بعد از گردش تو اون پارک زیبا هرسه روانه ی مرکز خرید بزرگی شدن,جیمین با اشتیاق به ویترین مغازه ها نگاه می کرد و بالا و پایین می پرید:نمی خوایین چیزی بخرین؟؟
تهیونگ لبخند زد و سرش رو تکون داد:نه...فعلا چیز خاصی چشممونو نگرفته....همین یه هفته پیش به اندازه ی 10 سال از ایتالیا لباس خریدیم...
جیمین لبخند شیطنت باری زد و شونه بالا انداخت:چقد شما با کلاسین....
تهیونگ خندید و جونگوک پوزخندی به لب اورد!
جیمین با حالتی بچه گونه به ویترین خیره شد:اما من می خوام برم تو این مغازه....شما نمیاین؟
تهیونگ خندید و همراه جونگوک به دنبال جیمین وارد مغازه شد,مغازه ی شیک و بزرگی که از انواع لباسا و کفشای زمستونی پر شده بود!جیمین با اشتیاق تو مغازه می چرخید و جونگوک و تهیونگ رو به دنبال خودش می کشوند...
ناگهان به سمت تهیونگ و جونگوک چرخید:می دونم که شما خیلی با کلاسین و چیزای این مغازه براتون جالب نیست...اما من می خوام یه هدیه بهتون بدم...
تهیونگ گونه ی جیمین رو پیچوند و خندید:چه زبون درازی شده....هر هدیه ای بخری با تمام وجود قبولش می کنم...
جیمین لبخند شیرینی زد و تهیونگ و جونگوک رو تنها گذاشت,بعد از حدودا 20 دقیقه با کیسه ای آبی برگشت!
-خب چی هست هدیمون؟؟
جیمین لبخند گرمی زد و به راه افتاد:بعد از نهار بهتون میدم....
تو رستورانی کنار مرکز خرید توقف کردن و میزی کنار پنجره انتخاب کردن!
جیمین با خوشحالی پشت میز روبروی جونگوک و تهیونگ نشست:من پیتزا می خورم!! شماها چی می خورین؟؟
-من لازانیا دوست دارم! کوكى تو هم مثل همیشه می خوای؟
جونگوک به ارومی سرش رو تکون داد...
جیمین با کمی درنگ به جونگوک خیره شد:جونگوک...تو...چه غذایی دوست داری؟؟
جونگوک به چشمای جیمین خیره شد و دوباره موجی از سرما به صورت جیمین پاشید: هر غذایی که ساده باشه...
جیمین نمی خواست دوباره سکوت کنه و به مکالمه ی بینشون خاتمه بده:مثلا چی؟؟
جونگوک شونه بالا انداخت:گوشت پخته شده,سبزیجات,پاستا...
جیمین لبخند شیرینی به لب اورد:غذاهای سالم دوست داری....
جونگوک با سردی نگاهش رو از جیمین گرفت و به بیرون دوخت!!
بعد از خوردن غذا جیمین با هیجان کیسه ی ابی رنگ رو روی میز گذاشت:خب اینم هدیتون!!
تهیونگ لبخندی زد و کادو رو بیرون اورد,بعد از باز کردن جلد کادو سرش رو بلند کرد و به جیمین خیره شد:واو جيمینی....باورت میشه نه من نه جونگوک چتر نداریم؟
جیمین خندید:البته که باورم میشه....چتر ندارین چون هیچوقت پیاده جایی نمیرین!
به جونگوک خیره شد و ادامه داد:من این چترو بهتون هدیه دادم تا هر سال پاییز با همدیگه و با این چتر زیر بارون قدم بزنین....زیر این چتر احساس یکی شدن بکنین...و زیر این چترعشقتونو تقسیم کنین!
تهیونگ در حالیکه تحت تاثیر قرار گرفته بود از جا بلند شد, کنار جیمین نشست و شونه ی جیمین رو نوازش کرد: چقدر تو با احساسی جيمین....ازت ممنونم داداش دوست داشتنیه من....
جیمین لبخند شیرین و روح نوازی زد و به جونگوک خیره شد,نگاه جونگوک برخلاف همیشه کمی رنگ گرفته بود....خنجراش رو کنار گذاشته و با حالتی متفاوت به جیمین خیره شده بود!
-ازتون می خوام تا زمانی که تصمیم نگرفتین زیرش قدم بزنین بازش نکنین!
تهیونگ خندید و جیمین رو در اغوش گرفت:باشه عزيزم....دوست دارم...
جیمین نگاه پرمحبتش رو تقدیم تهیونگ کرد:منم دوست دارم....
-کوك...چرا از داداشم تشکر نمی کنی؟؟
رنگ چهره ی جونگوک تغییر کرد و به حالت سرد همیشگی برگشت:ممنون!!
-این چه تشکری بود؟؟.... بی ذوق!
جونگوک پوزخندی زد و سکوت کرد!
برای اون روز کافی بود...
به خونه برگشتن!
قرار شد بعدا دوباره به شهر بیان و از جاهای دیگه دیدن کنن!
.........
به محض رسیدن به خونه جیمین پیشنهاد فيلم دیدن داد,اما جونگوک به دلیل خستگی و بی علاقگی به تماشای فیلم اون دو رو تنها گذاشت....
تهیونگ و جیمین روی کاناپه نشسته بودن و فیلم تماشا می کردن که موبایل تهیونگ زنگ خورد!
تهیونگ با دیدن شماره از جا بلند شد و گوشی رو کنار گوشش گرفت:بگو مایکل!!
-......
-چه خبری؟؟
-......
-دهن باز کن بگو چی شده؟؟
-......
-......چی؟؟؟!!!
تهیونگ به جیمین نگاه کرد و با قدمایی بلند از سالن خارج شد, به همراه چشمای نگران جیمین که دنبالش می کرد!
جیمین سعی میکرد دوباره خودش رو مشغول تماشای فیلم بکنه اما صدای فریاد و ناسزای تهیونگ افکارش رو بهم ریخته بود....توقع شنین این حرفای تند و رکیک رو از زبون تهیونگ نداشت.... نگران شده بود و از دیدن این روی تهیونگ متعجب بود!
بعد از چند دقیقه فحش و داد و فریاد, صدای تهیونگ قطع شد!جیمین واقعا نگران شده بود!!
حدودا 10 دقیقه گذشت که تهیونگ لباس پوشیده و حاضر و اماده وارد سالن شد!!
با نگرانی از جا بلند شد:چی شده تهیونگ؟؟جایی داری میری؟
تهیونگ با جدیت پاسخ داد:اره جیمین....یه سری از حسابای شرکت به مشکل خورده باید برم یه بانک و حلشون کنم....
-باشه....زود برگرد....
تهیونگ با چهره ای جدی و نگاهی نامطمئن از مقابل چشمای جیمین ناپدید شد!
1ساعت,2ساعت,3ساعت و بلاخره 4 ساعت بود که جیمین انتظار تهیونگ رو می کشید...ساعت 8 شب بود اما تهیونگ هنوز برنگشته بود...
نگرانی عمیقی به وجودش رخنه کرد...
صدای فریاد و ناسزای تهیونگ شبیه صدای کسی نبود که شرکتش به مشکل بانکی برخورده باشه... به نظر مشکل بزرگتری در كار بود....بارها تصمیم گرفت به اتاق تهیونگ بره و از جونگوک خبری بگیره اما هربار منصرف شد....تهیونگ حتی موبایلش رو هم جواب نمی داد...
بلاخره صبرش تموم شد و از اتاق بیرون زد,پشت در اتاق تهیونگ ایستاد,نفس عمیقی کشید و با دست مشت شده چند ضربه به در زد,اما جوابی نگرفت....
چند ضربه ی دیگه به در زد ولی اینبار هم جوابی نگرفت....تصمیم گرفت راهش رو کج کنه و به اتاقش برگرده اما نگرانیِ تهیونگ منصرفش کرد,به ارومی دستگیره ی در رو کشید و وارد شد!
اتاق ساکت و اروم بود!
دیدی به اطراف زد اما جونگوک تو اتاق نبود,تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه اما زمانی که به سمت در چرخید جونگوک رو پشت سرش دید که تو قاب در حموم ایستاده و با جدیت بهش خیره شده بود..
نگاهش ناخوداگاه به سینه ی لخت جونگوک افتاد....جونگوک حوله ای به دور کمر و پاهاش پیچیده بود....قطره های اب از موهای خیس و سیاهش پایین می چکید و روی سینه ی سفیدش سر می خورد....بی نهایت جذاب و خواستنی شده بود...نگاه همیشه سردش رو به جیمین دوخت:چیزی می خواستی؟؟
جیمین اب دهانش رو قورت داد:نه....یعنی...اره...می خواستم...می خواستم ازت بپرسم خبری از تهیونگ داری یا نه؟
جونگوک چند قدم جلوتر اومد:البته....
-جدی؟؟؟....خیلی نگرانش شدم....یهو گذاشت رفت....
جونگوک به نرمی از کنار جیمین رد شد و به سمت کمدی رفت,عطر تیز شامپوی مردونه ش جیمین رو براى لحظه ای گیج کرد...جونگوک حوله ی کوچیکی از کمد بیرون کشید و روی سرش گذاشت:یه کار بانکی براش پیش اومده و تا حلش نکنه بر نمیگرده....
جیمین در حالیکه سعی می کرد از نگاه کردن به نیم تنه ی لخت و بدن عضله اى جونگوک خودداری کنه به سمتش چرخید:اخه...اخه وقتی تلفنش زنگ خورد...
حرفش رو قورت داد و سکوت کرد!
جونگوک با جدیت تمام جمله ی جیمین رو ادامه داد:داد و فریاد کرد و فحش داد؟؟
جیمین با چشمایی گرد شده به جونگوک خیره شد!
جونگوک پوزخندی زد, لبه ی تخت نشست و با حوله موهاش رو خشک کرد:این چیزا تو کار طبیعیه .....نکنه توقع داشتی تهیونگ به کارمنداشم بگه سنجاب کوچولو؟؟
جیمین به سختی اب دهانش رو قورت داد,از لحن تمسخر امیز و پرطعنه ی جونگوک کمی ازرده شده بود:نه اما فکر نکنم یه مشکل بانکی انقدر فحش و ناسزا لازم داشته باشه!
جونگوک حوله رو روی تخت پرت کرد و دوباره از جا بلند شد,به سمت میز توالت رفت و سیگاری بلند و قلمی بیرون کشید!...طوری که سیگار رو بین لباش گذاشت و طوری که با حالتی خاص به سیگار شعله بخشید همه و همه مسحور کننده و جذاب بود....دود غلیظ پُک اول رو بیرون داد: باید به دیدن این روی تهیونگم عادت کنی...
جیمین به ارومی نگاهش رو از جونگوک گرفت:سعی می کنم....اما...اما فکر نمی کنی خیلی این کار عادی طول کشیده!!؟
جونگوک پُک عمیقی به سیگارش زد و دود بیشتری از سینه خارج کرد: مشکلش حل بشه برمی گرده....
جیمین با ازردگی به جونگوک خیره شده بود...جونگوک با سیگار پر دود لابه لای انگشتاش چند قدم نزدیک شد:من و تهیونگ عادت داریم هنگام مشکلای کاری مزاحم همدیگه نشیم!
جیمین سرش رو تکون داد, لبخند خشکی زد و از اتاق خارج شد!
وقت شام شده بود.
نمی دونست چرا از رفتار سرد جونگوک و لحن تمسخر امیزش ازرده شده بود , از بی تفاوتی جونگوک نگران شده بود,می دونست باید جونگوک رو برای شام صدا بزنه اما این کار رو به عهده ی یکی از خدمتکارا سپرد!
بعد از چند دقیقه جونگوک از پله ها پایین اومد و تو سکوت پشت میز مقابل جیمین نشست, جیمین اشتهایی برای خوردن نداشت اما برای رعایت ادب پشت میز نشست!
پیشخدمت نزدیک شد و برای جونگوک و جیمین سوپ کشید!جیمین واقعا نگران بود و اشتهاش رو به خوردن از دست داده بود,با سوپش بازی بازی می کرد که صدای محکم جونگوک سکوت رو شکست: فکر کنم بهت گفتم لازم نیست نگران باشی...
سرش رو بلند کرد,با ازردگی به چشمای جونگوک خیره شد و سکوت کرد!
جونگوک به جیمین که نگرانی از تک تک اعضای صورتش می بارید نگاه کرد و با لحنی اروم زمزمه کرد:همین چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم...گفت کارش داره حل می شه و برمیگرده....پیش یکی از همکاراشه!
نگاه جیمین گرم شد و قلبش ارامش گرفت:اوه...جدی؟...خدا رو شکر....کاش زودتر زنگ می زدی!..من هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد...
جونگوک نگاه سردش رو از جیمین گرفت:تهیونگ موقع کار جواب هیچ تلفنیو نمیده...جواب نمیده تا زمانی که مشکلش حل بشه....
جیمین لبخند شیرینی زد و نگاه گرمش رو به جونگوک پاشید:متشکرم که خبر دادی....اروم شدم!!
جونگوک چند لحظه به جیمین نگاه کرد و کمی از سوپش خورد!با این که هنوز سکوت خفه کننده ای بینشون حاکم بود اما لبخند به لبای جیمین برگشته و اشتهاش باز شده بود!
بعد از شام جونگوک تشکر کوتاهی کرد و دوباره به اتاقش برگشت!
جیمین مشغول تماشای تلوزیون بود که بلاخره تهیونگ برگشت, با خوشحالی از جا بلند شد و به سمت تهیونگ رفت,خستگی از سر و روی تهیونگ می بارید
-بلاخره برگشتی... خیلی نگرانت شدم...
تهیونگ لبخند بی رمقی زد:عذر می خوام جیمین...می خواستم به تو یا کوك زنگ بزنم اما شارژ گوشیم تموم شده بود...
جیمین با تعجب به تهیونگ خیره شد:مگه جونگوک به تو زنگ نزد؟
-نه....چطور مگه؟
جیمین با حیرت به تهیونگ زل زد:هیچی...فقط....هیچی....مشکلت رفع شد؟
-اره عزیزم....همه چی حل شد....
-شام خوردی؟؟
-اره....فقط خسته ام....باید بخوابم...
جیمین لبخند مهربونی به لب اورد:باشه برو بخواب.....شب بخیر!
تهیونگ لبخند زد و به سمت پله ها رفت,اما ایستاد و به سمت جیمین چرخید:جيمینى بازم ازت عذر می خوام!.....بعد از یه سال همدیگرو دیدیم و من باز تنهات گذاشتم!!
جیمین سخاوت بیشتری به لبخندش بخشید:عیب نداره....پیش میاد....
تهیونگ شب بخیر با محبتی گفت و از زاویه ی دید جیمین دور شد!!
جیمین پله ها رو دوتا یکی کرد و وارد اتاقش شد,احساس شادی وجودش رو پر کرده بود,اون شب بلاخره تونسته بود کمی از اون روی متفاوت جونگوک رو تماشا کنه....
جونگوک برای بیرون اوردن جیمین از نگرانی بهش دروغ گفته و ارومش کرده بود....نمی دونست چرا اما چیزی ته دلش رو قلقلک می داد...بلاخره فهمیده بود که جونگوک می تونه مثل بقیه ی ادما دلداری بده و به اطرافش توجه کنه ...از توجه این مرد مغرور و بی تفاوت خوشحال بود....
گوشی رو برداشت و با هیجان شماره ی سانا رو گرفت,صدای سانا پیچیده شد:سلام عزیزم!
-سلام....یه وقت زنگ نزنی؟؟!
-عذر می خوام عزيزم....تمام روز سرم با تهیونگ و جونگوک گرم شده بود!
-فهمیدم....خب...چه خبرا؟؟....خوش می گذره؟
جیمین با هیجان شروع به شرح گردش اون روز کرد,از شخصیت جونگوک می گفت و از عشق افراطی برادرش به اون مرد یخی!
-این جور که معلومه داداشت بدجوری تو دام این پسره افتاده...
-هر کسی می تونه تو دام جونگوک بیفته....
-حتی تو؟
چند لحظه سکوت برقرار شد,جیمین از این سوال سانا شوکه شده بود:چی؟؟....این چه حرفیه میزنی؟...اولا من به هم جنس علاقه ندارم....دوما اون عشق برادرمه!
سانا خندید:می دونم...جوش نیار....شوخی کردم!
-اصلا شوخی جالبی نبود....
-معذرت می خوام....منو می بخشی؟
جیمین لبخند شیرینی زد:البته که می بخشم....سانا؟
-بله؟؟
-دلم خیلی خیلی برات تنگ شده.... بیا فردا بریم بیرون....
-موافقم عزيزم.
جیمین با خوشحال و سرمستی خندید:پس... فردا ساعت 3 میام دنبالت با هم نهار بخوریم!!
-باشه...منتظرم!!
-تا فردا...
YOU ARE READING
فرجامِ بى انجام
Fanfictionبا اين عشق تاريخ، دگرباره افسانه نوشت... ----------- اين داستان اولين فن فيكشن من هستش حدودا ٨ سال پيش براى كاپل كيومين وونكيو(شيپاى گروه سوپر جونيور) نوشتمش و به شخصيتاى پسراى بى تى اس تغييرش دادم! اين فيك اصلا داستان شادى نداره و براى اونايى كه ا...