از زبان تیمی:
در حالی که روبدشامبر گل و گشاد آرمی تنم بود و به تنم زار میزد رو به روی آینه ایستاده بودم.همین جوری که موهای نم دارمو با سشوار خشک می کردم با لبخند به تصویر تخت خیره شده بودم و خودمون و کاری که دیشب داشتیم روش انجام می دادیم رو تصور می کردم. از شنیدن «دوستت دارم ِ» آرمی چند دقیقه ای می گذشت ولی صداش از گوشم بیرون نمیرفت. بی اختیار لبخندم پررنگ تر شد که تصویر آرمی رو تو آینه دیدم. در حالی که موهای خیسش رو پیشونیش ریخته بود بی تفاوت حوله رو دور کمرش بست و رفت سمت تلفن کنار تخت. ازشون خواست صبحانه رو به اندازه ی دو نفر بیارن اتاقش. تمام مدت نگاهم رو حرکات عضلات پشتش قفل بود و نمی تونستم ازش چشم بردارم.وقتی شروع کرد به حرف زدن سشوار رو خاموش کرده بودم و وقتی قطع کرد دوباره روشنش کردم و رو موهام گرفتم.می دونستم اگه تو این هوا یکمم سرما به سرم بخوره مریض میشم واسه همین آرمی حوله ی تن پوشش رو داده بود به من.نگاهمون تو آینه به هم قفل شد و هم زمان لبخند زدیم.با قدمای بلند خودشو رسوند بهم و بینیشو چسبوند به گردنم.تک تک حرکاتش رو از مستقیم از تو آینه نگاه می کردم.یه دستشو دور شکمم حلقه کرد و دست دیگشو از زیر لباس رد کرد و روی سینه ام گذاشت.لباش رو گردنم مشغول بودن و منم چشم بسته بهش تکیه داده بودم.طبق معمولِ هر وقت که لمسم می کرد بدنم شل میشد دستمو انداختم پایین که سشوار خورد به میز و صداش ما رو از جا پروند.با شوک بهم دیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.مابین خنده هامون سشوار رو از دستم گرفت و گرفت رو صورت و موهام و همزمان شروع کرد به قلقلک دادنم.خم شده بودم و از خنده نفسم بند اومده بود و سعی میکردم با دستم جلوی باد رو بگیرم.خاموشش کرد و گذاشت رو میز و همینطور قلقلکم میداد که عقب عقب رفتم و پرت شدیم رو تخت.روم خیمه زده بود و دست بردار نبود.انگار خودش بیش تر از من می خندید تا حالا انقدر خوشحال و سرحال ندیده بودمش.صدای خنده هامون کل اتاق رو برداشته بود که یهو صدای در زدن اومد و پشت سرش صدای پیشخدمت که گفت:
- صبحانتون رو آوردم آقای همر!
یهو ساکت شدیم و همینطور که ریز ریز می خندیدیم آرمی با صدای خیلی آرومی گفت:
- صبحونه حاضره!
و بوسه ی سریع و کوتاهی رو لبام زد و بلند شد.همون طور که به سمت در می رفت حوله ای که دور کمرش شل شده بود رو محکم کرد، صداشو صاف کرد و در رو کمی باز کرد.خانمی که صبحانه رو آورده بود می خواست خودش بیارتش داخل اما آرمی گفت لازم نیست و خودش میاره.در رو بست و ترولی حمل غذا رو با یه لبخند بزرگ به سمت تخت هدایت کرد.خودمو زیر پتو قایم کرده بودم که یه وقت منو نبینه.سرمو آوردم بیرون که آرمی با دیدنم خندید و گفت:
- چرا قایم شدی؟
در حالی که پتو رو کامل انداختم اونور و سعی کردم بشینم گفتم:
- محض احتیاط، ترسیدم بیاد داخل و منو ببینه...میخوای روی تخت صبحونه بخوریم؟
یکی از سینی ها رو برداشت و به سمتم گرفت که از دستش گرفتم و گذاشتم روی تخت.اون یکی رو هم خودش برداشت و روبه روم روی تخت نشست.همچین چیزی رو حتی تو رویامم تصور نمی کردم.فرای واقعیت بود.رو به روی مردی بشینم که همه دنیام شده بود و روزمو با خوردن صبحونه کنارش شروع کنم اونم رو تختی که شب قبل روش عشق بازی کرده بودیم.نگاهی به غذامون انداختم.برامون صبحانه ایتالیایی آورده بودن.چون هوا سرد بود دو فنجون کاپوچینو گذاشته بودن و کنارشم یه نون محلی بود که بینش شکلات و خامه گذاشته بودن و کنارشم یه ظرف از میوه های خورد شده.دیشب شامم نخورده بودم و با اون همه فعالیت حسابی ضعف کرده بودم.می دونستم آرمی هم حسابی گشنشه.کاپو رو برداشتم و آروم آروم مزه کردم که آرمی هم شروع به خوردن کرد.گرمای فنجون روی دستم حالمو خوب می کرد.تو سکوت صبحانمون رو می خوردیم و من به این فکر می کردم که هنوز راجع به قضیه ی نیومدن آرمی به مصاحبه ها و برگشتنش به آمریکا حرفی نزدم.لقممو قورت دادم و صدامو صاف کردم.آرمی همچنان در حال نوشیدن بود و انگار حواسش پرت بود.
- آرمی؟
سرشو بلند کرد و با لبخند به چشمام خیره شد
- جونم عزیزم!
و باز هم تپش قلب؛ نمی دونستم چقدر طول میکشه تا به صداش موقع شنیدن این کلمات عادت کنم...
- میگم...مصاحبه ی امروزمون چی میشه؟
خواست دهن باز کنه که سریع پیش دستی کردم و در حالی که به سمتش خم شدم،دستاشو گرفتم و گفتم:
- ببین میدونی که هر چی بشه من طرف توئم.میدونم حق با توئه و اونا بدترین کار رو باهات کردن،زحماتت رو نادیده گرفتن ولی...ولی این فیلم مال ماست آرمی؛ به خاطر همین الان ما اینجا رو به روی هم نشستیم و من می تونم این دستا رو توی دستام بگیرم.به قول خودت گور باباشون؛ ما به راهمون ادامه میدیم.هوم؟
نگاهشو از دستامون به چشمامم هدایت کرد و با پشت دستش صورتمو نوازش کرد که چشمامو بستم.بین بازوهاش زندونیم کرد و دم گوشم زمزمه کرد:
- اسکار رو می خوام چیکار،وقتی تو رو دارم؟
صورتمو بین دستاش نگه داشته بود و در حالی که نگاه اقیانوسیش بین چشم ها و لب هام رفت و آمد میکرد گفت:
- تو الان تمام زندگی منی،تمام دنیای منی...
انگشت شستش رو پشت پلکم کشید و ادامه داد:
- دیگه می تونم برای همیشه با عشق به این چشم ها نگاه کنم و ذهنم از همه ی بدی ها پاک بشه...
انگشتشو اورد پایین و رو لبام کشید
- این لبا رو ببوسم...
دستشو کشید بین موهام...
- دستمو بکشم لای موهای قشنگت و بوی زندگی رو ازشون استشمام کنم...تیمی،من دیگه اینا رو دارم.اینا تمام چیزایی بود که از زندگی می خواستم.دیگه هیچی بیش تر از این نمی تونه خوشحالم کنه حتی اون اسکار لعنتی...
خودمو پرت کردم تو بغلش و محکم بغلش کردم.می خواستم تو وجودش حل بشم.
- نمیدونی شنیدن این جمله ها چه حالیم میکنه
سرمو بوسید و محکم تر از من بغلم کرد!
بعد از چند لحظه ازش جدا شدم و سر جام نشستم.با لبخند توو چشمای هم خیره شده بودیم و هیچی نمی گفتیم. آرمی با خنده گفت:
- چیه؟
- هیچی
- چیهههههه؟
- هیچیییی
و زدیم زیر خنده.صبحانمون رو با خنده و شوخی خوردیم و وسایل رو از رو تخت جمع کردیم.وقتی کارمون تموم شد چشمش به زخمای پام افتاد.کنارم نشست و آروم پامو گرفت و با دقت بهشون نگاه کرد.در حالی که نرم روی پامو نوازش می کرد گفت:
- هنوز می سوزه؟باند رو کی باز کردی؟
- نه اصلا فقط یه زخم سطحیه.صبح،قبل از اینکه بیام تو حموم...
- الان میام!
و بلند شد و به سمت کشوها رفت.حدس میزدم میخواد چسب زخم بیاره و حدسمم درست بود.با دو تا چسب زخم برگشت.دوباره کنارم نشست و پامو گذاشت رو پاهاش.با طمانینه و دقت چسب ها رو روی زخم ها قرار میداد.یاد روزی افتادم که سر فیلم برداری پامو ماساژ میداد و من بازوهاشو می فشردم و پوست لطیف گردن و سینه اش رو لمس می کردم.بی اختیار دوباره دستم همون حرکات رو انجام میدادن.مثل اینکه آرمی هم یادش اومده بود و برگشت و بهم لبخند زد.از همون لبخندای مخصوص به خودش که صدای پوزخند میداد.وقتی کارش تموم شد چند بار به ساق پام دست کشید و دقیقا مثل همون روز روی پامو بوسید.این حرکاتش باعث میشد قلبم بیش تر بلرزه و خون تو صورتم جمع شه.رو تخت نشسته بودم و پاهامو دراز کرده بودم که آرمی کنارم دراز کشید و دستشو اهرم سرش کرد.هنوز جز اون حوله چیزی به تنش نبود و موهاش تو همون حالتی که روی پیشونیش ریخته بود خشک شده بود.کنارش دراز کشیدم و چشممو رو تک تک اجزای صورتش چرخوندم.دستمو بردم لای موهاش و سعی کردم ببرمشون بالا.موهاشو مرتب کردم و دستمو گذاشتم روی صورتش و با شستم نوازشش کردم.دقیقا همون شکلی که آرمی انجامش میداد.چشماشو بست و دستمو گرفت و کف دستمو بوسید.گذاشتش رو بالش و پنجه هاشو بین انگشتام قفل کرد...نگاهش به ساعت دیواری افتاد و پرسید:
- راستی مصاحبه امروزمون ساعت چنده؟
- ساعت سه
یکم فکر کرد و گفت:
- خب الان که ساعت نزدیک دوازدهه؛ تا اون موقع چیکار کنیم؟
نوک انگشتمو گذاشتم رو سینه اش و نرم می کشیدیم به پایین...
- باید کم کم آماده شیم بریم پایین لوکا رو ببینیم و ناهار بخوریم.بعدشم ببینیم برنامشون چیه...
اینو گفتم و سر جام نشستم که آرمی هم نیم خیز شد.پوفی کشید و گفت:
- یعنی الان واقعا باید بریم؟دیگه حوصله ی این مصاحبه ها تکراری رو ندارم...
- راستش منم گاهی حوصلم وسطش سر میره ولی خب،باید انجامش بدیم...
شونمو بالا انداختم و بلند شدم.باید لباس می پوشیدم و می رفتم اتاق خودم تا آماده شم.هر کدوم از لباسام یه گوشه افتاده بود.همون طور که هر کدومو از یه جا بر میداشتم سنگینی نگاه ارمی رو روی خودم حس میکردم.باید روبدشامبر رو درمیاوردم تا لباسمو عوض کنم.درسته با هم رابطه داشتیم و منو دیده بود ولی لخت شدن و لباس عوض کردن کمی خجالت اور بود.نمی خواستم متوجهش شه.قیافه ی خونسردی به خودم گرفتم و لباسمو پوشیدم.آرمی هم نامردی نکرد و تا آخر با لبخند نگاهم میکرد.کمی این پا و اون پا کردم و گفتم:
- هوووم خیلی خب،من میرم اتاق خودم تا آماده شم و پایین.احتمالا لوکا منتظر ماست...
حین حرف زدنم بلند شده بود و داشت به سمتم میومد.حرفم که تموم شد بهم رسیده بود.طره ی ای از موهام که جلو چشمم بود رو گرفت بین انگشتاش و باهاش بازی میکرد تمام نگاهش به اون بود.نگاهشو از موهام مستقیم کشوند روی لب هام و به آرمی لباشو گذاشت رو لبام.دو طرف صورتمو نگه داشت بود و خیلی نرم لبامونو حرکت میدادیم.وقتی حس کرد نفس کم آورده ازم جدا شد.نفس عمیقی کشید و با بازدمش کنار گوشم گفت:
- حالا میتونی بری!
مطمئن بودم سرخ شدم.لبخند زدم و تنها چیزی که گفتم این بود: «پایین می بینمت» و از اتاق خارج شدم.تو راهرو کسی نبود.سریع وارد اتاقم شدم و در رو بستم و بهش تکیه دادم.هنوز قلبم پر تپش میزد.دستمو گذاشتم روش و چند تا نفس عمیق کشیدم.باورم نمیشد در عرض چند ساعت تمام این ها اتفاق افتاده باشه. تو همین فکرا بودم که گوشیم تو جیبم زنگ خورد.می دونستم لوکاست و میخواد ازم خبر بگیره.خیالشو راحت کردم و گفتم تا چند دقیقه ی دیگه پایینیم.ژاکت طوسی و کت مشکی که قرار بود امروز بپوشم رو سریع پوشیدم و بعد از شونه کردن موهام رفتم پایین.وقتی از آسانسور خارج شدم آرمی و لوکا رو کنار هم دیدم.باورم نمیشد زودتر از من آماده شده باشه.شلوار و سویشرت مشکی آدیداسشو که عاشقش بودم پوشیده بود.همون لباسی که وقتی داشتیم میومدیم رُم پوشیده بود و گفته بود الیزابت ازش متنفره...در حال صحبت بودن و که متوجه حضور من شدن.با لوکا دست دادم و سلام احوال پرسی کردم و واسه اینکه ضایع نباشه دستمو به طرف آرمی هم دراز کردم که محکم گرفتنشون و شستشو به پشت دستم کشید.چشمام گرد شد.باور نمیکردم جلوی لوکا بخواد این کارو کنه.خواستم دستمو از دستش دربیارم که اومد کنارم و دستشو گذاشت رو بازوم.دقیقا همون جوری که همیشه جلو عکساسا ظاهر می شدیم.جلوی لوکا به شدت معذب بودم ولی اون خیلی خونسرد و خوشحال نگاهمون میکرد که آرمی گفت:
- خب برنامه ی امروزمون چیه؟
لوکا در حالی که به سمت در خروجی حرکت میکرد و ما هم پشت سرش راه افتادیم گفت:
- ماشین جلوی در منتظرمونه؛ امروز ناهار رو به همراه تهیه کننده ها تو رستوران میخوریم و از اون طرف راه میوفتیم به سمت محل مصاحبه.
پشت لوکا بودیم و ما رو نمی دید.میدونستم آرمی چشم دیدن تهیه کننده ها رو نداشت و احتمالا الان خیلی عصبی بود.از فشاری که به بازوم آورد متوجه ناراحتیش شدم.کسی اونجا نبود پس دستمم گذاشتم رو کمرش و دو تا ضربه ی آروم زدم که برگشت نگاهم کرد.بهش لبخند زدم و چشمامو باز و بسته کردم.خواستم بهش بفهونم من اونجا پیششم و قرار نیست مشکلی پیش بیاد.جوابمو با اون لبخند دندون نمای قشنگش داد...
لوکا جلو نشسته بود و من و آرمی پشت.تمام طول مدت انگشتامو تو انگشتاش قفل کرده بود و ول نمی کرد.حس خیلی خوبی داشتم و نمیخواستم جداشون کنم ولی می ترسیدم لوکا ببینتمون که دقیقا هم همین اتفاق افتاد.لوکا برای اینکه با آرمی حرف بزنه برگشت پشت که سریع خواستم دستمو جدا کنم اما آرمی محکم فشارش داد و مانع کارم شد.ضربان قلبم بالا رفته بود و احتمالا سفیدتر از حد نرمالم شده بودم اما چیزی که باعث تعجبم شد واکنش لوکا بود.در واقع هیچ واکنشی نشون نداد و خیلی خونسرد و جدی با آرمی درباره ی دیدارش با تهیه کننده ها صحبت می کرد و آرمی هم جدی تاییدش می کرد و جواب میداد.وقتی لوکا برگشت سریع به آرمی نگاه کردم که همچنان جدی به بیرون خیره شده بود و حواسش به من نبود اما نوازش دستم با انگشت شستش لحظه ای متوقف نمیشد.دستمو گذاشتم رو پاش که به خودش بیاد!
- خوبی؟
لبخند زد و سر تکون داد و دوباره برگشت. میخواستم راجع به لوکا ازش بپرسم ولی نمیخواستم اون بشنوه پس به آرمی پیام دادم و پرسیدم:
- لوکا درباره ی ما چیزی می دونه؟
صدای زنگ موبایلش تو ماشین پیچید.برداشت و با خوندنش لبخند زد و یه دستی شروع به تایپ کرد.خندم گرفته بود وقتی می دیدم هنوز حاضر نیست دستمو ول کنه!
- اون مدت هاست که همه چیو میدونه. خیلی وقت پیش عشقم بهت رو پیشش اعتراف کرده بودم و دلیل اینکه دیشب تو رو فرستاد پیشم جز این نبود که می دونست نمی تونم به تو نه بگم!
اوه خدای من، پس تمام این مدت لوکا می دونست و هیچی نمی گفت...
...
سر میز من و آرمی رو به روی هم نشسته بودیم و منتظر تهیه کننده ها بودیم که بعد از حدود پنج دقیقه رسیدن.آرمی خیلی جدی و خشک باهاشون دست داد و نشست سر جاش.سفارشامونو آوردن و مشغول شدیم.سعی می کردن دلشو به دست بیارن ولی آرمی حتی باهاشون تماس چشمی هم برقرار نمی کرد و فقط با غذاش بازی می کرد.نمی خواستم تو اون حال ببینمش پس تصمیم گرفتم حواسشو پرت کنم.زیر چشمی به زیر میز نگاه کردم تا ببینم پاشو کجا گذاشته.موقعیتشو تو ذهنم ثبت کردم و پای راستشو با پاهام بغل کردم که یکه خورد و صاف نشست و با تعجب نگاهم کرد که خودمو زدم به اون راه و وانمود کردم دارم با دقت به حرفای تهیه کننده ها گوش میدم اما در واقع تمام حواسم به آرمی بود.هی گوشه ی لبش به خنده کش میومد اما سعی میکرد جدیت خودشو حفظ کنه.واسه اینکه بیشتر اذیتش کنم نوک کفشمو از زیر شلوارش رد کردم و اروم رو ساق پاش کشیدم که لبخند پت و پهنی زد و به سمت تهیه کننده ها برگشت و حرفشونو قطع کرد!
- به نظرم بهتره این موضوع رو بیشتر از این کشش ندیم دوستان.دیگه همه چی تموم شده و با گفتن این حرفا هم چیزی عوض نمیشه.راستش دیگه اون جایزه هم برام اهمیتی نداره پس لطفا فقط از غذاتون لذت ببرید!
و خودش با اشتها شروع به خوردن غذاش کرد.اونا که از تغییر حالت ناگهانی آرمی شوکه شده بودن چیزی نگفتن و فقط به یه « بسیار خب» بسنده کردن اما من و آرمی و لوکا لبخند از رو لبامون پاک نمیشد.غذامونو خوردیم و به سمت محل مصاحبه راه افتادیم.فاصله ای با رستوران نداشت و سر وقت رسیدیم.مکان بزرگی بود و تقریبا شلوغ.همه هم ایتالیایی صحبت می کردن و من و آرمی به زحمت متوجه حرفاشون می شدیم.به اتاق گریم گرفتیم و بعد از اتمام کار گریم ما رو به یکی از اتاق های اون ساختمون راهنمایی کردن.با مصاحبه کننده ها دست دادیم و آشنا شدیم.سه نفری رو یه مبل نشستیم و لوکا بین من و آرمی نشست.تا چند دقیقه ی دیگه مصاحبه شروع میشد و فیلم بردارا و صدا بردارا در حال آماده شدن بودن.دیدن این صحنه ها دیگه کاملا برام عادی شده بود و استرس روزهای اول رو نداشتم.بالاخره مصاحبه شروع شد و بعد از سلام و احوال پرسی اولین سوال رو پرسیدن:
- خب به ما بگید ببینم، وقتی اولین بار همو دیدید چه حسی داشتید؟
هم زمان به هم نگاه کردیم.به صورت قشنگش لبخند زدم و گفتم:
- تو اول بگو عزیزم :)
پایان
![](https://img.wattpad.com/cover/240940118-288-k233077.jpg)
STAI LEGGENDO
Behind Closed Doors
Fanfictionاین داستان درباره ی اتفاقاتیه که توو رُم بین تیمیثی و آرمر افتاد و باعث شد عشقشون رو به هم اعتراف کنن.محور داستان کاملا واقعیه ولی خب من از تخیلاتم برای ساختن جزییات و صحنه سازی استفاده کردم.امیدوارم لذت ببرید.