قطره های درشت بارون با شدت تمام خودشون رو به شیشه می کوبیدن و هر کدوم راهشون رو به سمت پایین شیشه کج می کردن...قطره های زلال اب که از دل اسمون به زمین کوچ کرده و برای فرود با هم می جنگیدن!
ابراى تیره و خاکستری اسمون رو تنگ در اغوش گرفته و چهره ی خورشید مخفی بود!
هوا عطر نم گیج کننده ای رو از خود تراوش می کرد...
گلاى پاییزی زیر بارون و باد عاشقانه می رقصیدن و درختا با تن پوشی نارنجی و زرد اشراقی گلها رو با این رقص باد همراهی می کردن!
باد نغمه می سرود و اسمون چنگ می نواخت!
واقعا که پاییز فصل زیبایی بود!
پاییز فصل سردی و دل گرفتگی نبود,فصل تیرگی و تاریکی اسمون نبود,فصل عریان شدن درختا و افسرده شدن گلها هم نبود...بلکه پاییز فصل بارش بود و فصل احساس..فصلی که بارون با صلابت به زمین می بارید و نیستیها رو پاک می کرد!
پاییز فصل چتراى رنگارنگی بود که زیر سایه شون دو عاشق خزیده بودن...
پاییز بهاری که عاشق شد..
....به ارومی دستش رو بلند کرد, انگشتاشو رو شیشه ی پنجره کشید و رد قطره ها رو دنبال کرد,نگاهش رو به قطره ها دوخت و لبخند گرم و شیرینی رو لباش نشست!
-استاد...نمی تونم از پسش بربیام!
به سختی نگاهش رو از منظره ی مقابل گرفت وبه ارومی برگشت, سمت پسر جوان رفت و لبخندی دوست داشتنی زد:می تونی....فقط باید بیشتر تمرین کنی!
پسر سرش رو به دو طرف تکون داد و با کلافگی نالید:نمی تونم....به نظرم مخم واسه پیانو نمی کشه!
به لبخندش عمق بیشتری داد و دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت:سوهان....موسیقی چیزیه که برای یادگیریش نیازی به مغزت نداری....باید با قلبت موسیقی رو یاد بگیری...با قلبت و با احساست...
پسر لبخندی زد و سرش رو تکون داد:استاد اخه چطور می شه با قلب موسیقی یاد گرفت!؟
کمی فکر کرد و دوباره لبخند زد,به ارومی کنار پسر روی صندلی نشست !
انگشتاشو روی دکمه های سفید پیانو گذاشت و از روی نُت های مقابلش شروع به نواختن کرد:کسی را میخواهم، نمییابمش
میسازمش روی تصویر تو
و تو با یک کلمه فرو میریزیاش
تو هم کسی میخواهی، نمییابیش
میسازیاش روی تصویر من
و من نیز با یک کلمه......
با صدایی مملو از احساس و مملو از گرمی تک تک کلمه های شعر رو بیان می کرد!انگشتای دستش استادانه و با مهارت روی دکمه های پیانو بالا و پایین می رفت و ملودی زیبا و ارامش بخشی با صدای لطیفش نواخته می شد!
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیباییِ ابهام بسپاریم
YOU ARE READING
فرجامِ بى انجام
Fanfictionبا اين عشق تاريخ، دگرباره افسانه نوشت... ----------- اين داستان اولين فن فيكشن من هستش حدودا ٨ سال پيش براى كاپل كيومين وونكيو(شيپاى گروه سوپر جونيور) نوشتمش و به شخصيتاى پسراى بى تى اس تغييرش دادم! اين فيك اصلا داستان شادى نداره و براى اونايى كه ا...