از زبان آرمی:
به محض باز کردن چشام و دیدن صورتش که مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود کل دیروز مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد.باورم نمی شد روزی برسه که از خواب بیدار شم و اولین چیزی که می بینم صورت قشنگش باشه.بینیمو فرو بردم تو موج موهای خوش حالتش و عمیق نفس کشیدم.سرشو گذاشته بود روی بازوم و هُرم نفسای منظمش می خورد به سینه ام که باعث می شد بیش تر گرمم بشه.از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم.در حالی که با نوک انگشتام موهای روی پیشونیشو کنار می زدم طوری که از خواب بیدار نشه آروم لبمو چسبوندم به پیشونیش و بوسه ی کوتاهی زدم.تکونی خورد و رو به بالا دراز کشید.بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد و با دیدن من برای یه لحظه جا خورد اما انگار سریع همه چی یادش اومده باشه آروم شد و لبخند زد.دوباره برگشت سمتم و در حالی که پاهاشو بین پاهام قفل می کرد دستشو انداخت پشتم و بدنمو محکم تو آغوشش گرفت.متعاقبا منم این کارو انجام دادم.هیچی نمی گفتیم انگار فقط می خواستیم تک تک لحظاتی رو که تو این مدت می تونستیم کنار هم باشیم و از دست دادیم رو با این آغوش جبران کنیم.بعد از مدتی که حتی نفهمیدم چقدر طول کشید گفتم:
- به یه حموم فوری احتیاج دارم.
خودشو بیش تر تو بغلم فشار داد و گفت:
- فقط دو دقیقه دیگه...
ریز خندیدم و سرشو بوسیدم.بعد از چند دقیقه تکونی به خودم دادم که باعث شد آروم خودشو ازم جدا کنه.ایستادم و ملحفه رو دور کمرم بستم.به لبای آویزونش نگاه کردم.با خنده گفتم:
- حالا چرا لبات آویزون شدن؟من که قرار نیست امروز تنهایی برم حموم مگه نه؟
ملحفه رو دور خودش پیچید و دراز کشید.
- من خسته ام یکم دیگه میخوابم تو برو من بعدا میرم.
یکه خوردم و سیلی از افکار بد به ذهنم هجوم آوردن.یعنی از چیزی ناراحت بود؟از دیشب؟اگه ناراحت بود چرا نمی خواست حتی یه لحظه از بغلم جدا شه؟و کلی چراهای دیگه که جرئت نداشتم به زبون بیارمشون.پس فقط جوری که متوجه دلخوریم نشه گفتم:
- باشه پس تو استراحت کن!
بعد از اینکه مسواک زدنم تموم شد به سمت وان رفتم و گذاشتم از آب پر بشه.در حالی که وان پر می شد حوله ای برداشتم و گذاشتم کنار وان.شیر آب رو بستم و آروم توش دراز کشیدم.هنوز یکم زیادی داغ بود ولی حس خوبی می داد.سعی کردم به حرف آخر تیمی فکر نکنم تا چراهای بیشتری تو سرم جولان ندن.این چند وقت خیلی حساس شده بودم و هر چیز کوچیکی عصبی و ناراحتم می کرد.تک تک ثانیه های دیشب رو مرور کردم که چقدر شیرین و عاشقانه و سرشار از لذتی خاص سپری شده بود.با یادآوریشون هارد شده بودم که صدای پاهاشو شنیدم.چشامو بسته بودم و خودمو زدم به نشنیدن اما تک تک حرکاتش رو تصور می کردم.حس کردم کنار سرم رو زمین نشست.دستشو گذاشت رو جهت مخالف صورتم و در حالی که بینیشو نرم چسبونده بود به پایین گوشم نفس عمیقی کشید و با دهن بازدم کرد که گرمای نفسشو رو گردنم حس کردم.سر تک تک انگشتاشو از صورتم به طرف گردنم پایین کشید و در حالی که فشار کمی به گردنم میاورد لاله ی گوشمو گاز گرفت که آه کشیدم و محکم تر لبه های وان رو گرفتم.بوسه ی طولانی و عمیقی پایین گوشم زد و بلند شد که چشامو باز کردم و نگاهش کردم.مثل خودم ملحفه رو دور کمرش بسته بود.در حالی که به چشمام خیره شده بود دستشو برد سمت گره و بازش کرد که افتاد زمین.کاملا برهنه جلوم ایستاده بود و با جدیت نگاهم می کرد.پاشو گذاشت توی وان که پاهامو بیش تر باز کردم تا بتونه بشینه.به راحتی خودشو جا داد و بهم تکیه داد.سرش زیر بینیم قرار داشت و بوی خوب موهاش تنها چیزی بود که می خواستم اون لحظه به ریه هام بکشم.دستامو گذاشتم رو شکمش و تو گوشش زمزمه کردم:
- تو که می خواستی بخوابی!
آروم تر از من گفت:
- فقط می خواستم وقتی داری کاراتو انجام میدی و حواست نیست یه دل سیر نگاهت کنم وگرنه خودت میدونی دلم پر می کشید که الان اینجا با تو باشم.
کف دستامو کشیدم رو پایین ترین نقطه ی رونش و با شستم دورانی نوازشش میکردم.به حرکت انگشتام خیره شده بود.سرمو تو گودی گردنش فرو بردم جوری که موقع حرف زدن لبام به پوست صاف و نرمش برخورد می کرد:
- ولی هنوز خیلی چیزا هست که باید بدونم...مثلا از کِی؟
می دونستم اونقدری باهوش هست که منظورمو بفهمه.صورتشو برگردوند سمتم.به فاصله ی دو سانتی به چشمای هم خیره شده بودیم و منتظر جوابش بودم...
- وقتی وارد کلاس شدی و من پشت پیانو نشسته بودم و به قدم هات نگاه می کردم محکم و با اعتماد به نفس راه می رفتی و من از غرور پشتش می ترسیدم ولی وقتی نگاهم به چشمات رسید چیزی رو توش پیدا کردم که از ستاره ها هم قشنگ تر بود.معصوم ترین و مهربون ترین نگاه و لبخند دنیا رو توشون دیدم.وقتی تو چشمام خیره شدی و بهم دست دادی حس کردم قلبم فرو ریخت...
بدون لحظه ای پلک زدن به حرفاش گوش کردم.باورم نمی شد این عشق از طرف اونم در یک نگاه اتفاق افتاده باشه.اولین دیدارمون خیلی کوتاه و فقط محض آشنایی دو تا پارتنر بود اما مثلاینکه برای روشن شدن آتش عشقمون کافی بوده...
- تو چی؟
- چطور می تونستم وقتی اونجوری از دیدنم دستپاچه شده بودی و نمی دونستی چیکار کنی عاشقت نشم؟وقتی هول هولکی از رو صندلیت بلند شدی و سلام کردی و بعدش گفتی "ببخشید کلاس پیانو دارم" تو جز به جز صورتت می دیدم که با خودت فکر کردی نکنه بی ادبی کرده باشی.اینکه تمام احساساتت از صورتت معلوم بود به نظرم خیلی فوق العاده و خاص اومدی.تو همون دیدار اول چیزی رو در تو دیدم که تو هیچ کس دیگه ندیده بودم.اینکه چقدر خودت بودی و سعی نمی کردی چیزی رو مخفی کنی باعث می شد حتی شیرین تر به نظر برسی.وقتی صورتتو دیدمت فکر کردم قبل از این کور بودم و نمی دونستم کجام و از کجا اومدم اما اون لحظه فهمیدم قراره کجا برم!
هیچی نمی گفت فقط با چشمایی متحیر که نم اشک توش نشسته بود نگاهم می کرد.محکم دو طرف صورتمو گرفت و لبای نرمشو گذاشت رو لبم و وحشیانه می بوسید.حتی فرصت نکردم نفس بگیرم.ازش جدا شدم که خودشو کامل برگردوند سمتم و رو پاهام نشست که صدای آخش بلند شد و صورتشو از درد جمع کرد.یاد دیشب افتادم و ازش پرسیدم:
- خوبی؟
- آره آره فقط یکم درد دارم اما چیز مهمی نیست!
و دوباره شروع به بوسیدنم کرد.آب داغ وان حالا ولرم شده بود و تمام بدنمونو خیس کرده بود.خودشو کشید بالا و بعد از کمی جابه جا شدن آروم نشست روم و کف دستاشو گذاشت رو سینه ام.چشماشو بسته بود و آروم بالا پایین می رفت.با ناخناش فشاری به سینه هام وارد کرد و سرشو بالا گرفت که باعث شد قطرات درخشان آب از رو گردنش سر بخوره و پایین بیاد.صدای ناله اش که تو فضای کوچیک حموم می پیچید هورنی ترم کرد و پهلوهاشو گرفتم که سرعتشو بیش تر کرد.بعد از چند دقیقه آه بلندی کشید و بدن خیسشو به بدنم چسبوند.سفت بغلش کردم که لرزش بدنشو زیر دستم حس کردم.کف دست گرمشو مابین شونه و گردنم گذاشته بود و رو سینه ام نفس نفس میزد.کمرشو گرفتم و با دست دیگه ام پشتشو نوازش می کردم.صداشو ضعیف شنیدم:
- دوستت دارم
با گفتن همین یه جمله ی کوتاه تونست نفس رو تو سینه ام حبس کنه.سرشو تو دستام گرفتم تا بتونم چشماشو ببینم.چشماش آینه ی قلبش بود و هیچ وقت دروغ نمی گفت.بالاخره پیداش کرده بودم و این لحظه نزدیک ترین تجربه ی من به بهشت بود.در حالی که سعی می کردم بغضمو پنهان کنم و صدام نلرزه ولی زیاد توش موفق نبودم گفتم:
- منم دوستت دارم...ادامه دارد...
YOU ARE READING
Behind Closed Doors
Fanfictionاین داستان درباره ی اتفاقاتیه که توو رُم بین تیمیثی و آرمر افتاد و باعث شد عشقشون رو به هم اعتراف کنن.محور داستان کاملا واقعیه ولی خب من از تخیلاتم برای ساختن جزییات و صحنه سازی استفاده کردم.امیدوارم لذت ببرید.