مامان همیشه میگفت مهم نیست که این لحظه چقدر طلوع آفتاب در مقابل این سیاهی بخت کم جونه، بالاخره روزی ابرها کنار میرن و تاریکی به پایان میرسه و روزی میاد که ارزش تک به تک ثانیه ها رو درک میکنی و حالا .. به نظر میرسه که میلیون ها سال گذشته، از لحظه ای که لبخندی شیرین به لب هاش میخ شده بود و وعده ی آینده ای روشن میداد و حالا به نظر میرسه که سال ها از اون زمان میگذره، زمانی که دنیا زیباتر، آدم ها واقعی تر، احساسات خالصانه تر و مشکلات ساده تر بودن.ساعت یک و پنجاه و پنج دقیقه بامداد چهارده فوریه .. میلیون ها سال گذشته و آینده ای که وعده داده شده بود حتی نزدیک به زمان حال نیست، صدای کوبش موج های اقیانوس به صخره ها بین زنگ بی پایان سرسام اور گم شده و بوی تعفن رویاهایی که به نیستی رسیدن نفس ها رو به شماره انداخته، میدونم که روزی چشم ها باز میشن و سطح آب با جسدهای خاطرات و آرزوها و رویاهایی که راه به روشنایی رو گم کردن تزیین شده
بچه که بودم، زمانی که خندیدن و زیبا نگاه کردن به سادگی .. به سادگی .. راه رفتن؟ اما آیا راه رفتن واقعا آسونه؟ یا شاید حرف زدن، یا .. یا آب خوردن؟ شاید باید این سوال رو از کسی که به وسیله ی ویلچر راه میره پرسید؟ یا یک شخص کر و لال یا حتی یک بیمار ناتوان؟ حدس میزنم هیچ چیز توی این دنیا ساده نیست. به هرحال به دید منِ قدیمی هشت ساله همه چیز ساده بود.
یادم میاد زمان هایی رو که کنار پدرم به سختی بین جریان اب خنده کنان میدویدم اما همه ی شادی ها به همراه موج ها میگذشتن زمانی که بدن های شناور روشن زیر اب از کنارم عبور میکردن، بابا همیشه میگفت که اون ها واقعی نیستن و بخشی از تصورات منن اما حالا که فکر میکنم شاید اون ها روح افرادی بودن که جونشون رو توی این آبی بی رحم از دست دادن، افرادی که امید داشتن به دیدن طلوع آفتاب، یا افرادی که زندگی رو توی دنیای دیگه ای جستجو میکردن، یا شاید هم رویاهایی که هیچوقت به حقیقت نپیوستن، روح های ناکام، زندگی های بر آب رفته
روزی رو به یاد میارم که دختری کنار خاک عزیز از دست رفته ش به سختی گریه میکرد و فریاد میکشید، اشک هایی از سر افسوس، افسوس و ناباوری به یاد تمام خاطراتی که هیچوقت ساخته نخواهند شد، به یاد تمام حرف های نگفته .. اما آیا حمل کردن روحی مسموم سخت تر نیست؟ و آیا مرگ تنها قطع نفس ها و باز ایستادن زندگیه؟
مرگ .. مردن .. در واقع این یک سبک زندگیه و انسان اونقدر تواناست که میتونه توی یک روز میلیون ها بار از هم بپاشه و بمیره، مگه حس پوچ گذشتن زمان حال مرگ نیست؟ مگه فهمیدن این حقیقت که آرزوها اونقدر دورن که محاله روزی به دستشون بیاری مرگ نیست؟ مگه دیدن شخصی که رویاهات رو زندگی میکنه، به انتظار روزهای خوب نشستن، دیوانه وار چشم انتظار عزیزی بودن مرگ نیست؟ مگه دیدن اشک های مادری به قطره های بارون سرازیر از سقف خونه ی قدیمیش خیره ست خود مرگ نیست؟
مردن ساده ست، برای تمام انسان ها. روح هایی مرده که کالبدهای زنده شون رو روی زمین میکشن و من گاها به این فکر میکنم .. آیا ممکنه روزی خورشید طلوع کنه؟
Thalassophile: (n.) A lover of the sea, someone who loves the sea, ocean.
_______
(13 september 2020)
[Farya.]
YOU ARE READING
Thalassophile [Completed]
Fanfictionمیخوام برم روی سقف خونه بشینم و به اسمون خیره بشم، میدونم امشب اسمون تیره تره و میدونم که تو کنارم نیستی و خوب میدونم هوا سرد شده، و افکارم تنهام نمیزارن و تو مایل ها دوری، اما با تمام وجود میخوام امشب دراز بکشم به اسمون خیره بشم و دستم رو برای اون...