قصه ى عشق 📕

364 27 27
                                    


جونگوک با قدمایی محکم و جدی از پله ها پایین اومد و به سمت در خروجی رفت,صدای مهربون و گرم جیمین از پشت سر متوقفش کرد:صبح بخیر جونگوک!
با چهره ای عصبی به سمت جیمین چرخید و سرش رو با اخمی تکون داد!
-صبحانه امادس!
-صبحانه نمی خورم!
جیمین با لحنی پرانرژی دوباره گفت:امروز یه سری املت جدید به منو اضافه کردم!!...مطمئنم خوشت میاد....یه سری ابمیو...
جونگوک با صدایی عصبانی حرف جیمین رو قطع کرد:بهت گفتم صبحانه نمی خورم!
چشمای جیمین گرد شد و با چهره ای جا خورده به جونگوک چشم دوخت,جونگوک عصبانی بود و این شعله های خشم از جای جای گلوله های سیاه چشماش بیرون می زد....صدای گرم و محکمش اینبار مثل اب سردی به روی جیمین پاشیده شد و لحن کوبندش مثل پتکی به سرش فرود اومد!!
-این اخرین بارت باشه که تو کار من دخالت می کنی و ادای ادمای با محبتو در میاری... فهمیدی؟
جیمین با چشمایی مات و لبایی دوخته شده به جونگوک زل زد!
جونگوك با صدایی کوبنده تر و محکمتر از همیشه دوباره پرسید:فهمیدی؟
جیمین به ارومی سرش رو تکون داد!
با قدمایی بلند از جیمین دور شد و از خونه بیرون زد!
جیمین مثل مجسمه ای وسط سالن بزرگ و باشکوه خونه خشک شده بود,قلبش به هزاران تکه تبدیل شده و خشمی توام با ناراحتی تو دلش موج می زد!
این بار دیگه جونگوک بیش از حد تند حرف زده بود و به شخصیتش بی احترامی کرده بود!!....
لحظه ای احساس کرد که به شدت از جونگوک بیزاره و دیگه طاقت دیدن چهره ی سرد و بی احساسش رو نداره....برای لحظه ای دلش خواست مقابلش بایسته و سرش فریاد بکشه....اما همه ی اینا برای لحظه ای از گوشه ی گذرگاه ذهنش عبور کرد چون چیزی که حقیقت داشت این بود که یک بار دیگه مقابل اون مرد بداخلاق سکوت کرده و یک بار دیگه تحمل کرده بود!
با قدمایی عصبانی به سمت اشپزخونه رفت!
خودش رو روی یکی از صندلیا رها کرد!
(پسره ی بداخلاق سرد مغرور ازخودراضی!! اصلا صبحانه نمی خوری که نخور....منو بگو که دیشب تا دیر وقت نشستم برای اقا دستورپخت املت پیدا کردم....اصلا به درک که نمی خوری....منو بگو که برای اینکه این بداخلاق صبحا جای قهوه, درست و حسابی صبحونه بخوره براش منو رو عوض کردم! خیلی بدبختی جیمین....مثل احمقا وایستادی هرچی دلش خواست نثارت کرد....انگار داشت سر یه بچه داد می زد....خیلی بیشعوری جیمین....خیلی احمقی....پسره ی یخ....شبا کابوس می بینه و صبحا عصبانیتشو سر من خالی می کنه....تقصیر خودته.....اره تقصیر خودته!!...اگه از اول مثل یه دست و پا چلفتی رفتار نمی کردی الان باهات اینجوری رفتار نمی کرد...)
از جا بلند شد و کمی قهوه تو فنجون مخصوص خودش ریخت,دوباره پشت میز نشست و با نگاهی غمگین به گلدون روی میز خیره شد!
(خدای من...چطور این چند روز با این پسره تنها بمونم؟؟...حتما می خواد مدام مسخرم کنه و مدام با اون نگاه توخالیش منو بترسونه.... چیکار کنم با این موجود بداخلاق!؟)
--------------------
-خداحافظ جيمین...مواظب خودت و کوك باش!
جیمین لبخند نگرانی زد و برادرش رو در اغوش گرفت:خیالت راحت باشه....تو فقط سریع کارتو انجام بده و زود برگرد....
-باشه عزیزم....خداحافظ!
-خداحافظ تهیونگ!
بعد از اینکه بار دیگه تهیونگ رو در اغوش کشید تا دم در بدرقش کرد و به تماشای رفتنش تو قاب در ایستاد!
نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقش رفت!
مقابل اینه ی قدی بزرگ اتاق ایستاده بود و به چهره ی خودش خیره شده بود:
-اره جیمین راهش همینه....اصلا نباید بهش محل بزاری....وقتی دیدیش راهتو کج می کنی....لبخند نمی زنی و مثل این خاله زنکا نمیری ازش سوال بپرسی....انقدر بهش بی محلی می کنی که خودش سمتت بیاد....
از اینه فاصله گرفت و به سمت کمد لباسا رفت!
اون روز هم روزی بود مثل بقیه ی روزا, اول اموزشگاه پیانو و بعد هم سری به گالری نقاشی!
(میرم دنبال کارای خودم تا تنها بمونه و بفهمه چطور باید با ادما حرف بزنه! پسره ی از خود راضی....)
کت مشکی رنگی به تن کرد و از خونه بیرون زد اما به محض ورودش به پارکینگ صحنه ای متوقفش کرد!
با نگاهی جستجوگرانه به اطراف خیره شد و ماشینای پارک شده رو بررسی کرد,از بین سه ماشین, ماشینی که قبلا متعلق به تهیونگ بود سرجای خودش نبود!
سریع سوار ماشین خودش شد و بعد از گذشتن از باغ بزرگ وباصفا مقابل نگهبانی ترمز کرد!!
-چه کسی با ماشین خاکستری از خونه خارج شد؟
نگهبان خم شد و پاسخ داد:مهمون جدیدتون اقا!
جیمین با چشمایی از تعجب گرد شده به نگهبان چشم دوخت!
مهمون جدید؟؟...جونگوک؟؟ اما اون که هیچ جایی رو تو کره نمی شناخت و با این شهر شلوغ اشنايى نداشت!
به یکباره تمام عصبانیتش رو از جونگوک فراموش کرد و احساس نگرانی وجودش رو پر کرد!
( مگه بهت نگفت تو کاراش دخالت نکنی!؟...به تو چه که کجا رفته؟؟...اصلا به تو چه که جایی رو بلد نیست.....)
و بعد لبش رو با نگرانى گزيد.
-جونگوک لعنتی....اگه گم بشی چی؟
به سمت اموزشگاه پیانو حرکت کرد!
تمام راه ذهنش پر بود و احساس نگرانی مثل خوره تو دلش افتاده بود!
جونگوک امانت برادرش و مهمون اون خونه بود!و سئول شهر بزرگ و شلوغی بود و گاهی ناامن!
جونگوک تقریبا مدت زیادی بود که کره نیومده بود....اگه بلایی سرش می اومد چی؟....اگه مثل اون روز با اون سرعت سرسام اور رانندگی می کرد چی؟
سرش رو با کلافگی تکون داد و وارد اموزشگاه شد!
--------------------------------------------
ساعتی از ظهر گذشته بود و جیمین با نگاهی لغزنده و نگران از پنجره ی بزرگ و روشن همیشگی به منظره ی بیرون خیره شده بود!
از صبح تا اون زمان هزار بار با خونه تماس گرفته بود تا بفهمه جونگوک برگشته یا نه!!اما متاسفانه هربار خدمتکار جواب رد می داد!
صدای سوهان افکار نگران و پریشونش رو بهم زد:استاد!....امروز خیلی عصبی و نگران به نظر می رسین!..حالتون خوبه؟
جیمین به ارومی برگشت و لبخند کجی گوشه ی لبش نشست:چیزی نیست سوهان!!
-مطمئنم چیزی هست استاد!
جیمین یکی از دستاش رو به پیشونی کشید:نه چیزی نیست!

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 10, 2020 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

فرجامِ بى انجامDonde viven las historias. Descúbrelo ahora