κεφάλαιο II

267 70 22
                                    


صبح روز یکشنبه سال دو هزار و سی، ساعت هفت صبح ... زمانی که چشم هام رو باز میکنم اولین تصویری که باهاش رو به رو میشم رنگ نقره ای کهکشان و ستاره های درخشان طبقه ی دوم آسمونه، زنی زیبارو با لباس بلند ارغوانی رنگ و موهای پریشون بلوند سعی داره که راهی رو نشون بده، حتی بدون بال های طلایی هم میشه فهمید که طراح سعی در رسم فرشته ای بی همتا داشته، طراحی بزرگ و سرشناس .. من!

هیچ رویای محقق نشده ای وجود نداره و طراحی ها در چشم های بی رنگ و دیوار های خونی و جسدهای روی اب خلاصه نمیشن، اون روز من دیگه فقط پسرک فروشنده ی بی نام و نشون فروشگاه نزدیک ساحل نیستم، من هنرمندی شناخته شده م! کسی که مورد ستایش مردم زیادی قرار میگیره، فردی مورد احترام و لایق دوست داشته شدن.

صبح یکشنبه ی سال دو هزار و بیست، ساعت هفت صبح، آفتاب مستقیما به دریچه ی اتاقک چوبی میتابه و گرما آزاردهنده ست، صدای مرغ های دریاییِ دور فانوس و نزدیک ساحل و گاها فریاد های ماهیگیرها و اهالی منطقه نشون میدن که قرار نیست تا مدت ها سکوت به اون قسمت حاکم بشه و این یعنی فکر به گذشته و افکار واهی متصل بهش

بعضی از روز ها آشنا و قابل لمسن، روزهایی که من رو به این فکر وا میدارن که آیا ممکنه زندگی من به خاطرات گذشته گیر کرده باشه؟ آیا ممکنه روزی بیدار بشم و خودم رو درحالی پیدا کنم که قراره همه چیز رو از اول شروع کنم؟ و اگر نه پس عطر آشنایی که گاهی توی فصا میپیچه از چه چیزی نشات میگیره؟ احساساتی که مدت ها قبل به خاک سپردم چطور سعی در احیا و ازاد کردن خودشون دارن، آیا ممکنه که زندگی من در حال تکرار باشه؟ یا که نه! من همیشه در این حال بودم؛ اما بی خبر؟

سال ها قبل رو به یاد میارم، نور افتاب، گرما، صدای مرغ های دریایی، فریاد ماهیگیر ها و اهالی اینجا و ساعتی که به کندی میگذشت و بعید میرسید که بالاخره به تایم شیفت کاری برسه، اون روزها اگر چه معنی خودشون رو از دست داده بودن اما زیبایی هنوز مفهوم خودش رو داشت، چون من نقش ها رو دوست داشتم، نقش ها و طرز رسم کردنشون رو، و مهم نبود که هر بخش از محیط پیرامون به چه شکلیه، همه چیز زیبا بود، فقط کافی بود با دید بهتری نگاه کنم

اما اگه بخوام صادق باشم زمانی اون مفهوم رو با عنوان حقیقت توی باورم جا دادم که 'اون' توی تاریکی بی انتهای دنیای من شعله ی امید رو روشن کرد و حالا اگر چه امیدی نیست ولی زیبایی هنوز هم هست، چون میدونم که اون هنوز هم وجود داره، هر چند دور، ولی هست، یه جایی اون بیرون

اون روز، نزدیک بعد از ظهر، زمانی که متوجه شدم قرار نیست بتونم بخوابم، دنبال باوری بگردم و حتی قرار نیست به فروشگاه برم -از اونجا که به نظر میرسید زمان متوقف شده یا حداقل چندین نفر موفق به کند کردن حرکت عقربه ها شدن- از اتاقک چوبی خارج شدم، همه چیز سرجای خودش بود، جز پسری که نزدیک ساحل به رو به روش خیره نشسته بود

Thalassophile [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora