از زبان آرمی:
- نباید اینطور می شد.من واسه این فیلم کلی زحمت کشیده بودم.اون جایزه ی لعنتی رو نباید اینطور با حماقتشون نابود می کردن.آخه با چه منطقی این کارو کردن؟
لوکا بازوهامو گرفته بود و سعی داشت با حرفاش آرومم کنه.می دونستم گوشام از عصبانیت سرخ شده بودن و تا خودمو خالی نمی کردم آروم نمی شدم ولی براش احترام زیادی قائل بودم و نمی خواستم منو توو اون حال ببینه.دیگه حرفاشو نمی شنیدم فقط میخواستم همون لحظه وسایل کوفتیمو جمع کنم و برگردم لس آنجلس و دیگه تو هیچ مراسم و مصاحبه ای که به این فیلم مربوط میشد شرکت نکنم.اون تهیه کننده های احمق با این کارشون نشون دادن هیچ ارزشی برای من و کاری که انجام دادم قائل نبودن پس منم دیگه نبودم.اون پروژه دیگه برای من هیچی نبود جز...جز اون...پسری که قرار نبود هیچ وقت از احساس و عشقی که بهش دارم خبر دار شه.عشقی که قرار بود بره زیر خاک و دفن شه.تیمی...کسی که حتی فکر کردن به اسمشم باعث میشد مثل یه نوجوون چهارده ساله تپش قلب بگیرم.چند بار اسمشو با خودم تکرار کردم تا شاید آروم بگیرم ولی فکرِ نداشتنش به اضافه ی تمام این قضایا باعث شد بیشتر عصبی شم.در حالی که دست به سینه سرپا ایستاده بودم و با نوک کفشم ضربه های عصبی به زمین می زدم حرفشو قطع کردم:
- دیگه مهم نیست.فردا با اولین پرواز بر می گردم لس آنجلس و این آخرین مصاحبه ی من بود.کار من دیگه تو این پروژه تمومه!
تعجب و استرس رو تو چشمای لوکا دیدم.خیلی مرد خوبی و دوست داشتنی بود و کار کردن باهاش لذت بخش.ازش ممنون بودم که منو با تیمی آشنا کرد ولی باید اینکارو باید برای غرور خورد شده ام انجام میدادم.
سعی کرد حرف بزنه و منصرفم کنه که پیش دستی کردم و در حالی که به سمت در اتاق میرفتم گفتم:
- ببخشید لوکا ولی خیلی خسته ام؛نیاز به استراحت دارم...
شونه هاش افتاده بود و ناراحتی رو به وضوح تو تک تک اجزای صورتش دیدم.به طرفم اومد و کنارم ایستاد.در حالی که یه دستش به دستگیره ی در بود زد رو شونه ام و به چشمای قرمزم خیره شد:
- شبت بخیر!
و از اتاق خارج شد.پوفی کشیدم و به سمت تخت رفتم.این فیلم برای من فقط یه فیلم نبود.باهاش زندگی کردم.کسی که اون دیالوگا رو می گفت و پارتنرش رو با عشق لمس میکرد الیور نبود،خودِ خودِ آرمی بود.کسی که بزرگ ترین تجربه ی عاشقانه ی تابستونیش رو با تنها کسی که تو زندگی عاشقش شده بود و حس می کرد بچگی هاشو تو اون دیده سپری کرده و حالا قراره همه ی اینا رو بذاره و بره.حتی فکر کردن بهشم باعث میشد فضای اتاق در نظرم کوچیک بیاد و نفسم بگیره. می خواستم سر عالم و آدم داد بزنم و هر چی توو اتاق بود رو بشکنم ولی نمیخواستم بیشتر از این خبر دست مجله ها بدم.می دونستم قراره برگشتنم به لس آنجلس کلی حرف تو دهنشون بذاره.بربنی( یه نوع ویسکی آمریکایی ) که توو بار بود رو برداشتم و برای خودم ریختم تا شاید از طریق اون کمی آروم شم.موبایلمو برداشتم و بدون فکر رفتم تو مخاطبین و رو اسم تیمی کشیدم تا بهش بگم بیاد پیشم.خودمو می شناختم.اون تنها منبع آرامشم بود.با بقیه چیزا فقط میتونستم خودمو گول بزنم.تمام مدتی که صدای بوق تماس مثل مته رفته بود رو اعصابم تک تک لحظات بد و دردناک زندگیم که روز به روزم بهش اضافه میشد از جلو چشمام رد می شد.از جواب دادن و شنیدن صداش ناامید شدم.لیوانِ توو دستمو با عصبانیت به سمت در پرتاب کردم که صدای وحشتناکی داد و هر تیکه اش یه طرف پرت شد.داد میزدم و بهشون فحش میدادم.اتاقو بهم ریخته بودم و هر کدوم از وسایل یه طرف افتاده بود.حس آدم پوچ و بی ارزشی رو داشتم که هیچ کس تو این دنیا دوستش نداشت.صدای ضربه های محکم و پی در پی به در اتاقو شنیدم و پشت سرش صدای آقایی که با نگرانی میگفت:
- آقای همر حالتون خوبه؟مشکلی براتون پیش اومده؟لطفا در رو باز کنید.آقای همر؟؟!!
مشکل؟نه چه مشکلی؟زندگی آقای همر دقیقا مثل همون چیزیه که دارید تو عکسا و مجله های خبری می بینید.مثل گل و بلبل.اصلا اون خوشبخت ترین و شادترین مرد دنیاست...با فکر کردن به اینا خنده های عصبیم شروع شد و در حالی که بطری بربن رو برداشتم و سر کشیدم داد زدم:
- نمی خوام کسی رو ببینم.تنهام بذارید!
- آقای همر لطفا در رو باز کنید از اتاقتون صدای دعوا میومد.ما نگرانتونیم...
پوفی کشیدم و واسه اینکه ولم کنن نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
- من خوبم نیاز به نگرانی کسی ندارم فقط میخوام تنها باشم.
صدای پچ پچشون رو از پشت در می شنیدم.بعد از چند لحظه باز صدای همون آقا اومد که گفت:
- باشه پس هر وقت به چیزی احتیاج داشتید فقط کافیه بهمون خبر بدید.
منتظر جوابم نموندن و رفتن.برگشتم و صورتمو تو آیینه دیدم.دقیق تر شدم.این من بودم؟این شکستگی و چین و چروکا برای مرد ۳۰ ساله ای که همه فکر میکنن بهترین زندگی رو داره طبیعی بود؟واقعا کسی اینا رو نمی دید؟خودمو پرت کردم رو تخت.ساعت رو به روم زمان رو دقیقا ۷ شب نشون میداد.ساعدمو گذاشتم رو چشمام و بلافاصله بعد از بستن چشمام یادم افتاد تیمی سر مصاحبه اس و حتما موبایلشو سایلنت کرده.سعی کردم تا وقت شام کمی استراحت کنم چون فردا سفر طولانی داشتم و نمی تونستم تو هواپیما بخوابم.
تو حالت خواب و بیداری بودم که دوباره صدای ضربه به در رو شنیدم...اوووف مثل اینکه اینا ول کن من نبودن با چشمای نیمه باز به ساعت نگاه کردم حدود نیم ساعت گذاشته بود.با صدایی که از پشت در بشه شنید گفتم:
- بهتون گفتم نمیخوام کسی رو ببینم.فهمیدنش انقدر سخته؟
- منم آرمی لطفا در رو باز کن.میخوام باهات حرف بزنم...
ادامه دارد...
YOU ARE READING
Behind Closed Doors
Fanfictionاین داستان درباره ی اتفاقاتیه که توو رُم بین تیمیثی و آرمر افتاد و باعث شد عشقشون رو به هم اعتراف کنن.محور داستان کاملا واقعیه ولی خب من از تخیلاتم برای ساختن جزییات و صحنه سازی استفاده کردم.امیدوارم لذت ببرید.