- ولی مردت ددی صدام میکنه!
با اتمام جملهی آلفا،شوکه سمت تهیونگ برگشت و همونطور که به چشماش خیره میشد با پوزخند پرسید:
+ راست میگه تهیونگ؟
وقتی جوابی از تهیونگ دریافت نکرد دستش رو بالا برد تا بهش سیلی بزنه تا شاید کمی از حرص و ناراحتیش تخلیه بشه،این امگای عوضی چطور جرات کرده بود به سهرا خیانت کنه؟
چطور عشق صادقانهش رو نادیده گرفته و بهش خیانت کرده بود؟
واقعا تهیونگ فکر کرده بود کیه؟
قبل از اینکه بتونه به تهیونگ سیلی بزنه دست بزرگی مچش رو گرفت و با نیروی زیادی به عقب هلش داد و طولی نکشید تا لحن محکم جئون جونگکوک باعث بغضش بشه.
- چه چیزی باعث شده با خودت فکر کنی میتونی اموال جئون جونگکوک رو به هرنحوی لمس کنی؟ متاسفم اما تهیونگ برای تو تبدیل به اِکسی شده که حق دست زدن بهش رو نداری وگرنه تاوانشو میدی!
دختر جلوش با چشمای پر قرمزش بهش خیره شده بود و جونگکوک با پوزخند نگاهش میکرد،این عشقهای بچگانه همیشه همینطور دراماتیک تموم میشدن و اون رو یاد یکی از دوست دخترهاش میانداختن...زمانیکه تازه وارد دانشگاه شده بود یکی از همکلاسیهاش با تلاشهای زیادی بالاخره تونسته بود وادارش کنه باهاش بخوابه و بعد از اینکه جونگکوک برای دومین بار قبولش نکرده بود تهدیدش کرده بود که خودش رو میکُشه و وقتی نگاه سرد و بیخیالش رو دیده بود از روش تکراریِ "من ازت حاملهم" استفاده کرده بود و درنهایت داستان دراماتیکشون با جملهی جونگکوک و گریههای دختر به پایان رسیده بود!
"متاسفم که ناامیدت میکنم اما من باسنتو بفاک داده بودم و از طرفی تو به قطرهی آخر کامم هم رحم نکردی و بچههامو خوردی پس در نتیجه هیچکدوم از اسپرمام نتونستن به رحمت برسن!"
+ ممنونم که از یه بچ واقعی نجاتم دادی
با صدای تهیونگ از فکر دراومد و نگاهی بهش انداخت،لبخندش از بین رفته بود و نگاهش تاریک بنظر میرسید،جونگکوک نمیدونست چرا ولی از این ورژن تهیونگ خوشش نمیومد!
- بهرحال خودمم ازش متنفر بودم و فکر کنم بخاطر اینکه دوست پسرشو دزدیدم پدرش رو مجبور به قطع همکاریمون میکنه
شونهای بالا انداخت و همونطور که دستکشهاش رو درمیاورد ادامه داد:
- برمیگردیم خونه
حس میکرد تهیونگ به سکوت نیاز داره چون شونههای افتادهش نشون میدادن از اتفاق چند دقیقهی پیش ناراحته و جونگکوک تنها راهی که برای بهتر کردن اوضاع به ذهنش میرسید همین بود چون تا به حال هیچوقت توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود تا بتونه تهیونگ رو راهنمایی کنه و الان اگه قرار بود چیزی بگه فقط میتونست به تهیونگ خیره بشه و بگه:"سینههای بزرگ و باسن برجسته...تو همچین چیزایی رو از دست ندادی تو فقط یه دختر با باسن و سینههای کوچیک رو از دست دادی پس قطعا همچین چیزی ارزش ناراحت بودن رو نداره!"
اما ترجیح میداد سکوت کنه چون واقعا نمیدونست تهیونگ با این کلمات انگیزهی ناراحت نبودن و بهتر شدن رو پیدا میکنه یا نه!
وقتی از سالن خارج شدن و کنار هم توی ماشین نشستن باز هم تهیونگ ساکت بود،مثل صبح با موسیقی سرش رو تکون نمیداد و با صدای ناهنجارش همراه خواننده نمیخوند،فقط به بیرون خیره شده بود و همین هم باعث اخم جونگکوک میشد چون محض رضای فاک جونگکوک تا به حال همچین چیزی از تهیونگ ندیده بود و بهش عادت نداشت!
جونگکوک نمیدونست اما تهیونگ نه به سهرا فکر میکرد نه به مادرش که قرار بود با شنیدن اتفاق چند دقیقهی پیش از زبون سهرا،بهش زنگ بزنه و فحشش بده...تهیونگ عمیقا داشت به رابطهی لعنتی دیشبشون و چگونگی دوباره راه پیدا کردن به تخت جئون جونگکوک فکر میکرد!
...
فلش بک
YOU ARE READING
🐺🍼 Your Man Calls Me Daddy 🍼🐺
Fanfiction•|🖇Fiction: مــــردت ددی صــدام میـکنه Your Man Calls Me Daddy •|🖇Couple: KookV •|🖇Gener: DaddyKink.Omegavers.Smut.Romance •|🖇Writer: WhiteNoise جئون جونگکوک آلفای تتوآرتیست 38 سالهایه که 900K فالوور توی اینستاگرام داره و پستاش میلیونی بازدید و...