κεφάλαιο VII

153 52 17
                                    


روزها و شب هایی وجود داره که جسم نمور و خسته از نعمتی به نام زندگی از سنگینی عضو کوچک و حیاتی، یعنی قلب، خمیده میشه... و نفس هایی که انگار از دوردست ها رها میشن، سنگین، آهسته و بی رغبت، در انتظار مرگ و از حرکت ایستادن، و چشم ها، چشم ها هر دم میجوشن اما توان؟ نه توانی برای آزاد کردن اشک ها نیست، و بغض؟ رها نشدنی و مصمم به آتیش میکشه ذره ذره ی باقی مونده از روح رو

لابه لای تیک تاک عذاب اور ساعت روی دیوار و چشم هایی که لحظه ای سفیدی سقف رو رها نمیکنن، صدایی از درون فریاد میکشه "تو کجای این دنیا و زندگی آدم هاشی؟" و بعد، خطی سیاه و زشت با صدای جیرجیر آزاردهنده ای ترسیم میشه "روی این زمین پهناور، بین میلیارد ها انسان، هیچ جایگاهی برای تو وجود نداره"

درواقع من همیشه دور بودم، تنها و دور افتاده، پشت افرادی که پیش تر از من ایستاده بودن، من نه هیچوقت الویت کسی بودم، نه شخصی که اول از همه دوست داشته بشه، فردی که هیچگاه کسی متوجه نبودش نمیشد، هیچ دلتنگی نداشت، من همیشه کم نور ترین بودم، موجودی که روی این زمین اضافه بود

پس چرا نفس میکشیدم؟ چرا وجود داشتم؟ آیا وقتش نبود که بی نشون و بی خبر به دور ترین نقطه، جایی که نه کسی من رو میشناخت و نه من کسی رو میشناختم سفر کنم؟ جایی که هیچ حقیقت آزاردهنده ای وجود نداشت و مهم نبود که من همون قاب چوبی خاک گرفته توی متروکه ایم که سال هاست چشم هیچ بیننده ای رو به دنبال خودش نکشیده

اما این انتخاب من نبود، من نمیخواستم که دور بیفتم، من دور انداخته شدم، اون آدم ها من رو توی زندگیشون نمیخواستن پس اجازه ندادن که روی پاهام بایستم و نور رو دنبال کنم، من میخواستم همون رز آبی لطیف کمیابی باشم که به وسیله ی یک جفت چشم درخشان پرستیده میشه اما این آینده ی من نبود، من قرار بود بخشکم، به تنهایی و برای همیشه بی نشون

مدت زیادی نگذشته بود، نمیدونم، سه هفته؟ یا شاید چهار هفته، به هرحال چانیول قصد نداشت این منطقه رو، یا بهتر بگم من رو ترک کنه، به جاش هر روز راس ساعت معینی وارد اتاق کارش میشد، من رو دنبال خودش میکشید و روی صندلی جلوی میزش مینشوند و سعی میکرد آهنگ بنویسه و ملودی بسازه و اونطور که خودش میگفت، من همون چیزی بودم که تمام این مدت بهش نیاز داشت، یه منبع الهام، و البته عشق.

"هنرمند عاشق خلاق تره" این چیزی بود که چانیول بهش تاکید داشت و به این شکل من رو کنار خودش نگه میداشت و من؟ من اون پسر رو حفظ کرده بودم، جز به جزئش رو، و حتی دور نبود که بتونم با چشم های بسته هر جنبه از اون رو به تصویر بکشم، چیزی فراتر از ظواهر، خیلی با معنا تر و عمیق تر از چیزهایی که چشم ها میدیدن، قوی سفید پاک اما بی پروا

چشم هام رو بعد از نفس عمیقی باز کردم و ملافه ی سفید رنگ رو روی بدن لختم بالا کشیدم، عجیب بود اما توی اون هوا احساس سرما میکردم، و میدونستم که اون حس چیزی فراتر از دماست، یه چیزی درست نبود، میتونستم حسش کنم پس به سمت چپ تخت غلت زدم و خودم رو به بدن گرم کنارم چسبوندم، اون تحت هر شرایطی من رو گرم و آروم نگه میداشت اما وقتی نگاهش کردم متوجه شدم که چشم هاش رو بسته و تظاهر به خواب میکنه، نتونستم جلوی چرخش چشم هام رو بگیرم و بعد از چندثانیه ی کوتاه انگشتم رو به آرومی روی مرز بین ابروهاش کشیدم، کاری که برادر بزرگ ترم عادت به انجامش داشت

Thalassophile [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt