نامسان 🌲

152 19 11
                                    

-جیمین؟...بیدار شو دیگه!
چشمای پف کرده و خواب الودش رو به سختی باز کرد و به تصویر تار مقابلش خیره شد,,لبخند کمرنگ و شیرینی به لب اورد:صبح بخیر تهیونگ!
تهیونگ لبخند گرمی به چهره اورد و لپ جیمین رو نیشگون گرفت:چقدر پف کردی...
جیمین دوباره لبخند گرمی تقدیم تهیونگ کرد و کش و قوسی به بدنش داد:ساعت چنده؟
تهیونگ به ارومی از کنار تخت جیمین بلند شد و مقابل تخت ایستاد:ساعت 6:30 !
چشمای درشتش رو گشاد کرد:اووووه....چقدر زود!...می شه من باهاتون نیام؟
تهیونگ مقابل اینه ی جیمین ایستاد و موهاش رو مرتب کرد:البته که نمی شه!
جیمین به ارومی پتو ی نرمش رو کنار زد و از روی تخت پایین اومد:اخه شما دوتا زوجین!...من اون وسط بینتون چیکار کنم؟
تهیونگ به سمت جیمین چرخید و با مهربونی لبخند زد:خب چرا دیشب از سانا نخواستی باهامون بیاد؟
جیمین ناامیدانه پاسخ داد: دیشب بهش زنگ زدم ولی گفت امروز قراره پدرشو ببره دکتر!
تهیونگ لبخندی زد و به سمت در رفت:عیب نداره!....سریع حاضر شو هیچ حرف دیگه ای نزن!
-اخه من واقعا نمی خوام مزاحم باشم!
تهیونگ به سمت جیمین چرخید و لبخند زد: مزاحم نیستی عزیز من!...بعدشم می خواییم بریم کوه نوردی و قرار نیست کسی عشق بازی کنه که تو مزاحم باشی!
جیمین با نگاهی دو دل و خجالتزده به تهیونگ چشم دوخت و لبخند شرمگینی به لب اورد!
بعد از رفتن تهیونگ و شستن دست و صورتش شلوار جین روشن و پلیور سفیدی پوشید,کلاه صورتی کمرنگی به سر گذاشت و کاپشن خز دار سفیدی رو به تن کرد!
با قدمایی نگران و ناراحت از اتاق بیرون رفت!به محض پایین اومدن از پله ها متوجه شد که تهیونگ و جونگوک حاضر و اماده جلوی در منتظرش ایستادن!
با لبخند کمرنگی به سمت اون دو قدم برداشت...قلبش با هر قدم تندتر از قبل کوبیده می شد و لبخندش رنگ کمرنگتری به خودش می گرفت....ناخوداگاه نگاهش رو به نیمرخ جونگوک دوخت!
در کمال تعجب جونگوک درست لباسی شبیه به خودش پوشیده بود!شلوار جینی روشن و کاپشن سفید رنگی به تن داشت و به طرز عجیبی جذابتر از روزای قبل به نظر می رسید....رنگ سفید کاپشن خزدار پفکی با رنگ گرم صورتش مچ شده بود....
لبخند بی روحی زد و سرش رو کمی خم کرد:صبح بخیر!
جونگوک نگاه عجیبی به جیمین انداخت:صبح بخیر!
تهیونگ سوتی زد و با تعجب خندید:هی بچه ها!....شما دوتا چرا امروز ست شدین با هم؟
جیمین لبخند شرمگینانه ای به لب اورد و سرش رو تکون داد:نمی دونم!
تهیونگ با شیطنت به جیمین خیره شد:نکنه با هم هماهنگ کرده بودین؟
جیمین به سرعت سر بلند کرد و به چشمای شوخ تهیونگ خیره شد:نه...نه...اینطور نیست!
جونگوک چشم غره ای به تهیونگ رفت و تهیونگ دوباره ادامه داد:شوخی کردم بابا!.....اخه واقعا جالبه!!حتی مدل کاپشناتونم تقریبا شبیه همه!
جونگوک با جدیت پرسید:کجاش جالبه؟
تهیونگ دستش رو دور گردن جونگوک انداخت و با دست دیگه بازوی جیمین رو گرفت و هر دوشون رو به سمت در کشوند:چقدر جدی شدی!...اول صبحی خوش اخلاق باش عزیزم!
جونگوک با نگاهی جدی تر از قبل خودش رو از تهیونگ جدا کرد:کیم تهیونگ!..این بار اخریه که بهت میگم منو عزیزم صدا نکن!....شک نکن اگه یه بار دیگه بگی مجازاتت می کنم!
هر سه از خونه خارج شدن و به سمت ته باغ که به پارکینگ منتهی می شد قدم زدن:من حاضرم مجازات بشم!
جونگوک لبخندی زد و با نگاهی مسحورکننده به تهیونگ چشم دوخت:هر مجازاتی؟
تهیونگ نگاه پرمهرش رو به جونگوک هدیه کرد:هر مجازاتی....
جونگوک نگاه عمیقش رو از تهیونگ گرفت و به جیمین خیره شد,جیمینی که با لبخندی شیرین به مکالمه ی گرم تهیونگ و جونگوک گوش سپرده بود و قدم به قدم اون دو به سمت پارکینگ می اومد!
- جیمین؟
با شنیدن صدای جونگوک به سرعت سرش رو بلند کرد و نگاه متعجبش رو به جونگوک دوخت....این اولین بار بود که جونگوک به اسم صداش می زد و اولین بار بود که مخاطبش قرار می گرفت!
جونگوک لبخند شرورانه ای گوشه ی لبش نشونده بود:یادته روز اول که اومدیم دوتا اتاق اماده کرده بودی؟
جیمین لبخند شیرین و گرمی زد وسرش رو تکون داد:مجازات سختی برای تهیونگ در نظر گرفتی!
جونگوک با چشمایی که با کمی تعجب می درخشید به جیمین خیره شد!
تهیونگ خندید و بازوی جیمین رو فشرد:داداشم راست می گه كوك....این بی رحمانه ترین مجازاتیه که می تونی در حق من انجام بدی!
جونگوک پوزخندی زد و در حالیکه به جیمین خیره شده بود خطاب به تهیونگ گفت:مثل اینکه داداشت خوب درد دل تورو می دونه!
-البته که می دونه.....کی نمی دونه عزیزم؟...حتی کارمندای شرکتم عشق منو به تو می دونن!
جونگوک نیشخندی زد و به رو برو چشم دوخت:ولی فکر کنم به برادرت بیشتر از همه گفتی!
تهیونگ جیمین رو بیشتر از قبل به خودش فشرد:البته!...اگه به برادرم نگم به کی بگم؟
جونگوک سکوت کرد و پاسخی نداد!
هرسه به پارکینگ رسیده بودن,جیمین سوئیچ رو به دست داشت و در حال باز کردن قفل ماشین بود که سایه ی کسی رو کنار خودش احساس کرد,سایه ی سنگین و سرد جونگوک که به عمق دریای ابی به جیمین خیره شده بود:موافقی من ماشینو برونم؟
جیمین با چشمایی گرد شده به جونگوک چشم دوخت و سرش رو به علامت مثبت تکون داد!به ارومی سوئیچ رو تو دستای جونگوک گذاشت و به سمت در عقب رفت!
بعد از اینکه هر سه سوار ماشین شدن جونگوک ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیادی از باغ زیبای اون خونه گذشت!
-جیمین!!....هیچ می دونستی جونگوک تو هر ماشینی بشینه خودش باید رانندگی کنه؟
جیمین لبخند متعجبی زد و منتظر ادامه ی حرف تهیونگ نشست!
-حتی تا حالا راننده برای خودش استخدام نکرده!
جیمین با چشمایی گرد شده از پشت به نیمرخ جونگوک خیره شد:حتما این چند باری که من ماشینو روندم خیلی اذیت شدی!
جونگوک لبخندی زد و با لحنی رک پاسخ داد:دقیقا همین طور بود!
جیمین از لحن رک جونگوک به شیرینی خندید و کنار پنجره خزید!
-کدوم کوه با سوکجین قرار گذاشتی؟
-کوه جنگلی نامسان...
جیمین با هیجان نیم خیز شد و با چهره ای شاد لبخند زد:اوه....عالیه!!...رمانتیک ترین و زیباترین جا برای کوهنوردی!
جونگوک لبخند سردی زد و از اینه ی ماشین به جیمین چشم دوخت!
نگاه سیاهش رو به جیمین چیره کرده و لبخند سرد و کجی گوشه ی لبای برجستش حک شده بود....
پوزخند دیگه ای زد و به ارومی پاشو رو پدال گاز گذاشت!
ماشین سرعت بیشتری گرفت و جیمین سریعا به صندلی ماشین چسبید!
جونگوک با دیدن صحنه ی کمرنگ ترس جیمین لبخند شیطنت باری زد و بیشتر به پدال گاز فشار وارد کرد!ماشین سرعت سرسام اوری گرفته بود!
جیمین به صندلی چسبیده و با ترس و وحشت به مقابل خیره شده بود!
تهیونگ-کوك باز قاطی کردی؟؟چرا انقدر تند میری؟
جونگوک پاسخی نداد و به زیر نظر گرفتن جیمین ادامه داد,نیشخند عمیقتری گوشه ی لبش نشسته بود و با چشمایی که از شرارت و شیطنت خاصی برق می زد از اینه ی ماشین به جیمین چشم دوخته بود!
جیمین که با اون کلاه صورتی و چهره ی ترسیده بامزه تر وخواستنی تر از همیشه به نظر می رسید!!ك
مثل یه گربه ی کوچيك که از ترس گوشه ای کز می کنه,به گوشه ای از ماشین پناه برده بود و با چشمای لغزنده و نگرانش به ماشینای مقابل خیره شده بود!
جونگوک پوزخند دیگه ای زد و ناگهان به طرز فوق العاده عجیبی از خنده منفجر شد!
تهیونگ با تعجب به جونگوک نگاه کرد و رد نگاهش رو تو اینه دنبال کرد!
به سرعت برگشت و به جیمین که مثل یه بچه ی کوچولو گوشه ی ماشین پنهان شده و چشماش رو محکم بسته بود خیره شد,با دیدن این صحنه تهیونگ هم به خنده افتاد!
جیمین به ارومی چشماش رو باز کرد و به تهیونگ چشم دوخت:چ چیه؟
جونگوک دوباره خندید و سرش رو به طرز جذابی به دو طرف تکون داد!
جیمین با دیدن خنده ی جونگوک و حالت نشستن خودش به خنده افتاد و با شرم سرجاش صاف شد!
-سنجاب من....چقدر كيوتى تو..
جیمین با خجالت سرش رو پایین انداخت و صافتر نشست!
صدای خنده ی جونگوک هنوز به گوش می رسید و جیمین رو خجالتزده تر از هر زمان دیگه ای تو خودش فرو می برد!
به ارومی سرش رو بالا گرفت و از تو اینه به جونگوک خیره شد:چی انقدر خنده داره؟
جونگوک با خنده ی بامزه ای سرش رو تکون داد و مستقیم به چشمای جیمین نگاه کرد:این که من هنوز به 200 تا نرسیدم!
جیمین با تعجب چشماش رو گشاد کرد و به طرز بامزه ای لباش رو حلقه کرد:200 تا؟
تهیونگ به عقب برگشت و چشمکی به جیمین زد:اره....جونگوک تا حالا چند بار قهرمان رالی شده!
جیمین با نگاهی مجذوب شده به موهای خوش حالت جونگوک خیره شد و نیمرخ جذابش رو زیر نظر گرفت!
لبخند کمرنگی ناخواسته گوشه ی لبای صورتی رنگ جیمین حک شد و به نرمی نگاهش رو از اون تندیس مجذوب کننده ی مقابلش گرفت...
هوای سرد و ابری پاییز و بارون که به پایین کوچ می کرد وهم اغوش برگا به زمین می نشست....درختای نارنجی و زرد  که حالا با خیسی بارون برق می زدن و به زیبایی خودشون فخر می فروختن,همه و همه نوید بخش اوج پاییز بود!
بار دیگه نگاهش رو از پنجره ی کوچیک ماشین دزدید و به اون مجسمه ی مغرور خیره شد! مجسمه ای که حالا با چهره ای جدی و لبایی قفل شده به مقابل چشم دوخته بود!
حالا بهتر از هر زمان دیگه ای فهمیده بود که مجذوب جونگوک شده...
و خوب می دونست که چه چیزی به سمت اون مرد پاییزی و سرد جذبش می کنه!
شخصیت محکم و کامل جونگوک چیزی بود که نگاه جیمین رو به خودش گرفته بود و لحظه ای رها نمی کرد!!...شخصیت سرد جونگوک که هر لحظه مثل دنیای عجایب اتفاقات غیر قابل تصوری درونش رخ می داد و هر کسی رو به تعجب وادار می کرد!!..نگاه سوزنده و جذابش,صدای گرم و رساش,طرز سیگار کشیدنش,نحوه ی گیتار زدنش و حتی همون حالتی که در اون لحظه پشت فرمون نشسته بود....همه و همه خاص بود و مجذوب کننده....متفاوت از همه ی مردایی که تابحال دیده بود و شاید متفاوت از همه ی مردم دنیا...
بعد از رسیدن به مقصد جونگوک ماشین رو گوشه ی  خیابونی پر درخت و با صفا پارک کرد و هر سه پیاده شدن!
به محض خروج از ماشین جیمین با خوشحالی خندید و دستاش رو از هم باز کرد:وااااوو...چه هوای خوبیه!
بارون بند اومده بود و از خودش رد خوش عطری از خاک خیس خورده و رطوبت برگای زرد رو به جا گذاشته بود....فرشی از برگای رنگارنگ و گرم روی زمین گسترده شده  و با هر قدم صدای خش خش ارامش بخشی از خودش به جا می گذاشت...
مه خیابون پهن پر دار و درخت رو پر كرده و باد با خونسردی لابه لای شاخه ها می پیچید..
از زیبایی اون خیابون رویایی هر سه سکوت کرده و غرق در حیرت تنها با صدایی از خش خش برگا قدم می زدن!
جیمین لبخند پراحساس و گرمی به لب اورد و هم صحبت صدای برگا سکوت رو شکست:خدای من!..احساس می کنم دارم تو یه تابلوی نقاشی قدم می زنم!
تهیونگ لبخند گرمی زد و دست جونگوک رو به دست گرفت:منم همین احساسو دارم!....حالا می فهمم چرا همه از زیباییای کره میگن!
جیمین دوباره به زیبایی لبخند زد:همینم هست...هیچ جا کره نمی شه!....هرگز حاضر نمی شم جای دیگه ای زندگی کنم!
تهیونگ با نگاهی مبهم به مقابل خیره شد:حتی اگه مجبور شی؟
جیمین قاطعانه سرش رو تکون داد:هیچ کس نمی تونه منو مجبور کنه کشورمو ترک کنم!!
تهیونگ با صدایی عجیب و نگاهی که به نرمی به جیمین دوخته شده بود دوباره پرسید:اگه سانا مجبورت کنه چی؟...اگه سانا بخواد بره و ازت بخواد توام همراهش بری چی؟
جیمین به ارومی نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به برگای نم زده ی زیر پا خیره شد! مدتی عمیق به فکر فرو رفت...
سوال تهیونگ سوال مشغول کننده ای بود...سوالی که برای لحظه ای افکار اتو کشیده ی جیمین رو به هم ریخت...
سئول و کشورش جایی بود که روح جیمین بهش تعلق داشت....جایی که شاید تو این دنیا بیشتر از هرجایی درونش ارامش می گرفت و روحش به پرواز در می اومد...
لبخندی زد و با صدایی نامطمئن پاسخ داد:نمیرم!!...حتی اگه سانا ازم بخواد نمیرم!
به نرمی خندید و با تحکم بیشتری ادامه داد:هرچند سانا هیچوقت همچین چیزیو نمی خواد!!...اون خودش عاشق کره اس!
تهیونگ نفس گرمش رو بیرون داد و به روبه رو خیره شد:پس تو عاشق نیستی جیمین!...کسی که عاشقه هیچ جا جز کنار عشقش قادر به نفس کشیدن نیست!...تنها زمانی روحش در ارامشه که کنارش باشه....
نفس عیقی کشید و به سمت جونگوک چرخید....چشمای عاشق و شفافش رو به جونگوک دوخت و لبخند گرمی زد...از دیدن این لبخند زیبا لبخندی ناخواسته رو لبای جونگوک نقش بست و گرمای بی حد و اندازه ای رو به وجود تهیونگ وارد کرد!!
جیمین از حرفای تهیونگ سخت متعجب شده بود و حرفی برای زدن نداشت...همیشه فکر می کرد احساسش به سانا چیزی فراتر از یه عشقه!
اما حالا این دومین باری بود که کسی عاشقتر از خودش رو می دید!...دومین باری بود که کسی لکه ی عاشق نبودن رو به وجودش حک می کرد و احساسش رو به دیوار سختی می کوبید!
تهیونگ-کجا با سوکجین قرار گذاشتی؟
جونگوک بعد از مدتی تقریبا طولانی, سکوت سرد و عمیقش رو شکست:مقابل در اصلیه!
تهیونگ با نگاه تیزش به روبرو چشم دوخت:فکر کنم اون دختر پسره که اونجا وایستادن اونا باشن!
جونگوک رد نگاه تهیونگ رو دنبال کرد و لبخند گرمی به لب اورد:اره خودشه!
به قدماشون سرعت بخشیدن و به سمت ورودی اصلی کوه رفتن!
کوهی که پر بود از درختا و طبیعت وحشیانه ای که هنوز کامل لباس پاییز به تن نکرده و به استقبال زمستون نرفته بود!
با نزدیک شدن به اون پسر و دختر, جونگوک با قدمایی اروم به سمت اون دو رفت و ناگهانی مقابلشون ایستاد:ببخشید!....شما یه پسر کودن و یه دختر زشتو ندیدین؟
دختر با دیدن جونگوک جیغ کوچیکی کشید و به سرعت خودش رو تو اغوش جونگوک پرتاب کرد: جونگوک.....عزیزم.....
جونگوک به ارومی بازوهای دختر خوش رو و زیبا رو از دور گردنش باز کرد و خندید:اروم باش یونا!
دختر دوباره به کوتاهی جونگوک رو در اغوش گرفت و با چشمایی که از خوشحالی برق می زد به جونگوک چشم دوخت:باورم نمی شه تو برگشتی کره!
چند قدم برداشت و مشت ارومی به بازوی سوکجین زد:جين....واسه چی نگفتی کوكى اینجاس!....می دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود؟
سوکجین با  شیطنت خندید:خواستم سورپرایز بشه!
یونا لبخند زیبایی زد و دوباره به سمت جونگوک رفت:اوه خدا می دونه چقدر دلم می خواست ببینمت!
تهیونگ سرفه ای کرد و همراه جیمین به سمت اون سه نفر رفت:اهم اهم....هیچکس نمی خواد ما رو تحویل بگیره؟
یونا با چشمایی خوشحالتر به سمت تهیونگ رفت و برای چند ثانیه ی کوتاه تهیونگ رو در اغوش گرفت: اوووه...تهیونگ...
از اغوش تهیونگ بیرون اومد,با خوشحالی سرش رو برای جیمین خم کرد و دستش رو جلو برد: سلام....کیم یونا هستم!
جیمین از رفتار گرم و مهربون دختر لبخندی زد و دستش رو به گرمی فشرد:خوشوقتم...منم پارك جیمینم!!... برادر تهیونگ!
یونا با مهربونی لبخند زد:می دونم!...تهیونگ همیشه از تو برامون تعریف می کرد!
جیمین به شیرینی خندید وکنار تهیونگ ایستاد!
سوکجین سوتی زد و سرتاپای جیمین رو برانداز کرد:هی چه خبره؟...چرا تو و جونگوک سِت کردین؟
جیمین با تعجب به سوکجین چشم دوخت!
تهیونگ-تصادفی اینجور شده....ولی خیلی جالبه!
سوکجین نگاه عجیبی به جونگوک و سپس به جیمین انداخت و سرش رو تکون داد:درسته عجیبه!! دلاتون یکی بوده!
جونگوک  لبخند پرتمسخری زد و سرش رو تکون داد!
یونا-جين...به موقش به حسابت می رسم!...کوك و تهیونگ میان کره و تو به من نمیگی؟
سوکجین با شیطنت بیشتری خندید و دستش رو دور گردن یونا حلقه کرد:عزیزم دلت میاد؟...خب خواستم سورپرایز شی....
یونا به گرمی لبخند زد و خودش رو از دست سوکجین رها کرد,به سمت جونگوک رفت و دست سرد جونگوک رو به دست گرفت:چطوری جونگوک؟....دلم خیلی برات تنگ شده بود!
جونگوک لبخند گرمی زد و دست یونا رو فشرد:خوبم...تو چطوری؟...تو این 1 ماه که این دیوونه برگشته حسابی رنگ و روت عوض شده!
یونا لبخند شرمگینی زد و خودش رو به بازوی جونگوک چسبوند:اما رنگ و روی تو هنوزم همونطوره!....هنوزم سرد و یخی....
جونگوک پوزخندی زد  و سکوت کرد!
یونا با شیطنت به سمت تهیونگ خزید:تو هنوز نتونستی یخ دونسنگ منو اب کنی؟
تهیونگ چشمکی زد و خندید:بلاخره اب می شه عزیزم!
سوکجین به سمت یونا اومد و به جیمین اشاره کرد:یونا می بینی جیمین چقدر با نمک و ملوسه؟
یونا با دقت به جیمین چشم دوخت و لبخند زد:اره دقیقا!..اگه ارایشش کنیم از صدتا دختر خوشگلتر می شه!
جیمین با خجالت خندید و به زمین خیره شد!
با دیدن این حالت لطیف و شرمگینانه ی جیمین سوکجین محکم لپ جیمین رو کشید:اوه خدا چقدر تو شکر می ریزی!
جیمین به خنده افتاد و خودش رو از دست سوکجین رها کرد!
تهیونگ-جين دست از سر داداشم بردار!!....دارم غیرتی می شما!
سوکجین لبخند زد و کنار یونا ایستاد:من که تو خط این کارا نیستم!...ولی اگه بودم صد درصد عاشق این ملوسک می شدم!
هر 5 نفر با شیطنت و حرف و خنده به راه افتادن!
یونا درست مثل خود سوکجین شاد و پرانرژی بود و لحظه ای اروم نمی گرفت!...یه دقیقه به سمت جونگوک می رفت و درد و دل می کرد,دقیقه ی بعد به سمت تهیونگ می رفت و حتی سراغ جیمین!!
برخلاف سوکجین, یونا طرفدار جونگوک بود و مدام به تهیونگ خرده میگرفت و از شخصیتش با شیطنت انتقاد می کرد....یونا کسی بود که مثل سوکجین به راحتی لبخند رو به لبای جونگوک هدیه می کرد و یخ سفت وجودش رو نرم می کرد!
یونا دخترى که خیلی سال پیش تو دانشگاه با جونگوک و سوکجین اشنا شده و سوکجین با همون نگاه اول بهش دل باخته بود...دختری شاد و سرزنده که مثل یه خواهر مراقب جونگوک بود...کاپشن زرد رنگ و شلوار بادی سفیدی به تن کرده بود و موهای خرمایی رنگ بلندش روی شونه هاش می رقصیدن!
در حال قدم زدن و بالا رفتن از کوه بودن که دوباره بارون ارومی شروع به باریدن کرد!
جونگوک دکمه های کاپشن سفیدش رو بست و خمی به ابرو اورد:وقتی عقلمو میدم دست یه بی عقل معلومه اینجوری می شه!
تهیونگ خندید و بازوی جونگوک رو به چنگ گرفت:حالا مگه چی شده؟....یه بارون کوچولو و رمانتیک داره میاد!
جونگوک پوزخند مسخره ای زد و نگاه تیز  و تمسخر امیزش رو به تهیونگ دوخت:رمانتیک؟! چه مزخرفاتی!....کجای این گل و لای رمانتیکه؟
یونا خودش رو به کنار جونگوک رسوند و به نرمی مشتی به بازوی جونگوک زد:ساکت شو جونگوک!! همیشه همینطوری غر می زنی!...هوای خنک پاییز و درختای به این خوشگلی...یه بارون نم نم هم اضافه شده....چطور نمی تونی این همه زیبایی رو ببینی؟
جونگوک دوباره سرش رو با غرور تکون داد و نیشخندی به لب اورد!
یونا-تقصیره این تهیونگه که این چیزا رو یادت نمی ده!
سوکجین با اعتراض کنار تهیونگ ایستاد:به تهیونگ چه ربطی داره؟...خب چیکار کنه این بیچاره؟؟ این جونگوک از همون اولشم مزخرف بود! مگه نه جیمین؟
جیمین با تعجب به سوکجین خیره شد و لبخند کج و کوله ای به لب اورد!
سوکجین دوباره با لحنی شوخ ادامه داد:یادمه 7 سالمون بود که رفتم باهاش دوست شم!...گفتم" سلام من كيم سوکجین هستم...اسم تو جونگوکه درسته؟؟...بیا با هم دوست شیم جونگوک!...می تونم کوك صدات کنم؟؟"...یه چند ثانیه سکوت کرد و با نگاهی جدی به من خیره شد!..بعد چند ثانیه با یه لحن خشک گفت"فکر نمی کنی زیاد از حد حرف می زنی؟؟!"
همه از حالت سوکجین که با لحنی خاص صدای جونگوکو تقلید می کرد به خنده افتادن!!
سوکجین ادامه داد:بی شرف مثل یه مرد 50 ساله جواب منو داد!!...منم انقدر خر بودم که اصلا بهم بر نخورد...باید همون جا می زدم تو دهنش!
دوباره همه از حرص خوردن سوکجین به خنده افتادن!جونگوک چند قدم به سمت سوکجین برداشت و بین جیمین و سوکجین ایستاد!در کمال تعجبِ جیمین دستاش رو از دو جیب بیرون کشید و یکی از بازوهای  محکمش رو به دور گردن سوکجین حلقه زد!
سوکجین خودش رو لوس کرد:برو...اصلا نمی خوام با تو دوست باشم!....برو بروو!
جونگوک حلقه ی دستش رو محکمتر زد و با لبخندی جادویی به سوکجین خیره شد!
سوکجین هم مثل یه پسر بچه ی کوچولو لباش رو غنچه کرد و دست جونگوک رو پس نزد:اصلا باهات قهرم جئون جونگوک...1 ماهه برگشتم کره و تو همش 3 4 بار بهم زنگ زدی...
جونگوک با مهربونی خندید و سرش رو تکون داد:مثل بچه ها می مونى!!
سوکجین لوس تر از قبل سرش رو تکون داد:تازشم همش من بهت زنگ زدم...تو اصلا از بچگی منو دوست نداشتی...
جونگوک لبخند پرمهری زد:لوس بازی بسه جين....
سوکجین با شیطنت لبخند زد,سرش رو چرخوند و مستقیم به چشمای جونگوک خیره شد:خب توام یه ذره منتمو بکش دیگه...
اینبار همه با صدای بلند خندیدن و حتی جونگوک هم به خنده افتاد...
لحن گرم و رفتار پرمهر و بچه گانه ی سوکجین نظر هر کسی رو به خودش جلب می کرد...شخصیت کاملا متضاد و سرزنده ی سوکجین در مقابل رفتار سرد و بی تفاوت جونگوک ریتم زیبایی از دوستی و عشق رو به نمایش می گذاشت و این از چشم جیمین پنهان نموند...این که جونگوک با اون همه سرما و با اون همه بی تفاوتی چطور مقابل سوکجین نرم می شد و لبخند روح نوازی رو چهره ی سفیدش می درخشید برای جیمین عجیبتر از قبل به نظر می رسید...
تا به حال ندیده بود که جونگوک با کس دیگه ای اینجور رفتار کنه...حتی با تهیونگ!!
سوکجین مقابل رستورانی ایستاد:بچه ها...بیایین صبحانه بخوریم....دارم از گشنگی سقط می شم!
تهیونگ-هنوز هیچی از کوهو نیومدیم!
سوکجین-صبحونه بخوریم انرژی می گیریم تا ته کوهو می ریم!...بعدشم این رستوران فوق العاده ترین رستوران اینجاس!
جونگوک پوزخندی زد و هر دو دستش رو تو جیب کتش فرو کرد:مهمون تو دیگه؟
سوکجین با شیطنت خندید و دست یونا رو گرفت:تا وقتی که دوتا رئیس بزرگ اینجا هستن من چرا خرج کنم؟
تهیونگ و جونگوک خندیدن و جیمین به شیرینی لبخند زد!
هر 5 نفر قدم به رستوران چوبی و درختی کنار جاده گذاشتن!..رستورانی با سقف شیب دار و ستونایی کوتاه به سبک رستورانای چینی!
دور تا دور رستوران رو درختای نارنجی و سبز کمرنگ مزین کرده بود!! خاک بارون خورده ی زمین نم کرده و عطر عجیبی از خودش تراوش می کرد!
میز و صندلیایی بیرون اون محوطه درون الاچیقای چوبی چیده شده بود و صدای رودخونه ی وحشی پایین دره روح رو نوازش می کرد....
یونا با صدایی گرم و مملو از احساس دستاش رو از هم باز کرد و به الاچیقی گوشه ی محوطه ی جنگل مانند باغ خیره شد:بچه ها موافقین بریم تو اون الاچیق؟
تهیونگ و سوکجین موافقت کردن و جیمین با لبخندی پراشتیاق سرش رو تکون داد!
یونا-خب 4 به 1 رای اوردیم و برنده شدیم...کوكى نمی تونی اعتراض کنی!
جونگوک با بی تفاوتی شونه بالا انداخت:برام فرقی نمی کنه!
پشت میز چوبی و گرد, زیر سقف شیبدار الاچیق,قطره های مروارید مانند بارون و منظره ی زیبای رستوران همه و همه, چیزی بود که جیمین از دیدن و احساس کردنش خوش حال بود و خود از خود نمی شناخت!
حال عجیبی وجودش رو پر کرده بود و به دنیای خلسه هلش می داد!...احساس عجیبی قلب ارومش رو به تپش انداخته و گرمای دلپذیری رو به دستای سردش القا کرده بود!....احساس خوشحالی و امیدی بی منشاء...
انگشتای دستش به ارومی ذق ذق می کردن و چیزی درونش رو قلقلک می داد....شاید این احساس رو زیبایی بی اندازه ی پاییز به وجودش هدیه کرده بود....شاید احساس خوشبخی و کامل بودن....و شاید هر احساس دیگه ای....اما این احساس و این حال بارونی چیزی بود که در اون لحظه با تمام وجود ازش لذت می برد...
سوکجین که کنار جیمین نشسته بود با نگاهی موشکافانه به جیمین خیره شد:چرا انقدر تو فکر فرو رفتی گوله نمک من؟
جیمین با حالت گیجی سرش رو تکون داد و لبخند زد:هیچی!...دارم از این هوای خوب و این منظره ی زیبا لذت می برم!....اینجا واقعا رستوران عجیبیه! از اون لحظه ی اول که واردش شدم یه جوری شدم!
همه سکوت کرده و به منظره ی زیبای باغ چشم سپرده بودن...
جونگوک با صدایی سرد و مرموز سکوت زیبای جمع رو شکست,در حالیکه درست زاویه ی مقابل جیمین نشسته بود کمی خم شد و مستقیم چشمای پراحساس جیمین رو نشونه گرفت: حتما خیلی رمانتیکه!؟...اره؟
جیمین با تعجب به چشمای سیاه و عمیق جونگوک خیره شد و سکوت کرد!
جونگوک پوزخند بی احساسی گوشه ی لبش حک کرد و دوباره جیمین رو هدف گرفت: به نظرم تو بیش از حد حالات دخترونه داری!حتما پیش یه روانشناس برو!
جیمین با چشمایی گشاد شده و دهانی خشک شده به جونگوک خیره شد...از لحن پرتمسخر و خشک جونگوک قلبش رنجید و ازرده شد...از اون نگاه سرد و بی روح به لرزه افتاد و به ناگهانی تمام گرما و تمام اون احساس زیبا رو از دست داد...
سوکجین-کوك این چه حرفیه می زنی؟
تهیونگ-چرا داداشمو اذیت می کنی؟...جيمینی ناراحت نشو... داره باهات شوخی می کنه!يه شوخيه زشت!
جونگوک با صدای محکم و لحن کوبنده ای حرف تهیونگ رو نادیده گرفت:نه شوخی نمی کنم!
سوکجین-اصلا به تو چه که گوله نمک من چه شکلیه!...دوس دارى زبون تيزتو قطع كنم؟
جونگوک پوزخندی زد و با بی تفاوتی شونه بالا انداخت:به من ربطی نداره ولی واقعا برام جالبه!
جیمین لبخند کمرنگی زد و سکوت کرد!
تهیونگ-جيمینی همیشه روح لطیفی داشته!و این به خاطر هنرمند بودنشه!!
جونگوک بی تفاوت به منظره ی مقابل خیره شد!
اما این صدای شکستن جیمین بود که بلندتر از هر زمان دیگه ای به گوش وجودش می رسید!
این صدای اب شدن احساس گرمش بود که ازارش می داد...لحن سرد جونگوک و جمله ی بی رحمانش ذوق جیمین رو سرکوب کرد و برای لحظه ای احساس تلخی قلبش رو پر كرد..
بعد از سفارش صبحانه ی مفصل اون روز همه با اشتیاق شروع به خوردن کردن,میز از نیمروهایی که با کره سرخ شده بود و سوپای متنوع,قهوه های خوش عطر و چای سبز,مربای تمشک و کره ی طلایی رنگ تازه پر شده بود و چشمک می زد!
همه به میز حمله ور شده بودن ,هوای خوش عطر پاییز و بوی خوشِ خاک, اشتها رو تحریک می کرد!! اما این وسط جیمین اشتهایی به خوردن نداشت!...احساس می کرد چیزی معده ش رو پر کرده و قادر به خوردن نیست...
شاید همه حرفای چند دقیقه پیش جونگوک رو با شوخیای سوکجین و یونا فراموش کرده بودن اما اون جمله ی نیش دار جونگوک چیزی بود که قلب جیمین رو مثل نیزه ای زهر اگین سوراخ کرده بود!! به فنجونی از قهوه و چند قاشق سوپ اکتفا کرد...
تهیونگ-چرا چیزی نمی خوری؟
جیمین لبخند کمرنگی زد و به تهیونگ نگاه کرد:خوردم...دیگه میلم نمی کشه!
یونا با مهربونی پرسید:نکنه اینا رو دوست نداری؟...می خوای چیز دیگه ای سفارش بدیم؟
جیمین لبخند نرمی زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد:نه دوست دارم!..همینا خوبه!
یونا-پس بخور که بتونی راه بری!
به نرمی سرش رو تکون داد و به ظاهر خودش رو با کاسه ی سوپ مشغول کرد!
بعد از خوردن صبحانه دوباره همگی به راه افتادن و به سمت سربالایی که به نوک کوه ختم می شد حرکت کردن!
راه جنگلیِ پر پیچ و خمی که با گل و لایِ بارون دشوارتر شده بود!
همه پشت سر هم ردیف شده بودن و از کوه بالا می رفتن,گاهی از درختا کمک می گرفتن و گاهی هم دستشونو ستون زمین می کردن!
جلوتر از همه سوکجین بود و پشت سرش به ترتیب یونا جونگوک تهیونگ و در اخر جیمین که با ذهنی مشغول, راه سخت کوه رو طی می کرد!
تهیونگ-کوك چرا انقدر کند میری؟
جونگوک با نفسایی بریده بریده پاسخ داد:اگه دوست داری بدویی بیا جلوی من راه برو!
از جا ایستاد و جاش رو با تهیونگ عوض کرد,نیم نگاهی به جیمین انداخت و با لحنی زهر اگین گفت: شاید توام بخوای بدویی....بیا برو جلوی من!
بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب جیمین باشه با قدمایی بلند پشت سر جیمین ایستاد:اگه می شه راه برو!
جیمین با نگاهی ازرده جلوی جونگوک شروع به راه رفتن کرد!
قلبش از لحن تیز و نیش دار جونگوک پیچیده شده بود....نمی دونست چرا اما احساس می کرد جونگوک اصلا ازش خوشش نمیاد و به هر طریقی می خواد لبخند شادش رو از بین ببره!...به هر طریقی سعی می کنه خنجری تو قلبش فرو کنه و حال خوبش رو نابود کنه....
نگاهش به زمین دوخته شده بود!
نفس عمیقی بیرون داد و با پای راستش تکه سنگ کوچیکی رو له کرد!
درست زمانی که سنگ رو لگد می کرد لحظه ای پای راستش به گوشه ی دره لیز خورد و تعادلش رو از دست داد....لحظه ای قلبش از ترس ایستاد و نفسش بند اومد....چشماش رو محکم بست و منتظر موند تا مثل لقمه ای توسط اون دره ی عمیق بلعیده بشه!
اما ناگهان احساس کرد دست محکمی دور کمرش حلقه شد و از دهان گشاد دره بیرون کشیدش... دست قدرتمندی که دورش قفل شد و نگهش داشت...بازوهایی که دورش پیچیده شد و سینه ی گرمی که تکیه گاهش شد..
با نفسایی به شماره افتاده و قلبی لرزون پلکاش رو باز کرد و نگاه خش دار و پر هراسش بدون هیچ طفره ای به چشمای خیره ی جونگوک فرود اومد.....
قلبش تند تر از قبل کوبیده شد و سرمای بیشتری وجودش رو چیره شد..
بازوهای محکم جونگوک حامیانه دورش پیچیده شده بود و نفسای داغ و سوزندش به صورت سرد جیمین برخورد می کرد...نگاه لغزندش رو به چشمای لرزون و شفاف جیمین قفل کرده بود و با نفسایی تند و عصبی حلقه ی دستاش رو محکمتر کرد....
سینه ی محکم و صافش از عصبانیت بالا و پایین می شد و قلب جیمین رو به تپش می انداخت....برای ثانیه ای ارزو کرد که تو همون حالت باقی بمونه....برای ثانیه ای تو ذهنش از گرمای اغوش اون مرد سرد اروم گرفت و برای لحظه ای دلش خواست اون یک ثانیه تا یک عمر ادامه پیدا کنه!
صورت سفید و لطیفش کمتر از چند سانت با صورت جدی و عصبانی جونگوک فاصله داشت, مستقیم تو تاریکی عمیق اون چشما فرو رفت و برای لحظه ای غرق اون دریای تاریک, دست از دست و پا زدن برداشت....اون سیاهی و اون پرده ی تیره حالا واضحتر بود و شفافتر...می شد کمی از عمق اون مرداب سیاه رو به چشم دید و لغزشش رو درک کرد...می شد از عطر اون نفسای تند و گرم اروم گرفت و گرم شد....
قلب کوچیکش از جا کنده می شد و ازارش می داد...نمی دونست چرا حرفی نمی زنه...تکون نمی خوره و خودش رو از جونگوک رها نمی کنه....تنها احساسی که می دونست این بود که جای درستی ایستاده...جایی امن و اغوشی گرم....
جونگوک نفس عمیقی کشید و حلقه ی دستاش رو شل کرد:هی....حواست کجاس؟...خوبی؟؟
جیمین با لبایی باز و چشمایی گیج از جونگوک فاصله گرفت,با بی حالی خودش رو از اغوش جونگوک جدا کرد و نفس سنگینش رو بیرون داد:من...خوبم....خوبم!
جونگوک با نگاهی نافذ و نگران به جیمین خیره شد:مطمئنی؟
جیمین به ارومی سرش رو تکون داد و به زمین چشم دوخت:اره...
جونگوک با صدایی جدی و کمی عصبانی گفت:وقتی درست صبحانه نمی خوری همین می شه!
جیمین با ازردگی و کمی تعجب سرش رو بلند کرد و به جونگوک خیره شد...
جونگوک به بالا نگاه کرد و ابروهاش رو در هم گره زد:جا موندیم!!
در حال قدم برداشتن بود که با صدای جیمین متوقف شد!
-جونگوک؟
به ارومی برگشت و منتظر ادامه ی حرفش به گوش ایستاد!
-متشکرم....تو...جونمو نجات دادی!
جونگوک لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد,به جای گفتن عبارت"خواهش می کنم" پاسخ داد: حواستو خوب جمع کن....اینجا جای خوبی برای خودکشی کردن نیست!
بعد در حالیکه زیر لب به سوکجین ناسزا می گفت شروع به قدم برداشتن کرد:پسره ی احمق بی عقل صد مرتبه بهش گفتم این فصل وقت کوه اومدن نیست...
بعد از چند قدم دوباره سرجاش ایستاد و به جیمین که به ارومی پشت سرش حرکت می کرد چشم دوخت,دستش رو به سمت راه نشونه گرفت:تو جلوی من راه برو!
جیمین لبخند کمرنگی زد و با قدمایی اروم و با احتیاط مقابل جونگوک شروع به بالا رفتن از کوه کرد....نگاه سنگین جونگوک رو روی خودش احساس می کرد و قلبش به تپش می افتاد...اما در عین حال احساس گرم و امنی قلبش رو اروم می کرد....احساس اینکه جونگوک مثل یه کوه پشت سرش ایستاده و مراقبشه لبخند شیرینی رو به لباش اورد....
-اصلا بر نمی گردن ببینن ما پشت سرشون هستیم یا نه....همینجوری مثل چارپا سرشونو انداختن پایین و مثل بز کوهی از این کوه لعنتی بالا میرن!
جیمین با شنیدن کلمات خنده دار و صدای عصبانی جونگوک به خنده افتاد!جونگوک هم با دیدن خنده ی جیمین و حرفایی که ناخواسته به زبون اورده بود خندید!
هر دو تو سکوتی عجیب و جادویی پشت سر هم از اون کوه سخت و سرد بالا می رفتن و هر دو عمیقا به فکر فرو رفته بودن...
هوا با زیاد شدن ارتفاع سردتر می شد و سوز پاییزیِ کوه شدت بیشتری می گرفت.....
جونگوک نگاهی به جیمین انداخت و دوباره به سوکجین ناسزا گفت:سوكجين احمق...یه ذره عقل تو اون کله ی بی مصرفش نیست...
جیمین به ارومی ایستاد و به سمت جونگوک چرخید:سردته؟
جونگوک پوزخند عصبانی زد و سرش رو تکون داد:نه پس گرممه!
جیمین خنده ی کوچیکی کرد:می خوای کاپشنمو بهت بدم؟
جونگوک با تعجب ابروهای  تيزش رو در هم گره زد:چرا باید همچین کاری بکنی؟
جیمین لبخند گرمی زد و به زمین چشم دوخت:چون تو سردته!...و شاید بتونم از این طریق ازت تشکر کنم!
جونگوک پوزخندی زد و دوباره به راه افتاد:نیازی نیست....این به اون در!
جیمین با تعجب به دنبال جونگوک قدم برداشت:چی به چی در؟
جونگوک در حالیکه به مقابل خیره شده و به سختی از کوه بالا می رفت پاسخ داد:اون حرفی كه سر صبحانه بهت زدم....اون....منظوری ازش نداشتم!
جیمین با شنیدن صدای گرم و لحن نرم جونگوک لبخند شیرینی به لب اورد:الان داری عذر خواهی می کنی؟؟
جونگوک خنده ی کوچیکی کرد و ناگهانی به سمت جیمین چرخید:من تو تمام عمرم از کسی عذر خواهی نکردم!
جیمین لبخند شیرین و زیبایی تقدیم جونگوک کرد و با چشمایی براق گفت:اما به نظر می اومد همین چند ثانیه پیش داشتی عذرخواهی می کردی!
جونگوک پوزخندی زد و به راه افتاد:من فقط داشتم برات توضیح می دادم که دیگه مثل بچه ها قهر نکنی و صبحانه نخوری!
جیمین با قلبی به تپش افتاده و چشمایی گرد شده سرجا ایستاد!
جونگوک متوجه توقف جیمین شد و با ابرویی بالا رفته به سمت جیمین چرخید:چیه؟!
سرش رو تکون داد:چی باعث شد که فکر کنی من به خاطر حرف تو صبحانه نخوردم؟
جونگوک پوزخندی زد و دوباره حرکت کرد:تو تا قبل حرف من شاد بودی اما یهو با اون جمله ریزش کردی و مثل یه تیکه کاهو پلاسیده شدی....حتی داشتی خودکشی می کردی!
جیمین با صدای بلند زیر خنده زد و با چشمایی که از حیرت خاصی گشاد شده بود به اندام جونگوک خیره شد:چقدر اعتماد به نفس داری!
جونگوک به نرمی برگشت و برای اولین بار لبخند شیرینی به لب اورد,لبخندی که ناگهان قلب جیمین رو به تپش انداخت و لبخند شیرینش رو محو کرد...
-من همیشه حقایقو میگم!
با لبایی دوخته شده و نگاهی گیج پشت سر جونگوک قدم بر داشت!
جونگوک دوباره کمی مکث کرد و با چند قدم پشت سر جیمین رفت:حواسم نبود تو باید جلو بری!
جيمين بدون این که حرفی به زبون بیار  با دستایی سرد و قلبی لرزون جلوی جونگوک قدم برداشت!!
هر دو به بالا ی کوه رسیده بودن,بالای کوه که پر بود از رستورانای جنگلی,کافی شاپای چوبی و میز و صندلی های چیده شده!
-ببخشید اقا!!؟
جیمین به ارومی به سمت دختری کوتاه قد و خوشرو چرخید!
-می شه یه عکس از ما بگیرین؟
جیمین لبخندی زد و دوربین صورتی رنگ دختر رو به دست گرفت:جونگوک!یه دقیقه صبر کن!!
جونگوک با قدمایی اروم کنار جیمین قرار گرفت!
دوربین رو بالا گرفت و با گفتن 1 2 3 از اون دو دختر عکس گرفت!
بعد از گرفتن عکس دختر خوشرو مقابل جیمین ایستاد و سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد:خیلی متشکرم اقا!
جیمین لبخندی زد و سرش رو خم کرد:خواهش می کنم!
دختر نگاهی به جونگوک انداخت و بعد از چند ثانیه به جیمین خیره شد,لخند شرمگینی به لب اورد و خطاب به جیمین پرسید:شما زوج هستین؟
جونگوک  و جیمین با چشمایی گرد شده به دختر خیره شدن!
جیمین خنده ی بریده و شرمناکی کرد و دستاش رو تکون داد:نه نه....ما...زوج نیستیم!!
دختر با چشمایی براق و لبخندی بزرگ به جیمین چشم دوخت:یکی بودن لباساتون باعث شد این فکرو بکنم....ولی باید بگم خیلی به هم میایین!
جیمین با چشمایی گرد شده به دختر خیره شد!
جونگوک پوزخندی زد و دو دستش رو تو جیباش فرو کرد:دیگه بهتره بریم!
دختر بار دیگه تشکر کرد  و چشمک شیطنت باری به جیمین زد!
بعد از رفتن دختر جونگوک مدام پوزخند می زد و سرش رو تکون می داد:همینه که زیاد از مردم کره خوشم نمیاد!...همشون مدام تو زندگی همدیگه فضولی می کنن!
جیمین لبخند دلنشینی زد:مگه تو خودت کره ای نیستی؟
جونگوک با غرور لبخند زد و با صدایی محکم پاسخ داد:البته که نیستم!...من تو امریکا به دنیا اومدم و همونجا زندگی کردم و بزرگ شدم...پس یه امریکاییم!
جیمین مصرانه ادامه داد:اما پدر و مادرت کره این!
جونگوک با تحکم بیشتری گفت:اما این تئوری درست نیست!...هر جا که به دنیا بیایی کشورت محسوب می شه!
جیمین به گرمی لبخند زد:پس چرا کره ای حرف می زنی؟
-چون خانوادم از بچگی مجبورم می کردن!...من از این کشور لعنتی بیزارم!
جیمین با نگاهی متعجب سکوت کرد...تهیونگ قبلا تعریف کرده بود که جونگوک چه خاطرات بدی رو از کره به دوش می کشه و چقدر از یاداوریشون بیزاره....برای همین سکوت کرد و حرف دیگه ای به زبون نیاورد...دلش نمی خواست این یخی که کم کم بین خودش و جونگوک اب می شد از بین بره و این مکالمه ی دوستانه از هم بپاشه...
-اوناهاشن!
با اشاره ی دست جونگوک هر دو به گوشه ای از جنگل قدم برداشتن!
تهیونگ و سوکجین و یونا هر سه پشت میزی نشسته بودن!
با دیدن اون دو تهیونگ با نگرانی از جا بلند شد و به سمتشون رفت:کجا بودین شما؟
جونگوک پوزخندی زد و لجوجانه دست تهیونگ رو پس زد:نگرانیاتو برای خودت نگه دار!
به سمت میز رفت و پشت میز نشست!
سوکجین-کجا رفتین شما؟موبایلاتونم که انتن نمیداد!
جونگوک با لحنی خشک و جدی پاسخ داد:تو یکی ساکت شو که عین بز سرتو میندازی پایین و میری!! سر بی عقلیای تو امروز می تونستیم یه کشته بدیم!
سوکجین با تعجب و نگرانی ابروهاش رو بالا انداخت:منظورت چیه؟
تهیونگ و جیمین پشت میز نشستن و جونگوک ادامه داد:گوله نمکت داشت می افتاد تو دره!!
هر سه با تعجب و نگرانی به سمت جیمین چرخیدن,تهیونگ با نگرانی پرسید:چی شده جیمین؟
جیمین لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد: پام لیز خورد! ولی جونگوک نجاتم داد!!
هر سه نفس عمیقی کشیدن,سوکجین اروم از جا بلند شد و با نگرانی کنار جیمین نشست: اووه متاسفم جیمین.....حق با جونگوک بود...کوه تو این فصل واقعا خطرناکه....تقصیر من بود....الان خوبی؟؟
جیمین لبخند پرمهری زد و سرش رو تکون داد:اره...نگران نباش....خوبم!
یونا دو تا فنجون چای داغ مقابل جونگوک و جیمین گذاشت:بخور جیمین گرمت می کنه!
تهیونگ جیمین رو در اغوش کشید:اگه بلایی سرت می اومد چی؟...خدا رو شکر که جونگوک رفت پشت سر تو!
جیمین لبخند گرمی به لب اورد و به جونگوک خیره شد!جونگوک که دوباره با نگاهی جدی و ابروهایی گره خورده به منظره ی مقابلش خیره شده بود....
لبخند عجیب و مهربونی به لبای سفید جیمین رنگ و به نگاهش تلالو بخشید!
تهیونگ از جا بلند شد و کنار جونگوک نشست:عزیزم ببخشید....باور کن انقدر این کوه وحشتناک بود که همه ی حواسم بهش پرت شد....متاسفم....باید به پشت سرم نگاه می کردم!
جونگوک سکوت کرد و کمی از فنجون چای داغ نوشید!
تهیونگ-کوك؟؟....جونگوکم؟؟....منو نمی بخشی؟
جونگوک پوزخندی زد و فنجونش رو زمین گذاشت!
تهیونگ-کوكى؟....می خوای زهر مارم کنی؟
جونگوک پوزخندی زد و دوباره سکوت کرد!
سوکجین-انقدر منتشو نکش تهیونگ!...حالا مگه چی شده؟ اگه خودشم بود برنمی گشت عقبشو نگاه کنه!
جونگوک-تو یکی ساکت شو که به موقعش تلافی می کنم!
سوکجین-کوككىىى...نهههه.....هر کاری می کنی بکن فقط حقوقمو قطع نکن...من عیالوارمو بدبخت....خرج شکم گنده ی یونا و بچه های قد و نیم قدمو کی می خواد بده؟؟
همه به خنده افتادن و جونگوک لبخندی به لب اورد!
بعد از خوردن چای و کیک دوباره همه از جا بلند شدن و به سمت پایین کوه حرکت کردن با این تفاوت که اینبار جیمین پشت جونگوک راه می رفت و تهیونگ اخرین نفر پشت سر جیمین!
هر چند دقیقه یکبار ناخواسته سرش رو بلند می کرد و به قامت جونگوک خیره می شد!به قدمای استوارش,به کمر محکمش و بازوهایی که همین چند ساعت پیش به دورش حلقه شد و از اغوش مرگ نجاتش داد....اون نگاه لغزنده و نگرانش رو به یاد اورد و اون سینه ی گرمش رو احساس کرد, نفسای تند و عصبانی و صدای روح نوازش تو وجودش پیچید و بار دیگه گرمایی سوزنده به بدنش منتقل کرد....
بعد از رسیدن به پایین کوه همه از هم خداحافظی گرمی کردن و به سمت ماشیناشون به راه افتادن!
تهیونگ-جونگوک منو دم بانک سئول پیاده کن!
جونگوک با ابروهایی گره خورده پشت فرمون جا گرفت:دوباره چه مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ لبخندی زد و کمربندش رو بست:یه سری مشکل مالی!
جونگوک نیشخند طعنه واری به لب اورد و حرکت کرد!
بعد از پیاده کردن تهیونگ, جیمین رو صندلی جلوی ماشین کنار جونگوک نشست و به سمت خونه حرکت کردن!
جیمین لبخند نگرانی زد و زیر چشمی به دست جونگوک که روی دنده ی ماشین بود خیره شد: مشکل تهیونگ جدی بود؟
جونگوک نیشخندی زد و سرش رو تکون داد:هر مشکلی تو کار جدیه!....مثل این که زیاد چیزی از بیزینس نمی دونی!
جیمین لبخندی زد و به طرف پنجره چرخید!
نگاهش رو به اسفالت خیس زمین که زیر چرخ ماشینا له می شد دوخته بود و تو رویایی شیرین و وهم الود فرو رفته بود...رویایی گرم که اغاز و پایانش رو نمی دونست...موضوعش رو نمی دونست و شخصیتای داستان رو نمی شناخت...تنها چیزی که می دونست حس خوب این رویا بود! احساس گرم قلبش و هوای مطبوع ماشین چشمای سنگینش رو به خواب تشویق می کرد!
جونگوک بوقی زد و در اصلی باغ باز شد!
محوطه ی باغ رو طی کرد و ماشین رو گوشه ای از پارکینگ پارک کرد:هی....بیدار شو!
به ارومی به سمت جیمین چرخید و برای چند لحظه سکوت کرد....برای چند لحظه به پلکای اروم و بسته ی جیمین چشم دوخت...چشمای زیبای جیمین زیر پرده ی سنگین خواب فرو رفته بود!
چهره ی معصومانه و قابل ستایشش که به زیبایی خورشید می درخشید...مثل یه فرشته ی کوچیک به خواب فرو رفته بود و صورت سفید و لطیفش لابه لای خز سفید کاپشن مثل گلی بین چمن خودنمایی می کرد!
لبخند کمرنگ و محوی به ارومی گوشه ی لبای جونگوک کز کرده و نگاه بی رنگش رو رنگ بخشیده بود...
به ارومی دستش رو بلند کرد و شونه ی جیمین رو به نرمی تکون داد:هی....جیمین....بیدار شو....رسیدیم!
جیمین به ارومی پلکای خستش رو از هم باز کرد و به چشمای لغزنده ی جونگوک خیره شد....لحظه ای سکوت کرد و لبخند گرمی به لب اورد!
-رسیدیم....می تونی بری تو اتاقت بخوابی!
جیمین لبخند عمیقتری زد و کمربندش رو باز کرد:جونگوک.....یه بار دیگه....ازت تشکر می کنم....اگه تو نبودی شاید الان روحم به این خونه برمی گشت!
جونگوک به ارومی سرش رو تکون داد و با نگاهی جدی سکوت اختیار کرد!
بعد از رد و بدل کردن چند نگاه مرموز و چند لبخند عجیب هر دو از ماشین پیاده شدن و به سمت خونه رفتن!
.........
صدای کلیکای موس سکوت سرد و وهم انگیز اتاق رو می شکوند.....نگاه سیاه و عمیقش رو به صفحه ی روشن و بزرگ مانتیور دوخته و توده ای از دود خاکستری رنگ سیگار رو از سینه بیرون میداد.... فنجون قهوه رو بلند کرد و کمی از قهوه ی داغ و تلخ فرانسوی مزه مزه کرد....
صدای چند ضربه به در سکوت خیالی اتاق رو شکست!
با صدایی جدی دست از کار کشید:بیا تو!
دستگیره ی در به نرمی فشرده شد و در به ارومی باز شد!
پسر زیبا و خوش روی همیشگی قدم به داخل گذاشت و لبخند معروفش رو به لب اورد:ببخشید که که مزاحم کارت شدم!...خواستم ازت بپرسم تهیونگ زنگی به تو نزده؟
جونگوک عینکش رو از چشم در اورد و روی میز گذاشت,دوباره سیگار لاغر و خشکیده رو به دست گرفت و از جا بلند شد!
جیمین با صدایی متزلزل ادامه داد:می دونم الان میگی ما تو کار هم دخالت نمی کنیم!ولی الان ساعت 8 شبه!....تهیونگ از 12 ظهر که از ما جدا شد هنوز برنگشته و موبایلشو جواب نمی ده!
جونگوک با قدمایی بلند و محکم فاصله خودش رو با جیمین کم کرد و سیگار نیمه سوخته رو بین لباش گذاشت!با همون سکوت عجیب و نگاه مرموز به جیمین خیره شده بود و با نگاه عمیقش اون رو تا مرز غرق شدن پیش می برد!
جیمین از اون فاصله ی نزدیک و از اون نگاه خیره در حال له شدن بود....نمی دونست چرا رفتارای جونگوک تا این حد غیر قابل پیش بینی و عجیبه...هر لحظه حرکت خاصی ازش سر می زد و روح جیمین رو پریشون می کرد...لحظه ای مثل غباری در هوا ناپدید می شد و لحظه ی دیگه مثل گردباد وجود جیمین رو در بر می گرفت....
جونگوک دود حجیم سیگار رو از سینه بیرون داد...دودی که درست صورت جیمین رو در برگرفت!!
جیمین به ارومی نگاهش رو از امواج دود و تیرگی چشمای جونگوک دزدید!
-ببین پسر خوب.....تهیونگ یه سری کار داره که هیچکدوم از ما نباید توش دخالت کنیم!
پک عمیقی به سیگار زد و دودش رو اینبار به دور از صورت جیمین بیرون داد!با صدایی رعشه برانگیز ادامه داد:سعی کن زیاد تو کاراش دخالت نکنی....
جیمین به سختی اب دهانش رو قورت داد و به چشمای جونگوک خیره شد:چه کاری؟
جونگوک به سمت میز چرخید و با چند قدم خودش رو به میز کار رسوند,سیگار رو به نرمی تو زیر سیگاری کریستال فرو کرد و با نیشخندی به لب به سمت جیمین چرخید:می تونی از خودش بپرسی!
جیمین با صدایی ازرده دوباره پرسید:یعنی نمی شه یجوری ازش باخبر شم!؟ من خیلی نگرانشم!
جونگوک با بی رحمی سرش رو تکون داد و به میز تکیه کرد:متاسفانه نه!
جیمین با نگاهی غمگین و ازرده از جونگوک رو برگردوند و به سمت در رفت:ببخشید که مزاحمت شدم!
جونگوک چیزی نگفت و به قامت جیمین که از قاب در پنهان می شد چشم دوخت!
جیمین با قدمایی سنگین و دلی گرفته از راهرو عبور کرد و خودش رو به اتاقش رسوند...اتاقی که درست مثل اموزشگاه پیانو به وجودش ارامش می بخشید...قلبش از تیزی چیزی سوزش می کرد و نفسش به سنگینی بیرون می اومد....جونگوک که به هیچ طریقی رام نمی شد و غیبتای طولانی تهیونگ نگران و ناراحتش می کرد!
در اتاق رو بست و با قدمایی اروم خودش رو به پیانوی دوپایه و سفید رنگ اتاق رسوند,روی کاناپه ی چرمی پشت پیانو نشست و انگشتای نگرانش رو روی دکمه ها گذاشت...
شروع کرد به نواختن ملودی وهم انگیز و در عین حال غمگینی که شاید از اعماق قلبش نشات می گرفت...
وقتی که 17 ساله بود و کنار استاد پیانوی محبوبش نشسته بود جمله ای از دهان استاد  بیرون اومد که راهش رو تو زندگی تغییر داد..."جیمین چیزی درون تو وجود داره که منو تحت تاثیر قرار می ده و اون چیز جادوی موسیقیه!!...چوب جادوییِ موسیقی تو دستای توئه و تو می تونی با ضربه ای بهش این جادو رو به پا کنی...موسیقی از اعماق قلب تو تراوش می کنه....تو می تونی هر زمان که خواستی احساس درونیت رو بوسیله ی موسیقی به تصویر بکشی...."
با یاداوری این جملات لبخندی زد و ناخواسته ملودی جدیدی رو شروع به نواختن کرد....حرفای اون استاد چیزی بود که باعث شد راهش رو از تهیونگ جدا کنه و به سمت چیزی بره که روحش بهش تعلق داره....شاید اگه اون استاد تو زندگیش قرار نمی گرفت الان اونم در کنار تهیونگ شرکت رو اداره می کرد...
لحظه ای به فکر فرو رفت...ایا کار درستی کرده بود که بعد از مرگ پدر, تهیونگ رو با اون شرکت رها کرده و به دنبال موسیقی رفته بود؟...ایا واگذار کردن این همه مسئولیت به تنها برادرش کار درستی بود؟؟...اگه اشتباه کرده بود و این همه کار و سختی رو روی شونه های تهیونگ قرار داده بود چی؟
نفس سنگینی کشید و به دکمه های پیانو و انگشتای دستش که روی دکمه ها کشیده می شد چشم دوخت!!
تصویر جونگوک لحظه ای مقابل چشماش واضح شد و دوباره باطن ارومش رو به دست طوفان سپرد!
از این همه بی تفاوتی و این همه سرمای جونگوک بیشتر از هر زمانی می ترسید...از اون نگاه یخی و اون نفسای طوفانی نگران بود....چطور می شد که در مقابل اون همه عشق برادرش این مرد پاییزی اینجور سرد و شیشه ای رفتار مى كرد؟....ایا احساسی نسبت به تهیونگ قلب جونگوک رو به تپش می انداخت؟؟...ایا نگاهش برای تهیونگ می لرزید ؟
نفس عمیق دیگه ای کشید و به نواختن پیانو ادامه داد....به هر طریق و به هر روشی که سعی می کرد به این موجود مرموز نزدیک بشه بی فایده بود....جونگوک درست مثل گنجی پشت شیشه های بلوری موزه از قلبش محافظت می کرد و به کسی اجازه ی دسترسی نمی داد....
در به ارومی باز شد و کسی با قدمای بلند و محکم به سمت پیانوی سفید رنگ گوشه ی اتاق قدم برداشت,نفس سردی از سینه بیرون داد و به پسر غمگین پشت پیانو چشم دوخت...
بالای سرش ایستاده بود و به پلکای ارومش که به گوشه ای از اتاق خیره شده و انگشتای ظریفش که ناخوداگاه ملودی غمگینی رو هدایت می کرد,چشم دوخته بود....
جیمین سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس می کرد و گرمای عجیبی رو اطراف اتاق حس می کرد, دست از پیانو کشید و به سرعت چرخید...
جونگوک با اون نگاه مسحور کننده و اون قامت کشیده درست پشت سرش ایستاده بود و با سکوتی عجیب به ملودی غمگینش گوش سپرده بود...چشمای مرموز و مسحور کنندش به انگشتای سفید جیمین دوخته شده بود...
جیمین کاملا به سمت جونگوک که چند سانت بیشتر باهاش فاصله نداشت چرخید:تو...تو اینجا چیکار می کنی؟
جونگوک در حالیکه دو دستش هنوز توی جیبای شلوارش فرو رفته بود شونه بالا انداخت:داشتم از اتاقت رد می شدم که....صدای پیانو متوقفم کرد!
جیمین لبخند ازرده ای به لب اورد ودوباره به نرمی به سمت پیانو چرخید!
جونگوک دستاش رو  از تو جیبش بیرون کشید و به ارومی کنار جیمین پشت پیانو نشست....به دکمه های سفید پیانو و به انگشتای هنرمند جیمین چشم دوخته بود....
اینکارش جیمین رو معذب می کرد!
می دونست که هر گونه دستپاچگی و یا حالت احمقانه ای می تونه پوزخند تمسخر امیزی رو از طرف جونگوک براش به ارمغان بیاره!....اما جونگوک درست کنارش نشسته بود,پوزخندی نمی زد و نگاهش بی حاشیه تر از قبل بود....قلب جیمین ناخواسته به تپش افتاده بود....
برخلاف همیشه اینبار جونگوک سکوت سنگین اتاق رو شکست:چند ساله پیانو می زنی؟
جیمین لبخند کمرنگی زد و با صدایی اروم پاسخ داد:از 8 سالگی پیانو می زنم!...عاشق این سازم!
جونگوک پوزخندی عصبی به لب اورد و اینبار به گوشه ای از اتاق خیره شد:ادم خوش شانسی هستی!
جیمین با چشمایی متعجب به جونگوک چشم دوخت,به نیمرخ عجیب این پسر که گوشه ای از اتاق مات شده و به دوردست فرو رفته بود:چرا فکر می کنی خوش شانسم؟
جونگوک پوزخندی زد و صورتش رو به طرف جیمین چرخوند,چشمای زیبای جیمین از این فاصله ی کم زیبا تر و فریبنده تر به نظر می رسید....چشمایی که خالصانه تو چشمای سیاه و عمیق خودش فرو رفته بود.
-همین که همیشه ازاد زندگی کردی بزرگترین خوش شانسی دنیاس!
جیمین لبخند پرمهری زد و نگاهش رو از چشمای نزدیک جونگوک گرفت,منظور جونگوک رو خوب می فهمید....می دونست که دوران بچگی جونگوک چقدر سخت و عذاب اور بوده و شاید چیزی که می دونست حتی ذره ای از عذاب جونگوک رو هم شامل نمی شد...یجورایی می دونست که جونگوک زیاد از حرف زدن راجع به خودش خوشش نمیاد اما با این وجود دوست داشت کمی تو درداش شریک باشه و بیشتر از احساساتش سر در بیاره:اشتباه می کنی!....خوشبختی فقط به ازادی داشتن نیست....
جونگوک پوزخندی عصبی زد و دوباره مستقیم به چشمای معصومانه ی جیمین زل زد:این که هیچوقت نتونی راهتو انتخاب کنی بدبختی نیست؟...از نظر تو اینجوریه!
جیمین لبخند سخاوتمندانه ی دیگه ای زد و با جسارت به چشمای جونگوک زل زد:بزار ازت یه سوال بپرسم!
جونگوک با سکوت سردش جیمین رو تشویق به ادامه دادن کرد!
-به نظر تو اینکه هیچوقت پدر و مادر واقعیه خودتو نشناسی بدتره یا اینکه همون پدر و مادر ازادیتو به خاطر خودت ازت بگیرن؟....این که همیشه با این احساس زندگی کنی که پدرت و مادرت ازت متنفر بودن و رهات کردن...همیشه چشم به راهشون باشی.....این که روز تولد واقعیتو ندونی و اینکه ریشه تو نشناسی....به نظر تو اینا بدتره یا نداشتن ازادی؟؟
جونگوک با چشمایی عمیق و متعجب به جیمین چشم دوخته بود...با چشمایی که رنگی از تمسخر و یا غرور نداشت و برای چند دقیقه مات و محو پسر زیبای مقابلش شده بود....
هیچوقت چیزی از گذشته ی جیمین نمی دونست....می دونست که اون برادر واقعی تهیونگ نیست اما نمی دونست که جیمین یه فرزند خونده بوده....نمی دونست پشت لبخند شاد و ظاهر سرزنده ی جیمین شاید هزاران غصه و صدها درد وجود داشته باشه....شاید برای اولین بار...شاید برای اولین بار و اخرین بار بود که تو زندگی با کسی تا این اندازه همدردی میکرد....اینکه این پسر خوشرو تونسته بود خودش رو با مهارت پشت ماسکی شاد و پررنگ پنهان کنه و اینکه اینطور به زندگی لبخند می زد براش عجیب بود!...عجیب و شاید برای اولین بار زیبا!
جیمین از سکوت سنگین جونگوک و نگاه عمیق و خیره ش احساس سرما می کرد...با لبخندی غمگین ادامه داد:دیدی تو خوش شانستر از منی؟!
اینبار جونگوک نگاهش رو از جیمین گرفت و دوباره به نقطه ای از اتاق خیره شد,سکوت سرد و مرموزش بیشتر از همیشه جیمین رو ازار می داد,قلبش از یاداوری پدر و مادرش به درد اومده بود و ناخواسته اشک تو چشمای زیباش حلقه زده بود....
اما نه...نباید مقابل جونگوک غرورش رو می شکست ....نباید مقابلش گریه می کرد....و نباید ضعیف جلوه می داد.....
بار دیگه انگشتای ظریفش رو روی دکمه های پیانو گذاشت و شروع به نواختن قطعه ای کرد,قطعه ای از یوریما پیانیست معروف کره ای!...قطعه ای که همیشه قلبش رو تسلی می داد و به روحش ارامش می بخشید!
جونگوک تو سکوت عجیب مخصوص خودش به ملودی زیبا و روح نواز جیمین گوش سپرده و غرق حرفای جیمین شده بود...
صدای لطیف ملودی که بوسیله ی جیمین نواخته می شد غمناک بود...اما در عین حال سرشار از امید و زندگی....
بعد از چند دقیقه پر شدن صدای پیانو تو اتاق,بلاخره دست از نواختن کشید,به مقابل خیره شد و با صدایی مملو از نگرانی گفت:من واقعا نگران تهیونگم!
سکوت جونگوک جرات بیشتری به جیمین بخشید!
-می ترسم...می ترسم از اینکه شکست بخوره...از اینکه ازرده بشه....و از اینکه دوباره قلبش بشکنه!
جونگوک با صدایی عجیب سکوتش رو شکست:چی از من می خوای؟
با چشمایی بیقرار و نگران به سمت جونگوک چرخید:ازت می خوام که همیشه کنارش باشی!... رهاش نکنی....دوسش داشته باشی و احساسشو زمین نزنی.....من... می تونم بهت اعتماد کنم؟
جونگوک مستقیم به چشمای جیمین خیره شد: خودت باید تصمیم بگیری!
جیمین لبخندی زد و نگاهش رو از بند نگاه سنگین جونگوک رها کرد:احساسم میگه.. می تونم بهت اعتماد کنم!
جونگوک پاسخی نداد و از جا بلند شد....چند قدم از پیانو دور شد و کل اتاق جیمین رو زیر نظر گرفت...پوزخندی به لب اورد و به سمت جیمین چرخید....پوزخندی که بوی تمسخر و طعنه نمی داد اما درعین حال جیمین رو معذب می کرد:صورتی؟....اونم رنگ اتاق یه پسر؟
جیمین لبخند شرمگینی زد و به پیانو خیره شد:من از بچگی به این رنگ علاقه داشتم!
جونگوک با صدای بلند زیر خنده زد و جیمین رو دوباره متعجب کرد....خنده ی جونگوک مثل ریتم خاصی از یه اهنگِ ارامش بخش تو وجودش می چرخید و بهش ارامش می داد...نمی دونست چرا از خنده ی جونگوک ازرده نمی شه و برعکس خودش هم احساس خوشحالی می کنه....
-به نظرم واقعا حالات دخترونه داری!
جیمین اخمی تصنعی به چهره اورد و سرش رو بالا گرفت:اصلا اینطوری نیست!...مگه رنگ صورتی رو فقط واسه دخترا خلق کردن؟
جونگوک لبخندی زد و شونه بالا انداخت:نمی دونم!
-پسرام می تونن گاهی چیزای لطیف و هنرمندانه رو دوست داشته باشن!
جونگوک با بی خیالی شونه اش رو بالا انداخت:شاید!!...من دیگه میرم!
جیمین لبخندی زد و از جا بلند شد!
بعد از رفتن جونگوک به سمت تختش رفت و خودش رو روی تشک نرم و بزرگ تخت ولو کرد, دوباره چشماش رو به سقف سفید اتاق دوخت و در حالیکه لبخندی به لب داشت سرش رو تکون داد! چقدر احساس خوشحالی می کرد و چقدر قلب نگرانش اروم شده بود....
تهیونگ راست می گفت!
جونگوک اونقدرا هم سنگدل و بی تفاوت نبود...شاید روزگار و شاید گذشته چنین شخصیت جدی و محکمی رو بهش هدیه کرده بود...و شاید مشکلات....اما هر چی که بود قابل اعتماد بود....بدون اینکه نقابی بزنه....کسی که واقعا می شد به شونه های محکمش دل ببندی و قلبت رو با تمام وجود بهش هدیه کنی!
خنده ی جونگوک رو به یاد اورد و دوباره لبخند بزرگی تمام صورتش رو پوشوند...
احساس زیبایی مثل احساس پرواز قلبش رو گرم کرده بود..
حالادیگه از عشق برادرش به جونگوک نگران نبود...احساس اینکه تهیونگ جای درستی ایستاده و به عشق درستی دل سپرده ارومش می کرد!..تهیونگ درست می گفت....شخصیت جونگوک مقتدر و شجاع بود....شخصیتی که شاید جلوی روت مى ايستاد و حرفای سرکوب کننده و نگاه خشمگینش رو به ديگران مى دوخت...اما این پسر مرموز هرگز از پشت خنجر نمی زد و هرگز مخفیانه نقشه نمی کشید....اون جونگوک بود...مرد مرموزی که پا به این خونه گذاشته و تمام خونه رو طلسم کرده بود...
جونگوک مرد پاییزی....

فرجامِ بى انجامWhere stories live. Discover now