• Dream •

278 51 57
                                    

- همیشه تو بغلم بمون ...
+ همیشه میمونم ...

چقدر حس خوبی داشت وقتی سرم رو سینش بودو انگشتاشو لابه‌لای موهام حس میکردم ،چشمامو میبستمو طعم بودنشو میچشیدم.
وقتی از بودن صحبت میشد، تموم وجودمو مطمئن میکرد از بودنش.

این ک یه فرد دوست داشتنی برای خودِ خودِ خودت باشه یجور قدرته ، یه چیزی که باعث میشه تو زندگی کنی چون حالا دیگه یه چیز ارزشمند داری، دیگه زنده بودنت نمیشه گذروندن زمان، برات مهمه ک سرنوشت برات رقم بخوره یا سرنوشتتو خودت بسازی.

وقتی هدفت بشه یه فرشته، دوست داری کل ادمای دنیا هرچی بخوایو برات فراهم کنن تا به هدفت برسی نه این ک چیزیم ک داشتی رو ازت بگیرن...
دستِ خالی بایستیو نگاه کنی که زینتو دارن ازت میگیرنو دیگه قرار نیست تو بهشتِ همیشگیت باشی...

+ همیشه میمونم ...

بعد از بارها تکرار اون لحظه آلارم به صدا در اومد و پنج صبح رو نشون داد، حتی وقتی بیداری هم صداش ازاردهندس... بالاخره تصمیم گرفتم بعد از ساعتها بیخابی از جام پاشم . امروز روز طولانی ای قرار بود باشه. زیر دوش قرار گرفتمو به دیوار سفید روبروم خیره شدم ، نفرتی توی وجودم بود که نمیزاشت درست فکر کنم . کیو باید مقصر میدونستم؟ اونارو؟ زینو؟ یا خودمو؟ ...
دردی توی دستم پیچید، به دست مشت شده ام نگاهی انداختم ... و وقتی از فکرو خیالام اومدم بیرون انگشتامو از هم باز کردمو کف دستمو ماساژ دادم.

چند دقیقه ای میشد ک حاضر و اماده نشسته بودمو منتظر راننده داشتم ب کارای اجرا رسیدگی میکردم
بلخره راننده رسید. تو ماشین نشستمو ساکت ب بیرون خیره شدم ...کم میشد ک بی صدا تو ماشین باشمو صدای موزیکو قطع کنم ... دیدن طلوع خورشید فقط سکوتو میطلبید . خورشید زندگیِ من قرار نبود دیگه طلوع کنه و این قلب منو روز به روز سردتر میکرد...

نورِ خورشید، اسمون رو رنگ کرده بودو ابرا بیشتر از چیزی ک میشد تصور کرد زیبا شده بودن، اون بخارای نرم که حالا یکم نارنجی میزدنو دوست داشتم تو بغلم فشار بدم...

پلکم سنگین شده بود، بعد از دیدن اون اسمونِ زیبا منظره ی جلوی چشمام تاریک شد...

"وارد خونه شدمو از لویی سراغ زینو گرفتم
لویی که داشت کتاب میخوند سرشو ب سمت راهرو تکون داد. راهم رو ب سمت راهرو کج کردم.
راهرو ب دوتا اتاق میرسید، درِ اتاق سمت راست نیمه باز بود پس هُلش دادمو وارد شدم، اتاقِ خودم بود ولی یکم تغییر کرده بود خواستم برگردم که چیزی مانعم شد، به منظره نمایان از پنجره نگاه کردم، توی باغ پر درختی مادرم روی صندلی نشسته بودو گریه میکرد و اشتون با دستای کوچیکش اشکاشو پاک میکرد... نگران شدم و خواستم برم بیرون که در باز شدو زین اومد تو، نفسم حبس شد و نمیتونستم کلماتو کنار هم بچینم. زین با لبخند پررنگی منو بغل کرد ، قبل از اینکه خودمو تو بغل زین رها کنم دوباره به بیرون از پنجره نگاهی انداختم و کسیو اونجا ندیدم...
زین : هی لی ب چی خیره شدی؟
- ... عم ... هیچی زین تو کجا بودی؟
+ من همیشه اینجام ...
دستش رو روی سینم گذاشته بودو با عسلیای براقش نگاهم میکرد . محو صورت زیبایی مثل صورت زین نشدن ناممکنترین کار دنیا بود، سرمو رو شونش گذاشتمو بوسه ای به گردنش زدم، تک خنده ی نخودیو شیرینِ زین فضارو پر کرد...
زین : لاو ی-...."

راننده : اقای پین ... بیدار شید رسیدیم.

چشمامو مالوندمو برای چند ثانیه بهش خیره شدم... وقتی فهمیدم کجام با سر ازش تشکر کردمو بدون صحبت پیاده شدم... دوس نداشتم بعد از دیدنِ زین، هیچ چیزی حواسمو از مرور کردنش پرت کنه
متنفر بودم از اینکه یادم بره خورشیدمو دیدم...

...

سلام به همه.

چون این اولین استوری هستش ک دارم مینویسم خیلی دوست دارم نظرتونو بدونم، مخصوصا اگه قرار باشه ب کل بزاریدش کنار :" (نو کانفیدنس)

و اگه نظر مثبتتونم بدونم چپتر بعدیو سریعتر تقدیمتون میکنم 😋

بوص بهتون که وقت میزارید میخونید *-*
نظری ، سخنی ، چیزی ؟!

...

• شبو روزتون به خیر و خوشی 😌🌹 •
.
.
.

SUNLESSWhere stories live. Discover now