Part 4:

124 26 0
                                    

مثل دو تا تشنه که بعد مدت ها به آب رسیدن همو می بوسیدیم.اومدم بالا رو تخت بین پاهاش نشستم و به بوسیدنش ادامه دادم.موهامو که همچنان نم داشت محکم تو چنگش گرفت و در حالی که گردنمو می بوسید دستشو از زیر پیراهنم رد کرد و ناخناشو تو کمرم فرو کرد.یه دستمو گذاشتم پشت گردنش و با دست دیگه ام موهاشو چنگ گرفتم و سرشو به گردنم فشار می دادم.نقطه به نقطه ی گردنمو می بوسید.میومد بالا به گوشم می رسید و دوباره بر میگشت سر جای اولش.دستامو از زیر پیراهنش رد کردم و پشتشو چنگ گرفتم که آخش دراومد.خودشو چند سانت ازم جدا کرد و تی شرتمو تو یه حرکت درآورد و خوابوندم رو تخت.پاهاشو گذاشت دو طرف پاهام و رو زانوهاش نشست و پیراهنشو در اورد.دوست داشتم خودش شلوارکمو دربیاره وقتی دید کاری نمی کنم فکر کرد پشیمون شدم و یه لحظه عقب کشید.سریع نگاهشو فهمیدم و دست بردم سمت دکمه ی شلوارش و سریع بازش‌ کردم وقتی خیالش راحت شد دست گذاشت رو کش شلوارم و از پام در اورد.حالا کاملا برهنه کنار هم بودیم ولی تنهای تنها بدون هیچ دوربین و کسی که نگاهمون کنه می تونستیم خودمون باشیم.نه فقط الیو و الیور.ما الان فقط تیمیثی و آرمی بودیم.روم دراز کشید پاهامو دور کمرش حلقه کردم و ناخنامو پشتش فرو کردم.دستاشو گذاشته بود کنار صورتم رو بالش و شکممو می بوسید و نفس نفس می زد.برجستگیشو رو پام حس می کردم.بعد از چند دقیقه از روم بلند شد و پاهامو گذاشت رو شونه هاش.برای یه لحظه بهم خیره شدیم.هر دومون جدی بودیم...ازم پرسید:
- مطمئنی؟
داشت باهام شوخی میکرد؟اصلا چطور می تونست فکر کنه تردید دارم...
- با تمام وجودم...
زیباترین لبخند دنیا رو تحویلم داد.چشماشم می خندید.مژه های بلند و بورش هنوز به خاطر گریه خیس و بهم چسبیده بود.به لباش نگاه کردم لازم نبود حرفی بزنم تا متوجه خواسته ام باشه خودشو بهم نزدیک کرد و لباشو گذاشت رو لبام این بار آروم تر می بوسید و این باعث میشد بیش تر پوست لطیف لبا و گرمای زبونشو حس کنم.خودشو ازم جدا کرد و به چشام زل زد.دیگه نمی تونستیم صبر کنیم.دستاشو گذاشت روی رون پام در حالی که پاهام هنوز روی شونه هاش بود.با وارد شدنش از درد چشمامو محکم بستم و ملحفه رو چنگ زدم.آرمی دست نگه داشت و نگران ازم پرسید:
- خوبی؟میخوای انجامش ندیم؟
با اینکه می دونستم نگه داشتن خودش چقدر براش سخته ولی واسه اینکه من اذیت نشم همچنین حرفی می زد.این باعث میشد دلم به عشقش به گرم بشه.به اینکه بالاخره فهمیدم اونم منو میخواد و دوسم داره...
لبخند زدم و‌ گفتم:
- فقط انجامش بده...
مچ پام که تو دستش بود رو بوسید و در حالی که پاهامو نوازش میکرد به کارش ادامه داد...
خیلی آروم انجامش میداد تا اذیت نشم.بعد از چند دقیقه که دیگه دردی رو حس نمی کردم و فقط لذت بود دستامو به طرفش دراز کردم شونه هاشو گرفتم و روی خودم خوابوندمش تا بتونم بغلش کنم.ضربه هاش هر لحظه تند تر میشد و صدای نفس های بریده بریدمون تو کل اتاق پیچیده بود...
***
خیس عرق کنارم رو تخت افتاد و نفس نفس می زد.به سینه اش که به سرعت بالا و پایین میرفت و درخشش روش خیره شدم.چند تا دستمال کاغذی از میز کنار تخت برداشتم.خودمو تمیز کردم و انداختمش دور.چند تا دیگه برداشتم تا سینه ی آرمی رو تمیز کنم.تمام مدت نگاهشو رو خودم حس می کردم ولی با تمام این اتفاقا هنوز از نگاه مستقیم و خیره اش خجالت می کشیدم.هنوز باورم نشده بود که واقعا این کار رو کردیم.آخراش بود که صدای خنده های زیر لبی آرمی رو شنیدم نگاهش کردم که منو گرفت و کشید رو خودش و گذاشت اون طرف تخت.دستاشو دورم حلقه کرد پاهاشو بین پاهام قفل کرد و منو تو آغوشش نگه داشت.پیشونی هامون مماس هم بودن بودن.دستمو رو قلبش گذاشتم...
با خنده گفتم:
- اینی که زیر دستمه مال گنجشکه یا تو؟چرا انقدر تند میزنه؟
- قلب من همیشه برای تو تند میزد.نمی دونستی؟
شنیدن این جمله با صدای مخملیش وقتی مخاطبش من بودم باعث شد نفس تو سینه ام حبس شه و ضربان قلبم بره بالا.از کجا می دونستم.اون آرمی همر بود مرد جذابی که رویای هر زنی بود موفق ثروت مند محبوب منم یه پسر ۲۱ ساله که کسی نمی شناستش.اصلا اعتماد به نفس اینو نداشتم که حتی یه لحظه به عشقی که از آرمی به من برسه فکر کنم.ولی دیگه مهم نبود بالاخره فهمیدم.بازم تو چشمای آبیش غرق افکارم شده بود و اونم هیچی نمی گفت.لبخندی زد و دستشو گذاشت رو موهام و شروع به نوازشش کرد.تازه موقع فیلم برداری فیلم فهمیده بودم این حرکتش نقطه ضعفمه.چشامو بستم و به حرکت دستش بین موهای بلندم که گاهی به لاله ی گوشم میرسد فکر کردم و لبخندی با تمام وجود رو لبام نشست.بیشتر خودمو بهش فشردم و صورتمو چسبوندم به سینه اش.اگه می تونستم از اینم خودمو بهش نزدیک تر کنم حتما انجامش میدادم.
همچنان که مشغول نوازش موهام بود صداشو شنیدم که گفت:
- خیلی حرفا هست که باید بهم بزنیم.نه؟
کمی خودمو ازش جدا کردم تا چشماشو ببینم.سرمو به نشونه ی تاییدتکون دادم و دوباره به سینه اش چسبوندم.
- میشه امشب فقط از این لحظات لذت ببریم؟
در حالی که محکم تر به خودش فشارم داد سرمو بوسید و گفت:
- هر وقتی که تو بخوای!
انگار اون شب برای ما ساخته شده بود.هیچ صدایی جز صدای هماهنگ قلبامون به گوش نمی رسید.نمیدونم چقدر تو همون حالت بودیم که کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...

ادامه دارد...

Behind Closed DoorsWhere stories live. Discover now