Chapter 1 :Flowers can't go wrong

3.4K 380 33
                                    

جیمین و جونگ کوک آماده و هیجان زده برای شب قرارشونن.اما همه چیز دقیقا مطابق برنامه پیش نمیره.

وقتی جیمین بعد از تمرین به خوابگاه رسید فقط میتونست روی کاناپه پذیرایی خودشو رها کنه.
کامبک بی تی اس خیلی نزدیک بود.و اون تمرین های هرشبش رو شروع کرده بود تا رقصش رو عالی کنه.یکی از رقصنده های اصلی گروه بودن با فشار زیادی همراهه.و رقص اون باید بدون اشتباه باشه هونطوری که همه توقعش رو دارند.بنابراین ساعت های زیادی رو تنهایی تو اتاق تمرین میگذروند تا برای همه کنسرت هایی که تو دوره کامبک اجرا میکنند آماده باشه.
وقتی نمیرقصید.میخوند.متن شعر ها رو یاد میگرفت.ورزش میکرد.به وضعیت لباس پوشیدنش رسیدگی میکرد.موهاش رو رنگ میکرد.عکس برداری های ناگهانی.جلسه برای کانسپت جدید.رژیم. این لیست بیش از حد طولانی بود.
اون دیگه هیچ زمانی برای خودش نداشت.واین به جیمین فشار میاورد.
برای اینکه بتونه بین هرچیزی که روی سلامت روانش تاثیر میزاره تعادل برقرار کنه به مشلات زیادی برخورده بود.حتی الان جیمین میتونست حس فشار و تنگی ناخوشایندی رو توی سینه ش حس کنه.یک حس آشنا که همیشه نشون دهنده میزان بالای استرسش بود.
اضطراب آزاردهنده ست.مهم نیست چندبار جیمین به خودش میگه فقط درست نفس بکش لعنتی.
این اثربخش نبود.
ولی اون یاد گرفته بود کنار بیاد...بیشتر اوقات.و دوست پسرش جونگ کوک همیشه میدونست کی همه چیز برای جیمین زیادی از حد میشه.
فقط اینکه جیمین اخیرا زیاد جونگ کوک رو نتونسته بود ببینه.وقتی که باهم بودن همیشه یا موقع تمرین بود یا انقدر سرشون شلوغ بود که نمیتونستن واقعا صحبت کنن.فشار کاری اونا شبیه یک دست نامرئی بود که از هم جداشون میکرد.رابطه بی نقصشون رو خرد میکرد.
امشب ولی متفاوت بود.علی رغم خستگی جیمین هیجان زده بود.بالاخره گروه یک شب برای استراحت داشت و بهتر از همه خوابگاه خالی بود.جین، یونگی و هوسوک برای شام بیرون رفته بود و تهیونگ تونسته بود نامجون رو به دنبال خودش به یه موزه هنری بکشونه.و جیمین و جونگ کوک ازاد بودن تا هرکاری که دوست داشتن باهم انجام بدن.
اونها به مدت سه ماه بود که مخفیانه قرار میزاشتن و فقط تهیونگ راجع بهش میدونست.این عالی بود.اونها زوج عالی بودن.تنها نگرانی که جیمین داشت گفتن به بقیه اعضای گروه بود.
جونگ کوک از شروع رابطه شون اصرار میکرد که به اونها بگن.ولی جیمین ازش خواسته بود صبر کنه."فقط برای یه مدت.تا وقتی که مطمئن باشیم این یه رابطه طولانی مدته."
این برای ماه ها پیش بود و جیمین میتونست ببینه که نگه داشتن این راز برای جونگ کوک سخته.اون هیچ وقت از هیونگ هاش رازی رو پنهان نمیکرد واین به طرز غیر قابل توضیحی بهش احساس گناه میداد.که چیزی به این مهمی رو پنهان کرده.
به هرحال الان جیمین کاملا برای بغل کرد دوست پسرش روی کاناپه به محض رسیدنش اماده بود.دیگه خیلی نمونده بود.همین حدودا باید میرسید.
خیلی زود جیمین صدای کلیدی رو که قفل در رو باز میکرد شنید و از روی کاناپه بالا پرید.برای بودن تو آغوش جونگ کوک مشتاق بود.
_کوکی!
جیمین جیغ کشید و به سمت مردی که از در وارد میشد دوید.بالا پرید تا دست ها و پاهاش رو دور اون حلقه کنه و صورتش رو توی گردنش پنهان کرد.
_سلام بیبی.
جونگ کوک با خوشحالی گفت.دست هاش رو دور پسر کوچکتر حلقه کرد و تمام وزنش رو حمل کرد.
-چطوری؟
جیمین زیرلبی گفت: "الان خوبم."و با اکراه رهاش کرد.
پسر بزرگتر با دیدن اینکه جونگ کوک یکی از دستهاش رو پشت سرش پنهان کرده بود غافلگیر شد.
پرسید:"چی رو داری قایم میکنی؟"خندید و تلاش میکرد تا از اطراف دوست پسرش سرک بکشه.
جونگ کوک با لبخند گفت:"بفرمایید."
و چیز درخشانی رو جلوی صورت جیمین گرفت.یه دسته گل بزرگ از گل های قشنگ زرد رنگ.چشم های جیمین از شوک گشاد شدن.
_من میخواستم اینا رو برات بگیرم.ما سر یه قراریم به هرحال.من باید برای تو گل بگیرم یا میدونی اممم شکلات یا هرچی.
با ندیدن واکنشی از جیمین صداش به زمزمه تبدیل شده بود.
_صبر کن.من به خاطر رژیم برات شکلات نگرفتم.و فکر کردم گل بهتر باشه.گل نمیتونه اشتباه باشه درسته؟ ولی میتونم برات شکلا--.
جیمین با ملایمت حرفش رو قطع کرد.و گل های زرد رو از پسر کوچکتر گرفت :"جونگ کوک.من دوسشون دارم.نیازی نیست انقدر نگران باشی.من فقط غافلگیر شدم."دست هاش رو بالا ارود تا بغلش کنه."من واقعا دوسشون دارم عزیزم.ممنون."
_خوشحالم دوسشون داری.
جیمین در حالی که دور میشد گفت :"من میرم..اممم...یه گلدون براشون پیدا کنم."
هنوز هم شوکه بود.هیچ کس تا حالا بهش گل نداده بود.
درحالیکه دنبال گلدون میگشت تا اونو روی میز اشپزخونه بزاره متوجه شد که نمیتونه گل ها رو توی خوابگاه در معرض دید بزاره.بقیه اعضا با دیدن یه دسته گل که ناگهانی وسط اشپزخونه ظاهر شده بود چه فکری میکردن؟
فقط جونگ کوک راجع به رابطه ی جونگ کوک و جیمین میدونست.و جیمین میخواست که همینطور ادامه پیدا کنه.اون هیچ ایده ای نداشت که بقیه اگر بدونن چه واکنش نشون میدن.
جیمین نمیتونست ریسک کنه که ازشون متنفر بشن.مخصوصا وقتی که مکنه شون درگیر این قضیه بود.اونها قطعا جیمین رو به خاطر منحرف کردن مکنه ی بی گناهشون سرزنش میکردن.جونگ کوک از دید اونها بی نقص بود.چطوری واکنش نشون میدادن وقتی میفهمیدن جونگ کوک استریت نیست.
واضح بود که جیمین رو برای همه چیز سرزنش میکردند و در اخر خود جیمین هم میدونست که تقصیر خودشه.
جیمین اه کشید و به سمت جایی که جونگ کوک نشسته بود رفت.
_.....کوک...
جونگ کوک سرش رو بالا اورد کمی از لحن مضطرب جیمین نگران شده بود:"همه چیز مرتبه بیبی؟"
جیمین گل ها رو بالا نگه داشت و گفت:"اره.اممم...من نمیتونم اینا رو توی خوابگاه نگه دارم."
_ها؟چرا؟
جیمین مردد گفت:"خب...به خاطر بقیه.اونا ممکنه درمورد ما بفهمن و...اره."
جونگ کوک اهی کشید:"بیب فکر نمیکنی باید بهشون بگیم؟من مطمئنم مشکلی ندارن.ما تا الان دیگه مدت زمان کافی رو با هم بودیم."
_نمیشه کوک.
جونگ کوک صداش رو کمی بالاتر برد و گفت:"چرا نه؟"
جیمین سرش رو پایین انداخت و جواب داد:"اون-اونا ازمون متنفر میشن."
_نه نمیشن هیونگ.
جییمن کمی لرزید:"من فقط فکر نمیکنم این..."
جونگ کوک با تندی گفت:"هیونگ نمیتونم باورت کنم.فکر میکنی چیکار میکنن؟از تو متنفر میشن؟"
پسر کوچکتر با نگرانی قدمی به عقب برداشت.دسته گل رو محکم چسبید تا خودش رو حفظ کنه.
_اونها هیچ وقت ازت متنفر نمیشن هیونگ.باورم نمیشه بهشون اعتماد نداری.
جونگ کوک از جاش روی کاناپه بلند شد و با نفس های سنگین به سمت جیمین رفت.
_من-من متاسفم...کوک.
پسر جوونتر فریاد زد:"نه اصلا مهم نیست.اون گلای احمقانه رو بنداز بره!"
ناگهان دستش رو با خشونت جلو اورد باعث شد جیمین چشم هاش رو ببنده و توی خودش جمع بشه.گل ها از دستش بیرون کشیده شدن و خشمگینانه روی زمین پرت شدن.جیمین ناله ی ارومی کرد.قطره اشکی از روی گونه هاش پایین ریخت.
آهسته سرش رو بالا اورد و جونگ کوک رو دید.با نگاهی شوکه به گل های خراب شده روی زمین خیره شده بود.سرش رو بالا اورد و نگاهش روی جیمین خیره موند.
تمام عصبانیت و نا امیدی که حس میکرد به محض دیدن شدت ناراحتی دوست پسرش ناپدید شد.اما به محض اینکه جونگ کوک قدمی به سمتش برداشت جیمین فرار کرد و به سمت اتاق خوابش رفت.
جونگ کوک هراسان گفت:"هیونگ؟...بیبی صبرکن."
اون به دنبال پسر کوچکتر دوید ولی در اتاق بسته شده بود و به سرعت قفل شد.
گل...گویا درخشان ترین ایده جونگ کوک نبود.آهی کشید و دور شد.با خودش فکر میکرد که الان باید چیکار کنه.

A Brand New Day (We Shine) || Persian TranslationWhere stories live. Discover now