Chapter 2: Pothos Presents are Difficult to Care For

2K 319 22
                                    


بعد از دعوا جیمین نمیتونه احساساتش رو تحمل کنه.نمیدونه که چیکار کنه.

در اتاق خواب جیمین یه گیاه از قلاب کنار پنجره اویزونه.یه گلدون پوتوس طلایی رنگ که سال ها پیش قبل از دبیو توسط جونگ کوک جوونتر بهش هدیه داده شده بود."هیونگ!" اون در حالی که با هیجان بالا پایین مپرید و یه دستش پشت سرش پنهون کرده بود."من برات کادو خریدم.بیا."و گلدون کوچیکی که برگ های ریزی توش جوانه زده بود رو با شوق توی دست جیمین گذاشته بود.جیمین بدون حرفی برای گفتن مونده بود.
"نامجون هیونگ منو بهیه مغازه گل فروشی برده بود تا برای خودش بونسای بخره.و من فکر کردم که منم باید یکی بخرم.اینو دیدم و وقتی هیونگ درمورد معنیش بهم توضیح داد میدونستم که برا تو عالیه.اسمش پوتوس طلاییه.و نماد استقامته."
قسمت بعدی حرفهاش تبدیل به زمزمه با خجالت شده بود:"من فکر کردم که امم برای تو خوب باشه چون تو وقتی به پای دنبال کردن رویاهات میرسه خیلی ثابت قدمی.تو شبیه این گیاهی هیونگ.واقعا مصممی.من همیشه ازت الهام میگیرم که پشتکار داشته باشم."مکثی کرد.انگار که گیج شده باشه بعد گفت:"نگران نباش!این رشد میکنه.برگ هاش سریع بزرگ میشن با همون عزم راسخی که تو داری."
اون گلدون انقدر برای جیمین خاص بود که با دقت بعد از اون ازش مراقبت کرده بود.جونگ کوک خیلی شیرین بود که جیمین رو به گل تشبیه کرده بود.و باعث افتخار جیمین بود که پسر جوونتربه عنوان الگو بهش نگاه میکرد.
همون موقع بود که جیمین شروه کرد به حس اینکه جوانه کوچیک عشق به جونگ کوک درونش شکوفه کرده.که معنی دوم گیاه رو به راحتی نادیده گرفته بود.
آرزوی زیاد(عطش)
با گذشت زمان جیمین کمتر و بیشتر شبیه گیاهی که به نمادش تشبیه شده بود شد.
اون در ارزوی جونگ کوک بود.برای توجهش محبتش عشقش.ولی برای اجرای علاقه ش مصمم نبود.اون رویای با مکنه بودن رو دنبال نکرد.اون ثابت قدم نمونده بود تا ریشه و برگ های خودش رشد کنند و به جونگ کوک متصل شن.
از رد شدن وحشت داشت پس خشک شده بود(منظورش مثل گیاهه) و احساساتش رو پنهان کرده بود.
اون شبیه اون گیاه نبود و اگر شبیهش نبود دیگه توسط جونگ کوک تحسین نمیشد.اون چیزی که جونگ کوک فکر میکرد نبود.
بالاخره وقتی جونگ کوک احساس جیمین رو فهمیده بود همه چیز درست شده بود و برای مدتی کوتاه جیمین فکر کرده بود که شایسته مرتبط بودن با هدیه جونگ کوک رو داره.که اون لایق جونگ کوک هست.و شاید جیمین به اون گیاه نیازی نداشت چون وقتی با جونگ کوک بود میدونست کیه.اون مثل پوتوس طلایی مصمم بود ولی اون بیشتر از این ها بود و دلیل اینکه جونگ کوک عاشقش بود همین بود.ولی جیمین همه چیز رو با احساسات ناپایدارش خراب کرده بود.
حتی با فکر کردن درمورد گفتن رابطه شون به بقیه ترسی درونش رشد میکرد.این فکر باعث میشد سینه ش تنگ بشه و ضربان قلبش شدت پیدا کنه.اون فقط نمیتونست.
و حالا جیمین تو اتاق خوابش بود درحالیکه لرزان به گلدون پوتوسش خیره شده بود و از خودش میپرسید چطور میتونه چیزی رو توی خودش درست کنه که از اول هیچ وقت وجود نداشته.چطور میتونست ترسش رو اصلاح کنه؟
چطور میتونست جرئت ایستادگی در برابر دنیا رو پیدا کنه؟
خشم بزرگی درونش رو میسوزوند.عصبانیت علیه خودش.از نقص های نفرت انگیزش.اون هی چایی نزدیک به چیزی که جونگ کوک میگفت نبود.فقط یه ترسوی ضعیف بود.
جیمین نگاه عصبانیش رو به گلدون رو به روش دوخت.اون بهش خیره شده بود.به تمسخر میگرفتش.بلند شد و به سمتش رفت.دلیل همه ی این ها چی بود؟اون که نمیتونست بی نقص باشه پس اصلا چرا تلاشی بکنه؟
با حرکت ناگهانی دستش جیمین گلدون روبرداشت و به طرف دیگر اتاق پرتاب کرد و با خشونت به دیوار برخورد کرد به هزارتکه خرد شد.
جیمین اصلا حس بهتری نداشت.درواقعا خالش بدتر شد.اون همین الان هدیه جونگ کوک رو نابود کرده بود.هدیه ای که سال ها مثل گنجینه ای ازش نگهداری کرده بود.
حس میکرد در معرض نمایشه و ناگهان مضطرب شد.تنفسش سریعتر شد و با سختی میلرزید.
_هیونگ!
جیمین با ضربه های از روی ترس جونگ کوک به دراز جا پرید.
_هیونگ! چی بود شکست؟لطفا بزار بیام تو.هیونگ.
جیمین قبل از اینکه تمام حس اگاهی خودش رو از دست بده تونست با صدای خشمگینی فریاد بزنه: "تنهام بزار جونگ کوک." با کمترین لرزش ممکن گفت و بعد با صدای محکمی روی زمین افتاد و توی خودش جمع شد.
دیگه به نفس نفس افتاده بود.اشکهاش مثل ابشار شروع به ریزش کرده بودند.و به نظر میرسید نمیتونه خودش رو اروم کنه.
البته که میدونست چه اتفاقی داره میفته.پنیک اتک.اون بهشون عادت کرده بود. ولی ای باعث نمیشد که مسئله از بین بره.دونستن اینکه نمیتونست واکنش های بدن خودش رو کنترل کنه باعث میشد حالت وحشت زدگیش بدتر بشه.فقط نیاز داشت نفس بکشه.
_هیونگی؟بیبی؟
صدای مضطرب جونگ کوک از پشت در قفل شده به گوشش رسید.اوه نه.
جونگ کوک میدونست که اون دچار حمله شده؟میتونست صدای تقلای جیمین برای نفس کشیدن رو از پشت دیوار بشنوه؟
پسر به نرمی خواهش کرد:"هیونگ بزار بیام تو.اجازه بده کمکت کنم بیبی.لطفا؟"
جیمین از روی تکه های تیز گلدون شکسته خزید و به سمت دری که بین خودش و جونگ کوک بود رفت.
حتی متوجه درد تیزی که به دستش وارد شد نبود.و خودش رو به در چسبوند.تواین لحظه درد براش اهمیتی نداشت.
تقریبا میتونست گرمای بدن جونگ کوک رو از سمت دیگه در احساس کنه.
اروم نالید:" کوکی...نمیتونم نفس...بکشم."
کم کم آگاهیش از محیط رو داشت از دست میداد.دیدش با اشک هاش تار شده بود.و نور اتاق زیادی از حد به نظر میرسید.حتی وقتی چشم هاش رو میبست هم ازارش میداد.با کف دست هاش رو محکم روی چشمش فشار داد تا راه نور رو ببنده.
جونگ کوک با ملایمت پاسخ داد:"همه چیز درست میشه بیبی.میدونی باید چیکار کنی. تمرین های تنفست رو امتحان کن.من کمکت میکنم.چهار ثانیه دم.چهر ثانیه بازدم. شروع کن بیبی."
جیمین تلاش کرد. نفس های سطحی و کم عمق گرفت.حس میکرد هیچ اکسیژنی توی بدنش نیست.دوباره تلاش کرد.هنوز هم کارساز نبود."نم-نمیتونم." چرا نمیتونست نفس بکشه؟
جونگ کوک با آرامش گفت:"نگران نباش هیونگی.من همین جام."
اون باید به خاطر جیمین آروم میموند. ولی برای ورود به اتاق مستاصل بود.میخواست جیمین رو در آغوش بگیره.بهش حس امنیت بده.به درستی دلداریش بده و برای بخشش التماس کنه.
ولی خیلی خراب کاری کرده بود.جیمین بهش اجازه نمیداد.
"دوباره امتحان کن.نفس عمیق بکش."
جیمین تلاش کرد.واقعا تلاش میکرد.تا فقط نفس بکشه.آروم باشه.چهار ثانیه دم. چهار ثانیه بازدم.
صدای نفس نفس زدنش توی اتاق پیچیده بود.جونگ کوک با صدای اروم به زمزمه کردن کلمات ارامش دهنده ش ادامه میداد. و کم کم جیمین حس کرد کمی از کنترلش رو به دست میاره.آروم آروم تنفسش نرم تر شد.
به محض این که ذهنش ازاد و واضح شد فهمید که جونگ کوک پشت در ایستاده.
اون داشت تلاش میکرد که کمکش کنه.چرا؟مگه اون ها چند دقیقه پیش درحال دعوا نبودن؟
چرا جونگ کوک باید بخواد جایی حتی نزدیک به جیمین باشه بعد از اینکه معلوم شد انقدر ترسو هست که حتی نمیتونه رابطه شون رو به صمیمی ترین دوستانشون بگه؟
جونگ کوک حتما باید از دستش عصبانی باشه.قطعا جیمین رو به این آسونی نمیبخشه.
ولی پسر جوونتر مهربون بود.حتما دلیل حضورش همینه.اون به جیمین کمک کرده بود چون برای رها کردنش موقع حمله زیادی مهربون بود.اگرچه حالا که تموم شده بود قطعا عصبانیه و این تقصیر جیمینه.
_هیونگ لطفا بزار ببینم حالت خوبه.
چی؟چرا هنوز نرفته بود؟
جیمین حسابی گیج شده بود.جونگ کوک به نظر برای وارد شدن به اتاق درمونده به نظر میرسید.اون باید عصبانی به نظر بیاد.
با صدایی لرزان جواب داد:"من خوبم جونگ کوک."
جیمین هر لحظه انتظار داشت جونگ کوک سرزنشش کنه.که به یاد بیاره اونا همین الان دعوا کرده بودن.که به یاد بیاره الان باید از جیمین متنفر باشه.
_قبل تر..
قبل تر؟جونگ کوک راجع به دعوا صحبت میکرد؟جیمین منقبض شد.خودش رو برای داد و فریاد شنیدن دوباره اماده کرده بود.
_...من صدای شکستن شنیدم هیونگی.تو صدمه دیدی؟چه اتفاقی افتاد بیبی؟
_اون...
اه جیمین آدم وحشتناکی بود.اون همین الان هدیه جونگ کوک رو شکسته بود.به این فکر کرد که جونگ کوک اگر بفهمه چطور واکنش نشون میده.
عصبانی میشه؟یا...داغون(منظور از شدت ناراحتیه.)
جیمین نمیخواست بدونه.اون از کوک پنهانش میکرد.مجبور بود.
_هیچی نبود.
_واقعا؟بیبی ولی صداش خیلی بلند بود.مطمئنی اسیب ندیدی؟
جیمین خودش رو بررسی کرد.تازه متوجه شد دستهاش خونریزی میکنن.چی؟
اون حتی میتونست بوی خون رو حس کنه.وقتی میخواست چشمهاش رو بپوشونه روی صورتش پخش شده بود.به دست هاش خیره شد و خونی که که ازشون سرازیر بود رو تماشا کرد.
_نه من صدمه ندیدم جونگ کوک.من...خوبم."
_میتونم الان بیام تو؟خواهش میکنم؟
صدای جونگ کوک به درد امیخته شده بود.ولی خواهش هاش جواب نمیداد.جیمین نمیتونست بزاره اینطوری ببینتش.
_نه لطفا برو.میخوام به ته زنگ بزنم.
جونگ کوک اهی به نشونه تسلیم شدن کشید.:"اوکی بیبی.اگر چیزی نیاز داشتی صدام بزن."
جیمین با دستهای لرزان تلفنش رو برداشت و به تنها کسی که میشناخت زنگ زد.تنها کسی که چیزی رو ازش پنهان نمیکرد.تهسونگ میدونست باید چیکار کنه.اون درستش میکرد.
"بله؟جیمینی؟
صدای متعجب تهیونگ از سمت دیگر خط به گوش رسید.اون انتظار تین تماس رو نداشت.فکر میکرد جیمین در حال لذت بردن از قرار امشبش با جونگ کوکه.
جیمین فین فین ارومی کرد و گفت:"سلام ته ته."
_مینی چی شده؟
جیمین نالید:"ته."با ضعف توی خودش جمع شد:"من گند زدم.واقعا گند زدم."
"آه چیمینی نه.من مطمئنم میتونیم درستش کنیم."
تهیونگ در همین حال از موزه ای که داخلش بود بیرون اومد.تصمیم گرفت نامجون رو رها کنه.لیدراحتمالا انقدر مجذوب کار های هنری بود که اصلا متوجه نمیشد."الان تو راهم.نگران نباش.حالا بهم بگو چه اتفاقی افتاده."
____________________________________
هی^^مترجم بد قولتون برگشته😁
حقیقتا نمیخواستم این همه فاصله بیفته واسه اپ ولی لپ تاپ زشتم مرد :( و الان به محض احیا من با یا چپتر ادیت نشده برگشتم. خلاصه که بخونید و نظر وووت هم بدید که دیگه من خیلی خوشال شم♡▪︎♡

A Brand New Day (We Shine) || Persian TranslationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang