💫Chapter 4💫

14 3 0
                                    

"خُب، چطور بود؟"
بکهیون در همون حال که گاز رو خاموش می کرد و یه تخم مرغ نیمروی طلایی رنگ
رو روی یه کاسه برنج سرخ کرده برای صبحونه ش می ذاشت، پرسید.فقط چند ثانیه
بود که کیونگسو به خونه رسیده بود،اما یه جورایی،این بازجوییِ بهترین دوستش رو
پیش بینی کرده بود. مشتش رو روی میز کوبید ،روی صندلی ولو شد و یه آهِ خیلی
سنگین کشید.
"نا امید کننده بود."
بکهیون قبل از اینکه غذا رو روی میز بذاره، یه ابروشو با یه حالت بیچ مانند ) bitch! )
بالا برد، یکی از صندلی هارو گرفت و خودش رو روش انداخت. به هاله ی افسردگی و
تاریکی ای که مثل دود از پوست کیونگسو متصاعد می شد، زل زد، و در همون لحظه
افکارش مثل آتیش توی سرش راه افتاد و به سرعت نتیجه گرفت.
" ای تُف... می دونستم این پسره دیکش کوچیکه." با تاسف گفت.
کیونگسو یه نگاه ناباورانه بهش انداخت. "اون خیلیم عالی بود.اوکی؟ خیلی ام عالی
بود.واسه همینه که نا امید کننده بود." صورتش رو با یه صدای تپ مانند روی میز
کوبید.
"اوه..."

قبل از اینکه دوباره حرف بزنه یکم مکث کرد. " یه سکس عالی، هاه؟"
"اوهوم." کیونگسو به سستی جوابش رو داد.
" اونوقت این پسره بزرگ بود؟"
کیونگسو سرش رو بلند کرد و با نگاهی که از توش مشت و لگد می زد بیرون بهش نگاه
کرد.
" شوخی کردم!"
برای کیونگسو سه روز طول کشید تا بعد از اون با کای خودش رو جمع و
جور کنه و از دیدن خواب های تموم نشدنی از اون، اونم هر وقت که می خوابید خلاص
بشه. تصویر کای مثل یه سی دیِ پورن خراب شده دائما توی ذهنش پخش می شد و
این خیلی از اثرات جانبی دیدن یه فیلم ترسناک ، ترسناک تر و پریشان کننده تر بود.
احساساتی که اون شب حس کرده بود، دائما همراهش بودن و کسی که مسئولش بود
داشت اون رو ضعیف تر می کرد، حتی با وجود اینکه اصلا هیج جایی دور و بَرِ اون
نبود واقعا مسخره س! -
پس کاری که کیونگسو کرد این بود که خودش رو با درس خوندن تا جایی که میتونه
خسته کنه، که نه تنها کاری نبود که به ندرت انجامش بده، بلکه اصلا واژه ی درس
خوندن توی دیکشنری لغات زندگیش وجود نداشت.

با این حال چندین روز طول کشید تا فراموش کنه، خدا رو شکر که اصلا با وجود اون
حجم از خستگی فیزیکی تونست این کار رو بکنه !، با غافل شدن از خودش، و شاید به
سادگی با گذر زمان.
جدا از اون، زندگی کیونگسو از وقتی که چند هفته پیش بکهیون به کلاب دانشکده )
بیشتر توی قسمت موزیک( ملحق شده بود، خیلی خسته کننده شده بود. و این اتفاق
بیشتر وقت بهترین دوستش رو می گرفت و باعث می شد کیونگسو وقت آزادش رو با
چانیول و هوش بالاتر از نرمالش بگذرونه. ، حتی نمی خواست دوست جدید هم پیدا
کنه چون می خواست توی دانشگاه تا جایی که میتونه نامرئی و ناشناس باقی بمونه)
مثل یه آفتاب پرست( تا وقتی که به یه پسر تبدیل شد کسی نه متوجه بشه و نه سوالی
بکنه و اینجوری به همون دانشگاه بره تا زمانی که خیلی بی سروصدا فارغ التحصیل
بشه. پس توی یه روز خوب، کیونگسو وقتی که بکهیون بهش گفت امروز هیچ جلسه
ای واسه کلابشون نداره و می تونن باهم تا خونه قدم بزنن،حسابی خوشحال شد. اینکه
تنهایی تا خونه قدم بزنه، حتی با وجود اینکه آپارتمانشون همون نزدیکی بود، حس
تنهایی و بی کس بودن بهش می داد. وقتی خل مغز رو توی ساختمون دانشکده دید، با
خوشحالی بازوشو دور آرنجش حلقه کرد و همونجور که راه افتادن با شادی لبخند زد.
" عووق! الان شبیه این دوست دخترای چسبونکی شدی!" بکهیون وقتی داشت به
تماس بدنیشون نگاه می کرد، با شوخی گفت.
کیونگسو فقط به شکل کیوتی اوقات تلخی کرد. " فقط دلم واسه این تنگ شده بود!"

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Sep 16 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

•⊱ Summer Falter ⊰• (KaiSoo) Persian TranslationOnde histórias criam vida. Descubra agora