Hell Charmer

1.1K 97 2
                                    

قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین اومدو با سرانگشت گرفتم...انگشتمو روی لبهام گذاشتم و اجازه دادم قلبم برای هزارمین بار بلرزه... برای گوشه ای از بهشتی که سالها از داشتنش محروم بودم... برای معبودی که قلبم برای پرستش هر گوشه از وجودش بی تابه...
قطره های اشک به دنبال هم صورت ستودنیشو نقاشی کردن... با صدایی که بدجوری بوی بغض میداد زمزمه کرد : چرا؟!
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد : چرا عاشق من شدی؟!
لبخند تلخی روی لبهام نقش بست... چه سوال قشنگی!
خیره به چشمهای خیسش لب زدم : برای عاشق تو بودن دلیل خاصی نیاز ندارم. تو تنها دلیلی هستی که عاشقت شدم... من قبل تو مثل حوایی بودم که دنیاش توی بهشتی خلاصه میشد که بهش پیشکش شده بود... و تو اون سیب ممنوعه ای که وسوسه ی چشیدنش بهشت معبودشو توی چشمش ناچیز کرد... میوه ای که مهر جهنم بهش خورده بود ولی ارزشش اونقدر توی قلب حوا بی اندازه بود که به خاطرش محروم شدن از هزاران نعمتی که در اختیارش قرار داده شدو به جون خرید...
از قصری که مالکش بود تبعید شد ولی اون سیب ارزششو داشت. ارزش همه چیو داشت
حتی اگه بقیه سرزنشش کردن... حتی اگه درکش نکردن...
اونا طعم سیبو نچشیده بودن...

Hell charmer Where stories live. Discover now