرش رو به یا داشت. چشمها و موهایی که تنها میراث جونگده از مادرش بودن.
تا رسیدنش به دهکده مقدار زیادی از گل های مختلف رو چید، در رنگ ها و بو های مختلف، غنچه یا شکفته، اونقدر در گیر مرتب کردن دسته گل بود که متوجه جو عجیب حاکم بر روستا نشده بود.
YOU ARE READING
OneShots Magazine [COMPLETED]
Fanfictionمجله وانشات های اکساندر... وانشات یعنی داستان های کوتاهی که از هر کاپل نوشته میشه 💜 ازش لذت ببرین