روزی به این حقیقت که روزهاست کلمه ای به زبون نیاوردم رسیدم، که خودم رو درحالی پیدا کردم که گوشه ی حموم کوچک خونه م با لباس زیر دوش آب سرد نشستم و به این فکر میکنم آیا تا به حال دوستی داشتم؟ که اگه داشتم چرا تا به امروز هیچکس متوجه غیبت طولانی من نشده بود؟ آیا من خانواده ای داشتم؟ که اگه داشتم چرا از روزی که به این خونه پا گذاشتم کسی حالم رو یا اینکه آیا به سلامت به مقصد رسیدم نپرسیده بود؟ آیا من زنده بودم؟ که اگه زنده بودم چرا کسی تا به اون لحظه متوجه حضور من نشده بود؟و دقایقی بعد، زمانی که با بدن و لباسی که آب ازش چکه میکرد از پنجره اتاق به بیرون نگاه میکردم -به غریبه هایی که به هر سمت قدم برمیداشتن یا با هم صحبت میکردن- خیلی نگذشت که حقیقت به شکل خراشی دردناک روی قلب و احساساتم نشست، خراشی دردناک و خونین، زخمی که هرگز بسته نشد .. من تنها بودم.
بعد از مدت کوتاهی، من به تنها بودن عادت کردم و روزی رسید که متوجه شدم من در برابر افراد پیرامون هیچ حرفی برای گفتن ندارم، در بحث ها جایی ندارم و قرار نیست این تنهایی رو با کسی شریک بشم، چون این زندگی من بود و این سبک زندگی رو دوست داشتم، اما روزی رسید که حقیقت دیگه ای به روح بیمار و رنجورم زخم زد، و هیچ دردی قابل مقایسه با درد این زخم نبود، من تنهایی رو دوست نداشتم، و نه حتی این سبک زندگی رو، و نه خودم رو، من تمام اون روزها بدون اینکه متوجه باشم به امید کسی نشسته بودم که پا به این خلوت بزاره، که من رو نجات بده و دوباره به این دنیا برگردونه
و بالاخره من به مهم ترین و ارزشمندترین قسمت زندگی رسیدم، من بالاخره موفق شده بودم اون امید رو پیدا کنم و زمانی که دستش رو به سمتم دراز کرد، با تمام قدرتی که در من باقی مونده بود به تمامش چنگ زدم، اما همه چیز آسون نبود، من حفظ کردن و نگه داشتن رو بلد نبودم، من فراموش کرده بودم که چطور بلند بشم و روی پاهام بایستم، و همه چیز گیج کننده تر، سنگین تر و دردناک تر شد وقتی که چشم هام رو باز کردم و به جای پیدا کردن این روح توی روشنایی، صاحب اون دست ها رو همراه خودم در باتلاق پوچی ها دیدم
و هر چند سخت اون دست ها رو رها کردم، رها کردم تا بیشتر از این سقوط نکنه، من نجاتش دادم .. به بهای از دست دادن خودم، اون به این دنیا تعلق نداشت، فرشته ها زیبا هستن و هر چند تلخ؛ در تاریکی ها جایی برای زیبایی ها نیست
روزی رو به یاد میارم که به سختی پشت صندوق محل کارم ایستاده بودم، بعد از چند دقیقه که به نظر توی خواب و بیداری به سر میبردم به دور و برم نگاه کردم، به جز یه گروه دختر نوجوون که مدام وسایلی رو برمیداشتن و بعد انگار که از انتخاب پشیمون میشدن و همه چیز روی سرجای خودشون برمیگردوندن کسی توی فروشگاه نبود، اون موقعیت میتونست بهتر باشه اگه اون تینیجرهای احمق؛ صدای خنده های احمقانه و بازی های احمقانه ترشون رو متوقف میکردن، از یه جایی به بعد شک کردم که نکنه قصد خرید نداشته باشن و تنها هدفشون اندازه گیری صبر من باشه، که اگه واقعا اینطور بود میله ی طی رو که کمی دورتر از صندوق به دیوار تکیه داده بودم بهترین جوابی بود که میتونستم به اون امتحان بدم
YOU ARE READING
Thalassophile [Completed]
Fanfictionمیخوام برم روی سقف خونه بشینم و به اسمون خیره بشم، میدونم امشب اسمون تیره تره و میدونم که تو کنارم نیستی و خوب میدونم هوا سرد شده، و افکارم تنهام نمیزارن و تو مایل ها دوری، اما با تمام وجود میخوام امشب دراز بکشم به اسمون خیره بشم و دستم رو برای اون...