💫Chapter 1💫

461 87 25
                                    

کیونگسو بهترین و بدترین از هر دو دنیا رو داشت.
شرایطی که داشت معمایی بود که هیچکس توانایی توضیح دادن و روشن کردنشو نداشت؛ انقدر شگفت آور،غیر معمول و به طوری استثنایی عجیب غریب بود که حتی بهترین و با استعدادترین پزشک ها هم برای دادن یک توضیح علمی درموردش شکست خورده بودند.
با اینکه باورش خیلی مشکل بود، اون دو وجود متضاد داشت.

وقتی اولین بار متوجه اش شد شش سالش بود. برای جیش کردن به توالت رفته بود که متوجه شد آلتش ناپدید شده و دیگه روی بدنش نیست. بدون اون چطور قرار بود‌ جیش کنه؟! بچه ی معصوم در حالی که مایع زرد از روی رانش چکه می کرد جیغ می‌زد و برای اومدن مامانش گریه میکرد.
مامانش با نگرانی پیشش اومد.توی چشماش‌احساساتی موج می زد که کیونگسو هنوز نمی تونست معنیشون کنه. وقتی داشت برای مامانش تعریف می کرد چی شده ،ترسیده بود؛ اما مامانش فقط با خونسردی نفس کشیده بود و بهش لبخندی زده بود که توی چشماش اثری ازش نبود. اشک رو از گونه های تپلش پاک کرد و دستی به موهای قارچیش کشید و گفت: " نگران نباش کیونگسوی من. همه چی مرتبه."

سال بعد، آلتش دوباره برگشت. کیونگسو تقریبا فراموش کرده بود که قبلا اونو داشت.

مدرسه ی ابتدایی به کیونگسو نقاشی ، سفالگری ، گِل بازی، دوستی و بکهیون رو هدیه داد. بکهیون اولین دوستی بود که تا حالا داشت؛ و احتمالا تنها دوستش هم بود.

ماماناشون دوست بودند و آدرس خونه هاشونم تو اون شهرک کوچک به اندازه ی کافی نزدیک بود ؛ دلیل اینکه هر لحظه از هر روز همدیگه رو میدیدن هم همین بود. اونا همه ی کاراشونو با هم انجام دادن؛ به اشتراک گذاشتن رازهای احمقانه، دعوا کردن و قلدری واسه بقیه بچه ها، دعوا سر کراش هاشون، عضویت تو فعالیت های یکسان برای مدرسه، حتی حمام کردن. ذهن هاشون انقدر به هم متصل و وابسته بود که نمی تونستند زمانی طولانی بدون حضور همدیگه دوام بیارند.

وقتی کلاس سوم بودند ،یه شب بکهیون خونه کیونگسو موند و اونا با هم حمام کردند. بکهیون ازش پرسید که چرا اون دیگه آلت نداره . کیونگسو حواسش جمع شد و به چیز کوچولوی بکهیون نگاه کرد و بعد بهش گفت :"نگران نباش. مال توام ناپدید میشه."

اما کیونگسو ده سالش بود که متوجه شد نرمال نیست.
مشخص شد که بکهیون هیچوقت آلتشو از دست نداد و همونجور سالم و دست نخورده موند در حالی که مال کیونگسو دوباره ناپدید شد. موهاش هم به طور غیرممکنی بلند می شد و مامانش هم مجبور می شد کیونگسو رو زود زود پیش آرایشگر ببره. هر چند
کیونگسو هیچوقت چیزی نپرسید.

اون مثل یه علف بود که با جریان باد خم میشد.( منظور اینه که سازگار میشد.) و ترجیح داد که همه چیزو خودش کشف کنه.

دوازده سالش بود که چیزی که بهش شک داشت کاملا روشن شد؛ وقتی که مامانش تصمیم گرفت اون رو به یک مدرسه ی دیگه منتقل کنه چون که :

•⊱ Summer Falter ⊰• (KaiSoo) Persian TranslationWhere stories live. Discover now