3. I Will Secretly Love You! [ChanBaek]

1K 91 39
                                    


•من مخفیانه دوستت خواهم داشت!•
کاپل: چانبک (شیوچن)
ژانر: رومنس، اکشن، فلاف

------------------------

بکهیون در حالی که از بقض و اشک میلرزید دستش رو به سمت مرد رو به روش دراز کرد، درحالی که هق هق میکرد به سختی گفت:

- ب...برادر! من... من ق..قول میدم! قو..

با کوبش بی رحمانه ی تیزی توی بازوش حرفش نصفه موند، اول به خاطر گرما متوجه نشد اما ثانیه ای بعد درد مثل جریان تیزی در بازوش پخش شد، دستش رو جای زخم تیر رها شده از چله کمان گذاشت و از درد وحشتناک لبش رو از گرفت، با نگاه معصومانه و غمگینی که دل سنگ رو آب میکرد به پادشاه نگاه کرد.

- هیـ...یونگ! مـ..من.. من.. نـ..نمیخو..ام.. جـ..جای تو.. ب..باشم.. این. کار رو ن..نکن!

قطره های شفاف و درخشان اشک گرم گرم گونه های یخ کردش رو داغ میکردن، چشمانش سرخ سرخ بود، دهنش رو باز کرد تا دوباره التماس کنه، تا شاید بتونه برای عمر شانزده سالش کمی زمان بیشتری بخره اما دست برادرش بالا رفت.

چشمای تیز و ترسناک مرد با اخم به اون پسرک نوجوان که تازه عروسی کرده بود افتاد، با لحنی که از سرمای سوزاننده ی قله ی کوه هم سرد تر بود گفت:

- شاهزاده سوم! شما به دلیل توطعه علیه پادشاهی و چشم طمع داشتن به تخت محکوم به مرگ هستید! تمام مدارک لازم ارائه شده و جای بحثی باقی نیست! شما به علت قتل ولیعهد محکوم به مرگ هستید!

پوزخند گوشه ی لب پادشاه یک هفته ای ترسناک بود، خیلی ترسناک، نگاه درندش به کسی که زمانی در کودکی باهاش همبازی بود سوزناک بود، کی بود که ندونه قتل ولیعهد قبلی و مرگ پادشاه اسبق زیر سر همین افعیه و حالا داره پایه های حکومتش رو روی خون پاک این پسرک تازه داماد شانزده ساله بنا میکنه؟

دستش رو بالا برد، در کمال بی رحمی به تمام گارد سلطنتی که در چله کمان تیر های زهراگین نگه داشته بودن دستور داد اون تیغ های بی رحم رو به سمت قلب و بدن و گردن نرم رها کنن.

بکهیون آخرین قطره ی اکش رو ریخت، آخرین قطره ی مروارید مانند درخشانی رو که معصومانه روی زمین خاکی خونین افتاد.

آخرین نگاه پر از عشقش رو به تازه عروسش داد، و وقتی به خودش آمد تیر بی رحمی قفسه سینه و قلبش رو شکافت، در دم قطره ای خونین از کنار چشمانش سر خورد، خون تلخ و گزنده از لبان زیباش بیرون پاشید، هق هق های تلخش پایان یافت، دیگه توانایی گریه کردن نداشت.

تنها بی حرف، ساکت در اون سحرگاه بهاری زیر نسیم خنک و شکوفه های صورتی گیلاسی که همیشه دوست داشت زیرشون عشقش رو ببوسه افتاد.

به شانه ی چپ روی خاک و خون غلط خورد، دهن خشکش باز و بسته شد تا بتونه هوای بیشتری رو به ریه های پاره پاره و ملتمسش بروسونه، نگاه خونین همسرش باز مونده بود، شاید نتونسته که زیر شکوفه ها اون لب های سرخ رو ببوسه الآن میتونست در اون نگاه سرخ غرق بشه.

OneShots Magazine [COMPLETED]Where stories live. Discover now