•💘🐺PART 1🍓

28.4K 2.6K 215
                                    

کنار مادرش و رو به روی دختری نشسته بود که بنظر میرسید ده سالی ازش بزرگتره و اصلا نمیفهمید چرا باید مادرش همچین دختری رو انتخاب کنه که چهره‌ش خیلی هم آشنا بود!
امگای جلوش رو کجا دیده بود؟
- میتونی کمی از خودت بگی؟
مادرش با لبخند بزرگی گفت و تهیونگ چشم غره‌ای بهش رفت،تا کی قرار بود اینکه گرایش پسرش به دخترا نیست رو نادیده بگیره؟
محض رضای فاک اون بیست سالش بود و الان یه امگای بالغ محسوب میشد،گرایش لعنتیش به مردهای آلفا بود و هربار که این رو به مادرش گفته بود یا ازش کتک خورده بود یا یه زمانی رو بیرون از خونه خوابیده بود!
هیچوقت نتونست به این درک برسه که چرا فقط چون مادرش از تنها آلفای مرد زندگیش ضربه خورده بود باید از قرار گذاشتن باهاشون منع میشد!
البته که تهیونگ انقدرها هم پسر خوبی نبود چون اون نمیتونست جلوی گرایش و فرومون‌هاش رو بگیره!
+ 21 سالمه،دانشجوی روانشناسی هستم
دختر به آرومی گفت،لبخندی زد و تهیونگ با دیدن لبخندش متوجه شد دختر رو کجا دیده.
_ هولی شت!
زیرلب زمزمه کرد و چهره‌ی دختر وقتی با لبخند توی پورن به سینه‌هاش خامه میمالید جلوی چشماش ظاهر شد!
این دیگه چه سرنوشتی بود؟
چرا باید بین هفت میلیارد نفر یه پورن استار جلوش مینشست تا دوست دخترش بشه؟
_ مامان
به آرومی،همینطور که رو به دختر لبخند میزد صورتش رو سمت مادرش برد و زیر گوشش زمزمه کرد:
_ میدونی اون کیه؟ اون یه پورن استاره،میتونم چندتا از فیلماشو نشونت بدم!
کمی از مادرش فاصله گرفت،گوشیش رو دراورد و زیر میز برد،سایت پورن مورد علاقه‌ش رو باز کرد و فقط چند سرچ کافی بود تا پورنی که دخترِ رو به روش داشت به سینه‌هاش خامه میمالید پیدا کنه.
- این چیه؟
مادرش فریاد زد و طولی نکشید تا تموم نگاه‌ها سمتشون برگردن.
- این...این حال بهمزنه!
مادرش نگاهش رو از فیلم درحال پخش گرفت و اول نگاهی به دختر و بعد نگاهی به لیوان بزرگ آب جلوش انداخت و چند ثانیه‌ی بعد بود که دختر همونطور که گریه میکرد به لباسای خیسش خیره شد.
- گمشو
مادرش فریاد کشید و دختر بدون معطلی از جا بلند شد و بعد از برداشتن کیفش ازشون دور شد و تهیونگ بالاخره نفس راحتی کشید.
از اینکه تونسته بود سومین قرار امروزش رو بهم بزنه خوشحال بود اما هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دختری قدبلند با موهای مشکی کوتاه جلوشون قرار گرفت و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه سمت مادرش خم شد،احترام گذاشت و تهیونگ با خودش گفت "خب تمومه...این تایپ مورد علاقه‌ی مادرمه!"
+ سلام خانم
نگاه شیفته‌ی مادرش نشون میداد چقدر مجذوب دختر شده و تهیونگ بالاخره بغض کرد،این چه سرنوشت لعنت شده‌ای بود؟
- بشین دخترم
مادرش به آرومی گفت و دختر با لبخند دامن بلند مشکی رنگش رو مرتب کرد و پشت میز قرار گرفت.
- دوست دارم بیشتر بشناسمت!
+ اوه...البته خانم
دختر همونطور که نگاهش رو سمت تهیونگ برمیگردوند گفت و لبخندی تحویلش داد و واکنش تهیونگ باعث نشد به خنده بیوفته،اون لعنتی فقط لبخند احمقانه‌ش رو بزرگتر کرد!
وقتی نگاه دختر روش نشست و تهیونگ ادای تهوع رو دراورد حدس میزد دختر عصبانی بشه اما باز هم سرنوشت با تهیونگ مهربون نبود!
+ مین سه‌را هستم،19 سالمه و دانشجوی حقوقم
دختر با افتخار گفت و لحن خوشحال مادرش باعث شد با درد چشماش رو ببنده.
- تو یه آلفای زیبا از یه خانواده‌ی سرشناسی،درسته؟ چه چیزی باعث شده بخوای با یه امگا قرار بذاری؟
مادرش با اشتیاق پرسید و دختر همونطور که موهاش رو پشت گوشش میزد جواب داد:
+ برای من آلفا،امگا و بتا تفاوتی نداره خانم،فقط امیدوارم که بتونم پارتنر خوبی باشم!
_ فاک یو
تهیونگ زیرلب گفت و دختر همونطور که بهش نگاه میکرد با تعجب پرسید:
+ ببخشید...متوجه نشدم
- گفتم فوق‌العاده زیبایین!
با لبخندی مصنوعی گفت و دختر همونطور که بخاطر خجالت سرش رو پایین می‌انداخت جواب داد:
+ ممنونم!
- فکر میکنم گزینه‌ی مورد نظرمو پیدا کردم،مایلم بیشتر همدیگه رو بشناسین
مادرش با افتخار گفت و تهیونگ نفس عمیقی کشید،واقعا مجبور بود تا آخر عمرش به این نمایش احمقانه ادامه بده؟
- گوشیتو بده ته
مادرش همونطور که به دختر رو به روش لبخند میزد تلفن همراه تهیونگ رو گرفت و از دختر شماره‌ش رو خواست.
- 3268؟
+ بله خانم
- مامان صدام کن سه‌را
مادرش همونطور که با سیو کردن شماره‌ی سه‌را پوزخند میزد،گفت و تهیونگ با تعجب به اسم سیو شده خیره شد.
مای لاو و یه قلب قرمز کنارش؟
وات د فاک؟ چرا باید اسم دختری رو که اولین بار دیده بود همچین چیزی سیو میکرد؟
گوشیش رو گرفت و همونطور که صحبت‌های مادرش درباره‌ی حقوق رو نادیده میگرفت اسم سیو شده‌ی سه‌را رو به "سه‌رای لعنت شده" تغییر داد...قطعا این اسم لایق دختر عوضی رو به روش بود!
...
وارد اتاقش شد و با ضرب درش رو بست،فقط یک هفته از شروع رابطه‌ش با سه‌را میگذشت و تهیونگ میتونست قسم بخوره اون دختر بِچ‌ترین دختریه که توی زندگیش دیده،رفتارای متظاهرانه،شک‌های بی دلیل و عشق بیش از حد برای کسی که تازه باهاش وارد رابطه شده بود اصلا منطقی بنظر نمیرسیدن و تهیونگ حالش از اون دختر بهم میخورد.
- هرزه‌ی لعنتی...فاک یو...فاک یو
همونطور که خودش رو روی تختش پرت میکرد فریاد زد و چندبار سرش رو روی بالشتش کوبید.
نفس عمیقی کشید و انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه لبخندی زد و اینستاگرامش رو باز کرد و طولی نکشید تا تمام لایک و کامنت‌هاش ظاهر بشن و لبخندش رو پررنگتر کنن.
پیج 120 هزار نفریش پیج مخفیش محسوب میشد،اونجا عکس و ویدیوهایی از خود واقعیش آپلود میکرد و اهمیتی نمیداد اگه یه روزی مادرش این واقعیت رو میفهمید چون فعلا میخواست ازش لذت ببره.
پیجش پر از عکساش با لباس‌های اور سایز،هودی‌های کیوت و گاها لباس‌های سکسی بود و وقتی تهیونگ توی مستی ویدیوی پستونک مکیدنش رو که فقط لب‌ها و چونه‌ش مشخص بودن،آپلود کرده بود هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد سیصدهزار بازید و دویست هزارتا لایک بخوره و نزدیک هشتصد کامنت درباره‌ی اینکه چقدر زیبا،سکسی و بیبیِ از آدمای مختلف دریافت کنه!
بعد از چک کردن تک تک کامنت‌ها حالا حس بهتری داشت،اونا بهش یاداوری میکنن دقیقا کیه و فقط یه پسر تحت سلطه‌ی مادرش نیست،اون یه امگای زیبا و سکسی بود که عاشق آلفاهای مرد بود و به راحتی میتونست هر کسی که میخواست بدست بیاره!
بعد از چک کردن استوری آلفاهای معروفی که روشون کراش داشت سراغ اکسپلور رفت تا وقت بگذرونه،چند پست تیک تاکی و چندتا هم آشپزی تماشا کرد و طولی نکشید تا طبق معمول هر شب خوابش بگیره،خمیازه‌ای کشید و قبل از اینکه از اکسپلور دربیاد ویدیویی توجهش رو جلب کرد،همونطور که پشت پلکش رو میمالوند ویدیو رو لمس کرد و با پلی شدنش چشماش درشت شدن و نفسش حبس شد.
مرد توی ویدیو داشت تتوی روی مچش رو نشون میداد و تهیونگ نمیفهمید چطور میشه یک نفر انقدر جذاب و نفس گیر باشه!
چشمای درشتش که به دوربین خیره شده بودن،پوزخند و لبای هوس انگیزش،بازوهای بزرگ و شونه‌ی پهنش و درنهایت صدای بمی که فقط دو کلمه گفته بود "جذابه،نه؟"
همه و همه برای خشک شدن بزاق و تند شدن نفس‌هاش کافی بودن،چیزی که دیده بود فرای حد تحملش بود و تهیونگ احساس میکرد بزرگترین کراش زندگیش رو پیدا کرده.
به سرعت وارد پیجش شد و با دیدن اسمش که به کره‌ای و انگلیسی نوشته شده بود لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
- جئون جونگکوک...آره جذابه!
با دیدن تعداد فالوورهاش با تعجب به پیجش خیره شد.
- وات؟ 900 هزار نفر؟ خدای من...
مگه اون کی بود که اینهمه فالوور داشت؟
از آخرین پست شروع کرد و وقتی به اولین پست رسید تقریبا نفس کشیدن رو فراموش کرده بود،اون مرد لعنتی یه ددی واقعی بود،یه تتو آرتیست حرفه‌ای و بشد معروف که عکس و ویدیوهاش میلیونی لایک و بازدید خورده بودن!
تمام عکس و ویدیوهای پیجش سیاه و سفید بودن و همین هم پیجش رو خاص تر کرده بود،به جز چند عکس که از کارای تتوش گذاشته بود بقیه‌ی 61 پستش تماما از خودش در حالت‌های مختلف عکس و ویدیو گذاشته بود و تهیونگ میدونست که قرار نیست تا مدتها دست از چک کردن پیجش برداره!
...
- بیا داخل
همونطور که کلید لامپ رو میزد رو به پسر ریزه‌ی کنارش گفت و وقتی نور قرمز رنگ اتاق رو روشن کرد پسر وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت.
- ساعت ده لایو شروع میشه تا اونموقع میتونی حموم کنی
+ اما...من...من نمیخوام شناخته بشم
پسر با نگرانی گفت و مرد همونطور که پوزخند صداداری میزد جواب داد:
- چرا فکر میکنی منم قراره اینکه با کارآموزم میخوابم رو به کسی نشون بدم؟ این یه لایو سکسی راجب بفاک رفتنه و هیچکس چهره‌تو نمیبینه...فقط باید به خوبی زیرم ناله کنی!
به سردی توضیح داد و پسر رو توی اتاق تنها گذاشت،درست مثل کاری که همیشه و با همشون انجام میداد.
...
وارد اتاقش شد و به سرعت لباساش رو عوض کرد،این چهارمین هفته‌ای بود که هرشب با اشتیاق به اتاقش میومد تا روی تختش ولو بشه و عکس و ویدیوهای جئون جونگکوک رو ببینه!
روی تختش ولو شد و همونطور که لبخند میزد وارد پیجش شد اما اینبار یک چیزی توی پیجش تغییر کرده بود!
با چندبار بالا و پایین کردن پستاش بالاخره نگاهش به بیوی پیجش افتاد.
- وات د فاک؟
همونطور که با اخم به آیدی‌ای که کنارش علامت +18 قرار داشت نگاه میکرد،گفت و آیدی رو لمس کرد،پیجی که اسمش "جهنم جئون جونگکوک" بود،پرایوت بود و از اونجایی که خیالش راحت بود که اکانت فیکش قرار نیست لو بره دنبالش کرد و طولی نکشید تا اکسپت بشه.
پیج هیچ پستی نداشت و تهیونگ نمیفهمید کاربردش چیه تا اینکه بعد از چند لحظه استوریش رو لمس کرد و با جمله‌ی "امشب ساعت ده" مواجه شد.
دستاش یخ کردن و نفساش حبس شدن،نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌هاش چشماش درشت شدن،فقط سه دقیقه باقی مونده بود!
نفهمید عقربه‌ها چطور حرکت کردن و سه دقیقه تموم شد و حالا تهیونگ با علامت لایوِ روی استوری مواجه شده بود و برای باز کردنش استرس داشت،یعنی قرار بود لایو جئون جونگکوک رو ببینه؟
بزاقش رو قورت داد و وارد لایو شد،اول نگاهی به بینند‌ها انداخت و با دیدن تعدادشون تعجب کرد، 200 هزار بیننده برای یه لایو ساده؟
نگاهش رو به صفحه‌ی قرمز رنگ داد و طولی نکشید تا مرد درشت جثه‌ای همراه پسری با بدن لاغر و قد کوتاه جلوی دوربین قرار بگیرن.
چهره‌هاشون مشخص نبود و تنها چیزی که دیده میشد بدن‌هاشون بود که زیر نور قرمز رنگ جذاب بنظر میرسیدن.
با دیدن جثه‌ی مرد بزرگتر نفساش به شماره افتاده بودن،هیچ شکی نداشت که اون خودشه،اون جئون جونگکوک لعنتی بود!
با زانو زدن پسر با تعجب گوشیش رو نزدیکتر آورد و درست زمانیکه عضو مرد رو به روش رو داخل دهنش برد تهیونگ با بهت دستش رو روی دهنش گذاشت...چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
فقط چند دقیقه‌ی کوتاه از لایو گذشته بود و تعداد بیننده‌ها مدام درحال بالا رفتن بود،مرد بزرگتر حالا به موهای پسر چنگ زده بود و داشت عضوش رو توی دهن پسر میکوبید و تهیونگ همچنان با بهت به صفحه‌ی گوشیش خیره شده بود!
مرد بزرگتر عضوش رو از دهن پسر بیرون کشید و وادارش کرد بهش پشت کنه،بدون هیچ آمادگی و به سرعت عضوش رو وارد حفره‌ی پسر کرد و ناله‌ی پسر بلند شد،ضربات مرد هرلحظه تندتر و ناله‌ی پسر بلندتر میشدن.
پسرِ توی لایو به شدت جلو و عقب میشد و صدای فریادش حال تهیونگ رو بد میکرد،افکارش داشتن عوض میشدن و نمیتونست نگاه کردن به مرد بزرگتر رو تموم کنه!
- آ...آلفا
با ناله‌ی پسر که مرد رو صدا کرد نفسش رو بیرون داد،خوب میدونست جئون جونگکوک با جثه‌ی بزرگش قطعا یه آلفای لعنتیه که احتمالا از ددی بودنش هم بی خبره!
آلفای بزرگ با هر ورود عضوش داخل حفره‌ی پسر که بتا بنظر میرسید،ضربه‌ی محکمی به باسنش میزد و با اینکه نور قرمز مانع دیدن رنگ پوستش میشد اما تهیونگ مطمئن بود باسنش حسابی قرمز شده.
- این...چیه دیگه؟
با پیچیدن یکدفعه‌ای رایحه‌ی خیار با تعجب زمزمه کرد و طولی نکشید تا با دیدن عضو تحریک شده‌ش همونطور که بینی‌ش رو میگرفت با ناله بگه:
- کیم تهیونگ...تو یه امگای بدشانسی که از خیار متنفره و احتمالا تنها امگای جهانی که رایحه‌ی تحریک شدنش عطر خیاره!
با صدای باز شدن در اتاقش به سرعت اینستاگرامش رو بست و همونطور که هنوز بینی‌ش رو گرفته بود به سختی روی تختش نشست.
- چیزی شده مامان؟
+ این بو...تهیونگ تو...تو...
مادرش همونطور که مشکوک نگاهش میکرد گفت و تهیونگ با استرس جواب داد:
- آ...آره...تحریک شدم...سه‌را از سینه‌هاش برام عکس فرستاده!

🐺🍼 Your Man Calls Me Daddy 🍼🐺Where stories live. Discover now