اگه بخوام روراست باشم، زندگی من همیشه در بدترین حالت ممکن نبود، نه حتی نزدیک به خوب هم نبود، اما توی تصویرهای کم رنگ و مبهمی که به سختی سعی در بازسازی گذشته دارن لبخند هست، محبت پدر هست، نوازش های مادر و حتی سربه سر گذاشتن های بی مزه ی برادرم که زمانی غیرقابل تحمل به نظر میرسید هست، زندگی در بهترین حالت خودش نیست اما توی اون خونه قدیمی دلگیر امید هم هست.میلیون ها سال قبل، روزی از روزهای سرد دسامبر، خیلی قبل تر از اینکه مرز باریکی دنیای من رو به دو بخش با رنگ های مختلف تقسیم کنه، با نگاه به اسمونی که صاف و یکدست تر از همیشه به انتظار طلوع آفتاب نشسته بود فهمیدم که چقدر رنگ آبی رو دوست دارم و از اون لحظه همه چیز دنیای من آبی بود، رویاها، زیبایی ها، احساسات، عشق.
شب های متوالی توی تنهایی هام دنیایی بدون آدم ها و آسیب هاشون ساختم، دنیایی که به جز من به کسی تعلق نداشت و پر از حقیقت های کشف نشده بود. نیمه شب ها زمانی که ماه درست وسط آسمون میخ شده بود، زیر نور نقره ای مهتاب به عرشه ی کشتی چوبی تکیه میزدم و چشم هام رو میبستم، به صدای موج ها گوش میدادم و زمانی که اهنگ ملایمی زمزمه میکردم از حرکت باد بین موهام لذت میبردم
و من عاشق اقیانوس شدم چون اقیانوس همون دنیایی بود که همیشه توی رویاهام میدیدم، بی انتها، رمزآلود و تماما آبی. دنیایی متفاوت از زمین و واقعیت ها و تکرارهاش، جهانی مجزا با رمزهای خاص و کشف نشده، من میخواستم که از قسمت به قسمتش بگذرم و نقشه ی دنیای مورد علاقم رو روی کاغذ های کاهی موردعلاقه م هک کنم، پس نزدیک ترین خونه ی ساحلی رو انتخاب کردم اما اون دنیای غیر واقعی فروریخت
سال ها قبل، اوایل بهار زندگی همچنان یکنواخت میگذشت و تیک تاک ساعت خبر از عبور تند زمان میداد، از امید و وعده ی روزهای خوب خاکستری باقی نمونده بود و نفس کشیدن سخت ترین کار ممکن به نظر میرسید، دیگه حتی راه رفتن روی شن های نرم لذتی نداشت و صدای موج دریا به آوایی یکنواخت تبدیل شده بود، نیمه ی تاریک دنیای دوم ردی از رنگ آبی باقی نگذاشته بود و تصویر اب های شفاف رو با انزجار پس میزد
هوا آفتابی اما خنک و دریا آروم بود و همین هوای بی عیب و نقص چندین خانواده رو تا کنار آب کشونده بود، بعضی از بچه ها دنبال هم میدویدن و بعضی ها روی قسمت های بلند تر مشغول ساختن بلندی های بی معنی بودن، از اون فاصله به نظر میرسید که جوون ها و بزرگتر ها تونستن توی ارتباط با هم موفق باشن یا شاید هم تمام افراد هم رو میشناختن، یه مسافرت خانوادگی مسخره
دور از بزرگترها، دخترهای و پسرهای جوون با صدای بلند صحبت میکردن اما حرف هاشون نا مفهوم به گوش میرسید، یه جور جر و بحث سر یارگیری، نگاهم رو از اون گروه میگیرم و به قایق ها و ماهیگیرها چشم میدوزم، چیز جدیدی وجود نداره، یکنواخت و تکراری به جز رنگ لباس هاشون
خیلی نمیگدره که حس نزدیکی به یک جسم باعث میشه که به رو به روم نگاه کنم و پسر قدبلندی که لباس سفید به تن داشت و چند قدم جلوتر ایستاده بود و حرف هایی رو با خنده رو به بقیه فریاد میکشید رو ببینم اما قبل از اینکه بتونم از کنارش رد بشم برگشت و چشم های درشتش از حالت عادی بزرگتر شدن که نشون میداد از دیدن شخص جدید تو جمعشون شوکه شده بود
میخواستم که بی توجه به نگاه های خیره دور بشم اما چشم های اون پسر یک لحظه از روم کنار نرفت و لحظه ای شک کردم که نکنه من رو بشناسه، چشم هاش مدام بین اجزای صورتم میچرخید و سرگرم کننده به نظر میرسید اما چند لحطه بعد، زمانی که حس کردم داره بیش از حد طول میکشه چشم هام رو چرخوندم و قدم هام رو از سر گرفتم
:Tu as de beaux yeux
چند قدمی که برداشته بودم رو با تعجب برگشتم، با دیدن لبخند کم رنگش اخم کردم و انگشتم رو توی هوا چرخوندم: اینجا کره ست، محض اطلاعت!
اون اما لب هاش به لبخند پررنگ تری باز شدن و سرش رو پایین انداخت، با لحن پر از خنده ای گفت: انتظار داشتم درباره ی معنیش بپرسی.
به حرفش اهمیتی ندادم و بدون هیچ جوابی از کنارش گذشتم اما اون بازوم رو گرفت و متوقفم کرد، و وقتی با تعجب نگاهش کردم فقط شونه هاش رو بالا انداخت، انگار که گرفتن دست یه غریبه و نگه داشتنش یه کار روتین و عادیه
به همراه های جوونش اشاره کرد: تیم ما یه نفر کم داره!
نگاهم رو بینشون میچرخونم، فقط ای کاش میفهمیدن که چقدر از مرکز توجه افراد زیادی بودن متنفرم، حالا که فکر میکنم میفهمم که چرا از افراد برون گرا متنفرم، این موجودات عجیب و فضایی که انگار برای دیدن حصارهای اطراف مردم نابینا هستن، به راحتی از مرزها عبور میکنن و روی واژه ی تنهایی خط های پی در پی میکشن
:سرم شلوغه.
بدون نگاه دیگه ای به افراد اون جمع به سرعت از نگاه های خیره فاصله گرفتم و تمام اون لحظات میفهمیدم که حتی ثانیه ای از من چشم برنداشتن و همین باعث میشد که قدم هام سرعت بیشتری بگیرن
:اگه نظرت عوض شد به ما ملحق شو.
صدای داد اون پسر رو شنیدم اما میدونستم که قرار نیست هیچوقت این اتفاق بیفته، اخرین لحظه، قبل از اینکه همه ی اتفاقات دقایق قبل رو پشت سر بگذارم برای ثانیه های کوتاه به اون پسر قدبلند با خنده های اغراق آمیزش نگاه کردم و نتونستم به خنده های احمقانه ش لبخند نزنم
ساعت چهار و نیم یازده اپریل .. من شاهد انسانی بودم که هنوز معصومیتش رو از دست نداده بود، انسانی معصوم با احساساتی پاک و خالصانه، دنیایی جدید با رازهای کشف نشده.
________
*Tu as de beaux yeux
(چشم های زیبایی داری)[Farya.]
ESTÁS LEYENDO
Thalassophile [Completed]
Fanficمیخوام برم روی سقف خونه بشینم و به اسمون خیره بشم، میدونم امشب اسمون تیره تره و میدونم که تو کنارم نیستی و خوب میدونم هوا سرد شده، و افکارم تنهام نمیزارن و تو مایل ها دوری، اما با تمام وجود میخوام امشب دراز بکشم به اسمون خیره بشم و دستم رو برای اون...