κεφάλαιο IV

206 51 30
                                    


دلم میخواد روزی خالق جمله ی حافظه ی قوی نعمته رو ببینم و ازش بپرسم آیا قبل از گفتن این جمله چیزی یا کسی رو از دست دادی؟ جز به جز خاطرات خوش و غمگینی که به جا موندن رو به یاد آوردی؟ فقدان گرمی احساساتی که روزی تجربه کردی، لطافت و جمله های پر از محبت مادر، چشم های مهربون و تکیه گاه بودن پدر، شیطنت های خواهر یا برادر... آیا تا به حال اولین غرق شدن در احساس مرگ بعد از دست دادن ها رو به یاد آوردی؟

روزهایی بود که برای فراموشی به غم ها و تلخی ها پناه بردم و بعد خودم رو در حالی پیدا کردم که از شدت اشک ها نفسم به شماره افتاده بود چون رو به روی من حقیقتی صد برابر تلخ تر وجود داشت، همه بدی ها، همه ی غم ها و همه ی مصیبت ها از جانب من بود و در عوض از اون برای من خنده ها و لبخند های واقعی و تجربه های خاص به یادگار مونده بود، از اون برای من دست های لطیفی به جا مونده بود که مدت زیادی تاریکی رو میپوشوندن و اگر سیاهی وجود داشت، شب چشم های پر ستاره ای بود که قول روزهای زیبا و روشن تر رو میداد

و زمانی رسید که دنیای خودم رو پذیرفتم و تصویر داخل آینه بازتاب وجودی تو خالی و بی ارزش نبود، نه که پر از معنا باشه اما دیگه اهمیتی نداشت، من پذیرفتم توی دنیایی خالی از آرزوها زندگی کنم، تا زمانی که اون رو کنار خودم داشتم همه چیز میتونست قابل تحمل تر باشه

و زمانی که اون نور به خاموشی رفت خودم رو کف اقیانوسی عظیم از دنیایی تخریب شده پیدا کردم، غرق شده در خاطرات خوشی که حقیقت غیرقابل تکرار بودن و فقدان نداشتنشون مثل تیغه های سمی به بدن و وجودم فرو میرفت، حافظه ی قوی نعمت نیست، بلکه بیماری مهلکی با عوارض خاطرات خوش عذاب دهنده ست که اروم و به تدریج روح رو میبلعه و به خاکستر تبدیل میکنه

اخرین روز بهار، زمانی که هوا رو به گرم شدن میرفت، پسر قدبلند سرخوش لبخند میزد و با صدای بلند قدم هاش رو میشمرد

:پنجاه و سه .. پنجاه وچهار .. پن-جاه و اوه

تو یه قدم سریع بهش رسیدم و دستش رو محکم گرفتم تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه، زمانی که به خودم اومدم، چشمام های درشت و قلب بی قراری رو پیدا کردم که نگران پسر احمقی بود که بلند بلند میخندید

انگشت هام رو روی پلک هام فشار دادم و تلاش کردم تا کنترل اعصابم رو به دست بگیرم؛ قبل از اینکه به خودم بیام و ببینم که توی فضای سبز کنار جدول مرتفعی که مثل بچه ها با شادی روش راه میرفت چالش کنم، نمیدونم چندمین باری بود که این کار رو انجام میداد ولی این رو میدونستم که هر بار مثل احمق ها گولش رو خورده بودم :پارک چانیول-

خنده هاش رو کنترل کرد ولی لبخند عریضش رو نه، و یا چال لپ هاش یا چشم های پر از شادیش رو : ای کاش میتونستی صورت خودت رو ببینی بکهیون، انگار-

یه ابروم رو بالا انداختم و اون سریع دستش رو روی دهنش گذاشت و چند بار چشم هاش رو باز و بسته کرد قبل از اینکه کف دستش رو، به سمتم بگیره و سرش رو به چپ و راست تکون بده: دیگه نمیخندم، قول میدم

Thalassophile [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora