• SunShine •

108 37 21
                                    

خندهاشون، گریه هاشون، ذوق کردناو بالا پایین پریدناشون، جیغ زدناشون... همه اینا منو در حد فاک خوشحال میکرد جوری ک همه ی دنیامو کنار میزاشتمو از ته دلم براشون عاشقانه میخوندم ...
بک استیج جایی بود ک جعبه جعبه هدیه و یادگاری ازش خارج میشد . جایی ک فنا با درجه بالایی از هیجان گوشی ب دست منتظر بودن تا منو ببینن و من برای این همه خوشبختی میتونسم بمیرم .
فقط کاش... از اول این همه خوشبختیو تنها تجربه میکردم . غیر از اینه ک ۴ تا تیکه از قلبم تو اون روزا جا مونده؟

وقتی فنا از زیام میگفتن و من برقو تو چشماشون میدیدم فقط میتونستم ی لبخند مصنوعی رو لبام بکارمو تشکر کنم ... اجازه نداشتم ازش حرف بزنم ...
ولی از این بابت دیگ ناراحت نبودم چون دیگه نمیدونسم چی بهشون بگم !
چجوری باید میگفتم !
اونا با قلبشون زیامو ساپورت میکردن و من چرا باید قلبشونو میشکوندم ؟!
چرا همیشه سختیه کار پیش من جا میموند؟!

ی میز شام شلوغ با تیم میتونست منو خیلی خسته کنه . جوری ک گیج خاب شده بودم . بعد شام همه رفتن سمت اتاقاشون، بعد از گفتن شببخیرو خدافظی با بعضی از اعضای تیم بلخره رسیدم ب تخت بزرگو نرمه اتاقو روش پهن شدم . به ثانیه نکشید ک خابم برد.

" زین : لیلی بیرونو نگا کن.
- واو خدای منننن نگاشون کن چقدر زیبان باورم نمیشه ... این ستارها واقعا درخشانن ...
+ مثله خودت؟
لباش کش اومدو دستشو کرد تو موهامو بهمشون ریخت و در نهایت با بوسه کوچیکی روی نوک بینیم منو خندوند.

به سطح زمین رسیدیم وقتی از اون وسیله ی کوچیکه پرنده اومدیم پایین تو خیابون اصلیه نزدیک خونه ی پدری زین بودیم و من هیچ ایده ای نداشتم که چرا شهر خالی از مردم بود، ولی کی اهمیت میداد وقتی مهم با زین بودن بود .
هوای سرد بین کتم پیچید و بهم گف که باید خودمو بپوشونم .

زین : تندتر بیا مامان منتظرمونه.
باز از همون عجله های دلهره اوره همیشگی ...
- دارم میام زین انقد منو نکشوننن!
+ شیرینیاش سرد میشه ها!
سرجام ایستادم و با کنایه گفتم : از اون شیرینیا خوشمزه ترم وجود داره!
زین ب طرفم برگشتو بعد مکث کردن، ارومو کوتاه لبمو مزه کرد.
زین : تو خوشمزه ترین شیرینی شکلاتیعی هستی ک من تاحالا خوردم.

مطمئن بودم که لپام سرخ شده... حس لذت بخشی تموم وجودو پر کرد، این دقیقا جادویی بود ک فقط زین بلد بود انجامش بده، پریدم بغلشو محکم به خودم فشارش دادم.
زین : هی.. هییی! تدی‌ بر لِهَم کردی ک...
روی گونشو محکم بوس کردمو دوباره برگشتم عقب و دستشو گرفتم. زین با شصت دستمو نوازش کردو ب راه ادامه داد.
نزدیک کوچه ک شدیم برفای ریزی از اسمون شروع کرد به باریدن، به اسمون مخملیو مشکی بالا سرم نگاه کردم و وقتی اولین قدممو توی کوچه گزاشتم صدایی باعث شد سر ب زیر بندازمو پاهامو نگا کنم . پام توی برفایی فرو رفته بود ک انگار ساعتها بی وقفه باریده تا به این حجم برسه ... قدم دومم توی برفا دوباره همون صدای قشنگو ایجاد کرد.

زین : زمستون شده از این به بعد سرد تر میشه و من بیشتر محتاج بغلت میشم ...
- بغلم بمون زین، قول بده هیچوقت نری تا سردت نشه!
+ همیشه هستم سوییتی ...

دستشو فشردم تا احساس سرما نکنه ...
ب خونه رسیدیم، زین درو باز کردو وارد شدیم، کسی خونه نبود، بقیه کجا بودن ... ؟ شیرینیا چی ؟
سوالا تو سرم میچرخید و وقتی ب خودم اومدم تو اتاق زین بودیم .
از پشت پنجره دونه های درشت برف میرقصیدنو ب پایین میرفتن، زین با ی بشقاب کوکیه خونگی اومد کنارم، یکیشو برداشتمو گاز زدم و حس قشنگی وجودمو پر کرد ...
زین : ب دل میشینن ن؟
زین نمیدونست دلنشین بودن کلمه ایه که برای خودش خلق شده
- هووووم ...
+ لییی ...
بشقابو ازش گرفتمو رو میز کنارمون گزاشتم،
دستی به گونش کشیدمو خم شدم سمتِ گردنِ لطیفشو محکم بوسش کردم و عطر مست کنندشو عمیقا بو کشیدم... و این کاملن به دلم نشست...
نمیخاستم سرمو از روی شونه های امنش بردارم ، دستمو ب کمرش گزاشتمو تو بغلم هولش دادم تا بهم تکیه کنع ک دوتاییمونو رو تختِ پشت سرش رها کنم.
زین خیلی حرف نمیزد ولی برام بیصدا میخندید، از اون خنده ها ک چشماشو مثه یه تیله، براقو درشت میکرد، و گوشه هاشو چین مینداخت، از اونا که به لبش زیباترین حالتو میدادو من صدفیاشو میدیدم، از اون خنده ها که فقط من دیده بودم.
سرمو تو یقش فرو بردمو ریز بوسش میکردم
زین منو بین بازوهاش گرفته بودو موهامو نوازش میکردو با زیباترین لحن و کلمات صدام میکرد..."

چشمامو اروم باز کردمو دیدم نور خورشید اتاقو پر کرده ... لبخندع ملیحی ب لبام نشست.
- صبح بخیر سان شاین ....

خابی که دیده بودمو برای خودم مرور کردم.. بارها و بارها... و بعد به یاد می اوردم لحظه هاییو که با زین داشتم منتها تو بیداری!
قلبم خالی میشد و با درد خفیف و عجیبی دوباره احیا میشد. و این اتفاق، تلخ ترین لبخنده عمرمو روی لبام میشوند...
دردی که زین بهم میداد، تنها دردی بود که حاضر بودم همیشه همراهم باشه.

...

سلام به همه.

تو این دو روزه بقدری با ووتا و کامنتا و حمایتا ذوق کردم که حد نداره *-* تشکرِ فراواننن دارم از همتون مهربونا *----* 💛❤.

و اینک هنوززز اولای داستانه و تا سه چهار پارت دیگ شاهد احوالات مستر زین هم هستید :)🕯.

سخنی؟ نظری؟ دیرتر اپ کنم یا زودتر؟ 🙄

...

• شبو روزتون به خیر و خوشی 😌🌹 •

.
.
.

SUNLESSWhere stories live. Discover now