سال ها قبل، خیلی قبل تر از رسیدن به روزهای طولانی و غیرقابل عبور، خیلی قبل تر از رسیدن به این واقعیت که اون روزها قرار نیست به مسیر متفاوت و درست برسن، بکهیون جوون و کم سن و سال از دنیای حقیقی پناه برد به دنیایی جدا و خودساخته، و اون رنگ های جدید ساخت و خطوط غیر واقعی رو به هم پیوند زد تا عمارتی ویکتوریایی با دیوارها و عکس های رویایی بنا کنه، اون باور کرد که بزرگ میشه، خیلی بزرگ تر از درد رها نشدنی که قلبش رو آزار میداد، خیلی بزرگ تر از تنهایی و سکوتی که روحش رو به ستوه می آورد، بزرگ تر و واقعی تر از حس سرمای رنج آوری که شب های زیادی به ناله های دردناک ختم میشد، اون چشم هاش رو بست و فرار کرد از حقیقت احاطه شده ی اطرافش، فرار کرد و فرار کرد و فرار کرد و در اخر به نقطه ای بیگانه رسید
ساعت چهار صبح، زمانی که آبی بی مفهوم میپیچه به سیاهی چیره شده به وجود این خلا بی انتها، و من، غرق سکوت تکیه زدم به چوبک پوسیده و قدیمی قایق چوبی شناور بر آب، و خیره م به تصویر تاروقلب نقره ای رنگ جای گرفته وسط سینه ی آسمون که گاها پنهون میشه ما بین سفیدی مه باقی مونده از سرمای واپسین روزهای ماه فوریه، من.. این ویرانه به غم خو گرفته، پسری که دوید، فرار کرد، نفس نفس زد اما در اخر در جهنمی از شعله های هزار رنگ، اسارت در پوچی ریشه زده در روح خون الودش رو در پیش گرفت
من .. باقی مونده ی بکهیون جوون و ارمان گرایی که از تمام این دنیا هیچ نخواست جز رد کم رنگی از رویاها و آرزوهاش، پسری که به بند کشیده شد و به وسیله ی دست های بی رحم زندگی، در نقطه ای رها شد که حتی پشت نفس هاش هیچ داستان با معنا و باارزشی نیست، و حالا منم، من و نفس هایی که سال ها بیهوده هدر رفت، منی که خالی ام از هر توانی برای اشک ریختن، برای ناله کردن، برای خرده گرفتن، من خیره به نمادی از فقدان ها، اون مهتاب رو به مرگ
به اون گوی کم نور که بخشی از خودش رو در دنیای دیگه ای جا گذاشته نگاه میکنم و خودم رو به یاد میارم، منی که به تاریکی گره خوردم و از یاد بردم که چه کسی بودم، و حالا بین آب های آزاد، با پلک های سنگینی که به سختی باز و بسته میشن به تماشا نشستم تمام دار و ندارم رو، و من، این من به فراموشی سپرده شده هیچ ندارم جز یادآوری اصواتی نامفهوم از صداهای غیرواقعی و لمس دست هایی که روزی به گرمای نور آفتاب بودن
اما حالا چیزی نمونده از اون گرما، و من بی رحمانه احاطه شدم بین تصاویر سرد ادم های گذشته، و به یاد نمیارم، به یاد نمیارم چشم های غمگین مادرم رو، چهره ی پدر و برادرم رو، روح های شکسته ای که من رو خورشید زندگیشون تلقی میکردن، اما به سختی میبینم، از بین شیشه ی تار ذهن بیمارم میبینم تل خاکستر امید به آینده و زندگی بهترشون رو، اما حالا، توی این لحظه، این تصاویر، این واقعیت ها درد ندارن، انگار که این مه سرد به تنم نشسته و غیر قابل لمس کرده تمام احساساتم رو، و آیا دنیایی وجود داره که در اون درد نکشیم؟ که هیچ نفهمیم از عواطف و شکست ها؟
ESTÁS LEYENDO
Thalassophile [Completed]
Fanficمیخوام برم روی سقف خونه بشینم و به اسمون خیره بشم، میدونم امشب اسمون تیره تره و میدونم که تو کنارم نیستی و خوب میدونم هوا سرد شده، و افکارم تنهام نمیزارن و تو مایل ها دوری، اما با تمام وجود میخوام امشب دراز بکشم به اسمون خیره بشم و دستم رو برای اون...