✨part.14✨🔞

1.8K 303 107
                                    

*نکته : این پارت اسمات داره اگه دوست ندارید میتونید از جایی که علامت زدم نخونید

اگه ساعت چوبی روی دیوار آدم بود ، قطعا جیغ میزد چون لعنتی...طوری که جونگین به ساعت زل زده بود ، خیلی یجوری بود!

انگار همین الان یه نفر بهش شوک وارد کرده باشه و اون هم سکته کرده باشه ولی با چشم های باز!

سهون بهش پیام داده بود و گفته بود که خیلی زود میاد اونجا ، در حقیقت به جونگین کوچولوعه پیام داده بود ولی خب...جونگین که دیگه کوچولو نبود!

و شاید برای همین بود که حالا به ساعت زل زده بود طوری که انگار ساعت بزرگترین دشمنشه و جونگین اونجاست که شکستش بده.

لعنتی واقعا نمیدونست قراره به سهون چی بگه.
از سفر برگشته بود...پس اون بچه کجا بود؟!
و قبل از اینکه بخواد فکر اضافه ای کنه یا بهانه ای پیدا کنه ، صدای زنگ بود که داشت گوشش رو کر میکرد.

خب البته اگه شما هم پشت در وایستاده باشید و گوش‌تون رو به در چسبونده باشید تا ببینید صدای قدم های یه نفر رو می‌شنوید یا نه همین بلا سرتون میومد!
خوشحال بود؟!

معلومه که بود ، لعنتی سهون اونجا بود...و حالا جونگین واقعا دلش می‌خواست از خوشحالی از گردنش آویزون بشه!

نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد.

و سهون تقریبا نزدیک بود سکته کنه.

«جونگین!»

انگار که یه روح یا همچین چیزی دیده باشه گفت و خیلی نامحسوس _البته از نظر خودش_ پاکت توی دستش رو پشت سرش مخفی کرد.

بدون اینکه چیزی بگه ، لبخند زد و انقدر سریع بغلش کرد که سهون حتی فرصت تعجب کردن هم پیدا نکرد.
فاک ،‌ جونگین بغلش کرده بود!

جونگین!

و خب ، چی بهتر از این بود که کسی که دوستش داشت بغلش کنه؟!

پاکت رو بدون اینکه بدنش رو حرکت بده ، انگار که جونگین یه ذره ی کوچیک بود که اگه حرکت کنه اون هم ناپدید بشه ، روی زمین گذاشت.

«تو...تو اینجا چیکار میکنی؟من فکر کردم قراره تا یه هفته بمونی»

اینطوری نبود که از برگشتن جونگین ناراحت باشه ، نه اتفاقا خیلی هم خوشحال بود.

فقط...حس میکرد اگه جونگین عروسک خرسی توی پاکت رو ببینه خیلی عصبانی بشه.

«دلم خیلی برات تنگ شده بود هونی!»

بوم!

سهون یه لحظه نزدیک بود همونجا به پشت بیوفته رو زمین و سعی کرد با نگه داشتن دستش روی دیوار تعادلشو حفظ کنه.

Little.✓Where stories live. Discover now