از زبان تیمی:
تازه مصاحبه ی انفرادیم تموم شده بود و مثل همیشه با انرژی وارد هتل شدم.لوکا رو از پشت سر دیدم که توو لابی نشسته.با لبخند رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
- سلاااااام!
انگار از یه دنیای دیگه کشیدمش بیرون.برای یه لحظه با شوک بهم نگاه کرد و دوباره تو خودش رفت و جواب سلاممو زیرلبی داد.مشخص بود حالش گرفته اس.رفتم و روبه روش نشستم.در حالی که کتمو در می آوردم بهش گفتم:
- اتفاقی افتاده؟به نظر ناراحت میای...
- آره یه اتفاق خیلی بد...
ذهنم سریع به طرف آرمی رفت.ناخوداگاه از سر جام نیم خیز شدم و گفتم:
- آرمی حالش خوبه؟
سرشو آورد بالا و در حالی که به حرکات مضطربم نگاه میکرد گفت:
- آرمی چیزیش نشده فقط باید کلی خسارت وسایل شکسته ی اتاقشو بده...
لبخند مصنوعی و زورکیش خیلی تو چشم میزد.مشخص بود می خواست حواسم پرت نشه تا برای مصاحبه ی بعدی آماده باشم ولی با این حرفش نگران ترم کرد.
- وسایل شکسته؟آخه چرا؟مگه چی شده؟
پوفی کشید و بعد از چند ثانیه گفت:
- چی بگم؟! وقتی سر مصاحبه بودی بهم خبر دادن نتونسته نامزد اسکار بازیگر مکمل بشه چون تهیه کننده هامون رای ها رو بین مایکل و آرمی تقسیم کردن واسه همینم هیچ کدومشون رای نیاوردن.حالا هم آرمی عصبانیه و مقصر همه ی این ها رو کسی نمیدونه جز تهیه کننده ها؛ البته حق هم داره کلی واسه این فیلم زحمت کشیده بود و لیاقتش رو داشت اما مشکل ما الان اینجاست که دیگه حاضر نیست تو هیچ مصاحبه ای شرکت کنه و میخواد برگرده آمریکا.با هیچ کسم حرف نمیزنه.از صبح با چند نفر از همکارا بد دعواش شد.منم نتونستم راضیش کنم...مصاحبه ی بعدیمون فرداست تیمی و اون گفت میخواد فردا برگرده لس آنجلس.نمیدونم چیکار کنم.فکر میکنی بتونی باهاش حرف بزنی و راضیش کنی؟
حس کردم تمام مدتی که لوکا داشت حرف میزد نه نفس کشیدم و نه پلک زدم.فقط خیره به چشماش حرفاشو گوش دادم.چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و حرفای لوکا رو هضم کنم.حتی نمی دونستم آرمی الان چه حالی داره.باید می دیدمش حتی اگه خودش نمی خواست.به لوکا نگاه کردم که منتظر جوابم بود.کتمو برداشتم و بلند شدم که هم زمان باهام بلند شد.سعی کردم لحن صدام مصمم باشه تا کمی خیالشو راحت کنم:
- میرم باهاش حرف بزنم.نگران نباش تمام سعیمو میکنم!
لبخند نگرانی زد و گفت:
- ممنونم.امیدوارم جواب بده!
وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی ششم رو فشار دادم.سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و کلماتی که ممکن بود روش تاثیر بذارن کنار هم بچینم و جمله بسازم.وارد راهرو که شدم در اتاقشو دیدم.اتاقامون دقیقا کنار هم قرار داشتن.رفتم جلو و کتمو روی دستم مرتب کردم.خواستم در بزنم که انگشتامو با اکراه تو هوا مشت کردم و آوردم پایین.حتی نمی دونستم چی بهش بگم و این عدم آمادگی می تونست وضعیت رو بدتر کنه.تصمیم گرفتم به اتاق خودم برم.دوشی بگیرم و به حرفایی که قراره بزنم فکر کنم.همین کارم کردم.دوش گرفتنم ده دقیقه بیشتر طول نکشید...ژانویه بود و هوا سرد.با اینکه دمای اتاقم مطبوع بود اما از استرس گرمم شده بود.اون آرمی بود کسی که می پرستمش.حالا قراره تو این وضعیت برم و بهش چی بگم؟
یه تی شرت و شلوارک پوشیدم و در حالی که داشتم به جمله هام فکر میکردم رو به روی آینه نشستم و موهای خیسمو شونه کردم.نمیدونم چند دقیقه طول کشید ولی حس کردم هر چقدر بیش تر به حرفام فکر کنم کمتر به نتیجه میرسم پس دلو زدم به دریا و با خودم گفتم اینطوری نمیشه.میرم پیشش و امیدوارم هر چی پیش اومد بهترین چیزی باشه که اون لحظه اتفاق میوفته.شاید این روش بهتری باشه.سعی کردم آروم باشم.نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.دمپایی هامو پوشیدم و کلید اتاق خودم و آرمی رو که یدکشو بهم داده بود برداشتم چون ممکن بود در رو باز نکنه ولی من میخواستم هر جور شده ببینمش و باهاش حرف بزنم.یه نگاه تو آینه به خودم کردم.حوصله نداشتم لباس بهتری بپوشم پس بیخیالش شدم و از اتاق زدم بیرون.رو به روی در اتاق آرمی ایستادم و بعد از یه نفس عمیق چند تقه به در زدم.صدای دادش رو شنیدم:
- مگه نگفتم نمیخوام کسی رو ببینم؟
انتظارشو داشتم واسه همین تعجب نکردم...
- منم آرمی؛لطفا در رو باز کن میخوام باهات حرف بزنم...
صدایی نشنیدم.حدس زدم در حال کلنجار رفتن با خودشه که در رو باز کنه یا نه.هیچی نگفتم و منتظر موندم.بعد از حدود یک دقیقه صدای مغموم و ضعیفشو شنیدم که گفت:
- خودت که کلید داری؛ بیا داخل!
از اینکه که بالاخره اجازه ورود داد نفس راحتی کشیدم و کلید رو تو در انداختم.تا پامو گذاشتم داخل و خواستم بگم سلام صدای آخ گفتنم با داد آرمی که گفت مواظب پات باش یکی شد...
نمیدونم از اون سر اتاق چجوری خودشو بهم رسوند ولی تا حواسم اومد سر جاش دیدم کنارم ایستاده.یه نگاه سریع و اجمالی به اتاقش انداختم به شدت بهم ریخته بود و رو زمین پر از شیشه خورده بود.خم شده بود و به پام نگاه میکرد.به شدت میسوخت ولی سعی کردم به روم نیارم.نگاهی بهش انداختم.دیدم یه تیکه شیشه که به صورت نیم دایره شکسته بود ساق پامو بغل کرده و زخمی کرده بود و اون شیشه ای که روش پا گذاشته بودم زیر دمپاییمو پاره کرده بود و کف پام خراش برداشته بود.
- تکون نخور...
رو زانوهاش خم شد تا شیشه رو برداره.نتونستم تعادلمو حفظ کنم و دستمو ناخوداگاه گذاشتم روی کتفش.برای یه لحظه حرکاتش متوقف شد ولی بعد ساق پام رو نگه داشت و با اون یکی دستش آروم شیشه رو از کنار پام برداشت و پرت کرد گوشه ی اتاق.خب مثل اینکه هنوز عصبی بود.ایستاد و در حالی که نگرانی،خشم و غم رو به وضوح می شد تو تک تک اجزای صورتش دید تو چشمام زل زد و گفت:
- میتونی راه بری؟
- فکر کنم بتونم...
رفتم قدم دومو بردارم که دستشو گذاشت وسط سینه ام و متوقفم کرد...
ادامه دارد...
YOU ARE READING
Behind Closed Doors
Fanfictionاین داستان درباره ی اتفاقاتیه که توو رُم بین تیمیثی و آرمر افتاد و باعث شد عشقشون رو به هم اعتراف کنن.محور داستان کاملا واقعیه ولی خب من از تخیلاتم برای ساختن جزییات و صحنه سازی استفاده کردم.امیدوارم لذت ببرید.