زنگ اعتراف!

4.7K 377 33
                                    

مثل همیشه سر کلاس نشسته بود و به درسی که معلم میداد گوش میکرد  ؛ بعضی مواقع هم ی چیزایی تو دفترش یاد داشت میکرد تا این که گوشیش زنگ خورد.
صدای گوشیش بلند بود چون دوستاش همراهش سر کلاس بودند ، پدر و مادرش هم میدونستند که الان سر کلاسه و زنگ نمی زدند،
پس کی بود؟  

آقای لی وقتی صدای زنگ گوشی رو شنید توضیحاتش رو متوقف کرد و صدا رو دنبال کرد که به جئون که کنار پارک نشسته بود رسید:جئون؟
کلاس تو سکوت فرو رفت و همه توجهشون به اون دو جلب شد.
جواب داد:بله آقا؟
:کیه؟
گوشی رو از کیفش در اورد و اسم رو صفحه رو خوند و بلند شد:پدرم،میتونم جواب بدم؟
از اونجایی که آقای لی میدونست جونگ کوک پسر درس خونیه و پدرش کسی نیست که الکی زمان کلاسش زنگ بزنه و تا الان هم سابقه چنین چیزی نداشته ، این اجازه رو داد.  
دکمه سبز رنگ و زد و گوشی رو کنار گوشش قرار داد و نشست.
با تعجب و کمی نگرانی گفت:سلام بابا؟چیزی شده؟
پدرش با خوش رویی جواب داد:سلام پسرم،چیزی نشده نگران نباش فقط زنگ زدم که بگم به همکلاسیات بگی امشب تو خونمون پارتی و بیان.

تعجبم بیشتر شد : پارتی؟پارتی چرا؟
آقای جئون که میتونست قیافه متعجب و چشمای درشت شده پسرش رو تصور کنه به زور خندشو خورد و جواب داد : تو کاریت نباشه فقط بگو بیان. 
با همون حالت شوک زده گفتم:خب باید بدونم چرا باید لشکر کشی کنم به خونمون یا نه؟
با این حرفم جیمین که کنارم نشسته بود و مکالمه هردومون رو میشنید از خنده ولو شد رو میز .
چپ چپ نگاهش کردم که خودش یکم جمع کرد ولی هنوز ریز ریز میخندید.
پدرم جواب داد:فقط بدون مهمه
برای اینکه جواب دست گیرم بشه با لجبازی گفتم :خب بدتر شد که؛باید بدونم چی مهمه؟
جیمین با این حرفم دوباره هر چی خودشو جمع کرده بود دوباره ولو کرد.=|  (دوباره پخش شد رو میز😂)
بابا با تک خنده ای گفت: تو فقط بگو بچه،چیکار به این کارا داری؟
نگاهی به بچهای کلاس که همه در سکوت و کنجکاوی نگام میکردند کردم و پوکر گفتم:خیلی خب
بعد ی مکث با شک پرسیدم:امروز چندمه؟
در واقع مخاطبم هم پدرم بود هم جیمین
پدرم با هول و کمی استرس که از صداش مشخص بود گفت: تاریخ؟تاریخ و چیکار داری؟
و از اون طرف نامجون که میز  پشتی نشسته بود جواب داد: یِکُم
آقای جئون که اینو شنید سکوت کرد و ترجیح داد چیزی نگه و امیدوار بود که پسرش متوجه هدفش از مهمونی نشه.
به سمت نامجون برگشتم که دیدم تا قبل اون هم داشت به من نگاه میکرد.یکم فکر کردم و بعد مدتی بلند شدم با شک گفتم: یکم؟
منتطر  جواب پدرم موندم :آ-آره
یکم مکث کردم و نگاهی به میزهای بغلی که بچها روشون نشسته بودن  کردم.
داخل نگاه همشون کنجکاوی بود.حتی میتونم خیلی راحت بگم حتی بعضیاشون که داشتن نگام میکردن از چشماشون قلب میرخت بیرون.
بعد شنیدن جواب پدرم زدم زیر خنده و با شیطنت گفتم:نکنه...؟و ی تای ابروم رو بالا بردم.
چون یادم اومده بود که امروز تولدمه!

BEST BIRTHDAY Where stories live. Discover now