• Mare •

149 37 21
                                    

"پیاده رُویِ تاریکی بود. کنار جاده خبری از چراغای بلند نبود. درختا از دو طرف احاطمون کرده بودن، جوری که رد شدن از کنارشون باعث میشد برگا صورتمو اذیت کنن، با دست جلوشونو میگرفتم...
ماشینای مختلفی از اتوبانی ک لایناش مخالف قدم زنیه ما بود با سرعت رد میشدن .
نور بالاشون چشمامو میزدو حس خوبی بهم نمیداد
ماشینای سواری ، اتوبوسا و کامیونای بزرگ و کوچیک با سرعت از کنارمون میرفتنو هیچ رحمی ب جاده نداشتن
- از اینجا بریم...
+ ما داریم قدم میزنیم لیام، این قشنگ نیست؟!
- بیا بریم یجای دیگه...
+ میریم... باید به پل برسیم برای اونطرف رفتن. اون طرف اتوبان خونمونه
- پس نزدیک خونه ایم ؟

زین جوابی نداد و فقط دستمو محکمتر گرفت
توی اون تاریکیه شب برگای درختا دیگه سبز نبودن ... وقتی به طرف دیگه پیاده رو نگا میکردم حس بدی وجودمو پر میکرد دلم میخاست فرار کنم ... ی چیزی توی ذهنم مدام یاداور میشد، این ک توی اون تاریکیا کسی حواسش ب ما هست، ولی کی؟ چرا؟ هرکاری میکردم نمیتونستم جواب خودمو بدم...
ب زین نگاه کردم ک اونم نگاهشو از روبرو گرفتو نگاهم کرد
لبخندی ب لبش بود که مثل همیشه ارامشو بهم نمیداد، دلهره وجودمو پر کرد
- بیا بریم سمت خونه
زین : ما نمیتونیم لیام ...
- چرا میشه صبر میکنیم تا جاده خلوت شه
این طرفا هیچکس نیست هیچکس پلی نساخته!
+ ن لیام الان نمیتونیم رد بشیم
- چرا میتونیم!

دستشو گرفتمو کشیدمش سمت جاده از کنار درختا رد میشدم ک پاهام کامل تو گِل فرو رفتو کشیده شدم عقب .
+ نگاه کن ... الان نمیتونیم رد شیم
ب پاهای زین نگاه کردم
برعکس من، زین ترو تمیزتر از همیشه کنار گودال کم عمق گِل ایستاده بودو نگاهم میکرد. مخالفتش باهام فقط عصبیترم میکرد
پاهامو از گِل دراوردم، زیر کفشم پرع گِل بودو قدمامو سنگین کرده بود توجهی نکردمو دست زینو محکم کشیدم و ‌کنار گادرریل که رسیدیم صبر کردم.
با رد شدنه هر ماشینی حجم زیادی از باد به صورتم میخورد که باعث میشد از شدتش چشمامو ببینم . ب پشت سرمون نگاه کردم تاریکیه مطلقی بود، دوست داشتم زینو تو بغلم بگیرمو فقط فرار کنم...
نگاهای مکررم ب تاریکیو صدایی ک تو سرم تکرار میشد باعث شد وقتی برای اخرین بار ب پشت سر نگاه میکنم کسیو ببینم که داره نزدیکمون میشه ... قلبم مثله ی پتک ب سینم کوبیدع میشد، حس خفگی گلومو پر کرده بود و اشکِ توی چشمام باعث میشد تصاویر روبه روم ب لرزع بیوفتن ...
متنفر بودم از این شب شوم.
متنفر بودم از گیر افتادن تو ی همچین جهنم تاریکی.
با نزدیک شدن اون سایه نفس نفس زدنم بالا گرفتو قلبم دیگ توی سینم موندنی نبود ...
زین : لیلی ... تو حالت خوب نیست بیا از روی پل بریم .
زین ب چند متر عقبترتر اشاره کرد ، دقیقا جایی که پلِ هوایی عظیمی قرار داشت. اضطرابِ رسیدن اون آدم و راهی که تا پل داشتم و پله های عجیبو بزرگش نمیزاشت درست تصمیم بگیرم.
- وقت نداریم نباید اینجا بمونیم باید بدوییم زین ... از بین ماشینا بدوییم
+ پس دستمو ول نکن
'سرمو ب نشونه تایید تکون دادم و زین شروع کرد ب دوییدن ولی پاهای من سنگینتر از چیزی بود ک بتونم پابه پای زین بدوعم. هرچقدر تقلا میکردم فایده نداشت، دستم از دستای زین جدا شدو زین ماتو مبهوت سرجاش ایستادو بهم نگاه کرد ... باد اشکای سردمو روی گونم هول میداد، حس میکردم همه استخونام یخ زده، دستمو ب سمت زین گرفتمو داد زدم ک دستمو بگیره ولی فقط ی نگاه غمگین بود ک بهم تحویل میداد . به پشت سرمو نگاه کردمو دیدم اون سایه چندمتر عقبتر لاب لای درختا ایستاده و بی حرکته...
فریادِ زین توی گوشم پیچید...
برگشتمو چیزی ک نگاهم بهش افتاد باعث شد پاهام سست بشه ... رو زانوهام افتادم و به جاده ی خالی از ماشینه روبروم خیره شدم تو اون جنهم سیاهو سفید، سرخیه خون زین تنها رنگه واضحی بود ک ب چشم میخورد ...
دستمو ب زمین گذاشتمو بلند شدم .
همه ی جاده خالی بود از هر وجودی ...
قدم برداشتم سمت زینی ک توی سرخیه براقی غرق بود ... کنارش نشستمو دستِ بی جونشو بلند کردم ... دنیام تموم شده بود ... توی جنهمم حبس شده بودم، هق هقام شرو شده بودو رو دستای سردش فقط بوسه میزاشتم
کسی از حاشیه راست جاده صدام کرد...
سر کج کردمو و زینیو دیدم ک کنار جاده ازم میخاد ک برگردم عقب .
+ لیام داری چیکار میکنی؟ بیا عقب!! بلند شو!! بدو!!!
بدنم یخ زد ...
هیچ صدایی رو نمیشنیدم ، برگشتمو درست جایی که زین افتاده بودو نگا کردم اما چیزی تو دستام نبود... صدای بَمیو از پشت سرم میشنیدم ک هر لحظه تزدیکتر میشد ، نگاهی ب پشت انداختم نور سفیدی از دور پیدا شد ک نزدیکو نزدیکتر میشد و حجم بیشتری از تاریکیه اطرافشو میبلعید ... نمیتونستم دیگه چیزیو بیینم چشمامو تنگ کردمو دستمو جلوش گرفتم و باز فریاد زین توی گوشم پیچیدو با رسیدن نورو فشار دادن پلکام بِهَم، ضربه محکمیو حس کردم"

- اقای پین ... لطفا اروم باشید ... فقط ی کابوس بود .

صدای مهماندار چیزی بود ک بهم خبر میداد از اون دنیای لعنتی نجات پیدا کردم، هوشیارتر ک شدم ازش تشکر کردمو خاستم ی لیوان اب برام بیاره ...

کرختی تموم بدنمو گرفته بودو خسته و بیجون روی صندلی خشک شده بودم . اونقدری دهنم خشک بود که زبونمو ب راحتی نمیتونسم بکشم ب لبام تا ترک نخورنو خونی نشن ...

مهماندار با ی لیوان پر از ابو یخ ازم پذیرایی کرد . سردیه اب برای بدن گُر گرفته و تو شوک رفته ی من زیادی بود ولی بهش نیاز داشتم . بعد از خوردن اب، پاهامو تکون دادمو یکم ب بدنم ورزش دادم ...

کابوسایی ک منو حبس میکردن منفور ترینو شومترین اتفاقای زندگیم بودن! ولی چیکار میتونسم کنم... این رویاها تنها حاصل اون اتفاق بود، چیزی که حدود یک ماه منو هر شب اسیر خودش میکرد. تنها دلخوشیم برمیگشت به اون شبایی که میتونستم با نوشیدنیا خودمو بیهوش کنمو از مرگ مطلقم برای چند ساعت لذت ببرم. اما کی میتونه از خوابای خودش فرار کنه؟
کی میتونه کابوسارو از زندگیش پاک کنه؟
فقط مرگ میتونه این درامای عجیبو از بین ببره ولی از کجا معلوم که ... برزخ ی کابوس ابدی نباشه؟

...

سلام به همه.


اول از همه خیلی خیلی خوشحال و ممنونم از شما که میخونید، ووت میدید و نظرتونو میگید **
به این کار ادامه بدید و منو از نظرات ارزشمندتون بهره‌مند کنید 😎😬.

انتقادی چیزی؟ همه چی خوبه؟ 🙄🥺

...

•  شبو روزتون به خیر و خوشی 😌🌹 •

.
.
.

SUNLESSWhere stories live. Discover now