part(38)

1.4K 222 16
                                    

جلوی آینه ایستاده بود و خیره به هیکلش که بین لباسای کاملا مشکی محو شده بود...اینقدری این چند روز فشار تحمل کرده بود و زخم زبون از این و اون شنیده بود که حالا هیچ خبری از شونه های پهن و صورت سرد و مغرور همیشگیش نبود...شونه هاش افتاده تر از هر زمانی به نظر میرسیدن...ته ریشش بیشتر و بیشتر تو چشم میخورد...زیر چشماش بخاطر کم خوابی این روزهاش گود افتاده بود و موهاش از همیشه به هم ریخته تر بودن‌‌‌‌...غم از دست دادن سومین فرد مهم زندگیش اونم توی روز مرگ همه کسش زیادی بی رحمانه بنظر میرسید...انتظارش برای برگشتن به روزای بچگیش با یورا نابود شده بود و حالا فقط و فقط صداش بود که توی مغزش میپیچید...التماس هاش براش برگشتن به دوران قبلی با چان و اشکایی که هرلحظه چشماش رو پر میکرد...اشتباهی ازش سر زده بود و باعث خشم چان شده بود ولی الان به این باور رسیده بود که گناه اون دختر فقط و فقط عاشقی بوده و چانیول چقدر بی رحمانه از زندگی شیرینش بیرون انداخته بودتش...
اون روزها...الان هم با گذشت بیست و خورده ای سال بازهم نزدیک بنظر میرسیدن...لبخندایی که روی لبای صورتیش جا میگرفت و از چان درخاست همراهیش برای رفتن به بیرون رو داشت...اشک هایی که از چشماش جاری میشدن برای تنبیه هایی که چانیول بخاطر اون تحملشون میکرد و آه از دهنش بیرون نمیومد...حلقه شدن دستای کوچیکش دور کمر پهن چان و درخاست بخشیدنش برای اشتباهاتش...نگاه مهربون و در عین حال شیطونی که از چان طلب همراهی توی بازی هاش رو داشت...بزرگ شدنش و بعد هم نگاه های ناراحتش که چانیول تازه متوجه عمق تلخیشون شده بود...از چان درخاست برقراری رابطه عاشقانه میکرد ولی خبر نداشت چان با عشق به بکهیون دست و پنجه نرم میکنه و آخر چقدر راحت و با آرزوی خوشبختی براشون از زندگیش بیرون رفته بود...چان چی کار کرده بود...فقط گذاشته بود بره و همین که تصمیم گرفته بود رابطه دوستانشون رو دوباره سرپا کنه تنهاش گذاشته بود...برق همیشگی چشماش رو به یاد می اورد...برق چشمایی که وقتی چانیول رو میدید که ازش حمایت میکنه بیشتر هم میشدن...صدای ضریفش توی گوشش میپیچید...و چقدر حالا لحظه های آخر دیدارشون دردناک بنظر میرسید
******
(فلش بک)
_:تو...اینو میدونی که اون بچه منتظرته که برگردی پیشش اره؟
چان همونطور که دستاش رو مشت کرده بود و روی زانوهاش گذاشته بود خیره به چشمای نیمه باز دختر رو به روش پرسید...لحنش عصبانی و در عین حال نگران هم بود...یورا متوجهش شده بود و چقدر حس شیرینی بود لمس نگرانی های چان
_:لعنتی...با تو دارم حرف میزنم
تن صداش رو بالاتر برد و همونطور که دندوناش رو روی هم فشار میداد خیره بهش منتظر جواب شد
لبخندی روی لبای خشک شدش اومد...خودش نخواسته بود این اتفاق براش بیوفته ولی حالا چان ازش جواب میخاست
÷:من...من باعثش ن..نشدم چان...من..خوشحال بودم...که میخام ببینمت...میخام دوباره روزای گذشتمونو ببینم..میخام خوشی هامون رو لمس کنم...لبخندات و داشته باشم..آغوش گرمت رو فقط و فقط به عنوان برادر داشته باشم...هر لحظه شاهد خوشبختی بیشترت با بکهیون باشم...این...این هیچیش تقصیر من نبود...فکر کنم خدا خوب روزیو برای گرفتن جونم انتخاب کرده
لبخندش پررنگ تر شد و به همراهش درد توی ناحیه سرش باعث جمع شدن قیافش شد
÷:امروز...روز تولدم..البته الان که نصف شبه
نگاهش سمت چشمای قرمز چان چرخید
÷:میشه تاریخ فوت رو روز تولدم بزنن؟
لحن آرومش و سوالی که ازش پرسید کافی بود تا چان کنترلش رو از دست بده
قطره اشکی روی گونش لیز خورد و به صورت یورا خیره شد...عمل سختی داشت و الان زیادی شکسته تر از هرزمانی بنظر میرسید
_:میفهمی چی میگی..وضعیتتو دیدی خیلی راحت حرف از تاریخ مرگت میزنی...تو خوب میشی...باید خوب شی
جملشو توی اتاق فریاد زد...تحمل این همه درد قلبش براش زیادی بود...چند سال پیش خواهرش توی همین روز اونطوری تنهاش گذاشته بود و الان یورا هم میخواست اینطوری زندگیش و تموم کنه
با شدت از روی صندلی بلند شد طوری که صندلی از پشت روی زمین افتاد...به سمت دیگه ای از اتاق رفت...دستاشو کلافه توی موهاش برد و همون لحظه در باز شد و پرستار وارد اتاق شد
=:آقای پارک...اینجا بیمارستانه..لطفا آر...
_:خفه شو...گمشو بیرون...تو نمیخواد بهم بگی اینجا چه کوفتیه
بدون اینکه بخواد کنترلی روی صداش داشته باشه سر پرستار هوار کشید که قیافه متعجب و در عین حال ترسیده پرستار رو به همراه داشت
کم کم خاطراتش با یورا توی ذهنش میومد و اتفاقایی که باعث ناراحتی های بینشون میشد...و همه اینا عصبانیتش رو تحریک تر میکرد
نگاهشو دوباره به پرستاری داد که مشغول صحبت با بکهیونی بود که اونم نگران بنظر میرسید
=:ولی آخه..
بکهیون لبخند کوچیکی زد و شونه های پرستار و گرفت و همونطور که به سمت بیرون از اتاق هدایتش میکرد
+:بله میدونم..اینجا بیمارستانه و وظیفه شماهم نگه داری از مریض ها و تامین آرامششونه...دیگه تکرار نمیشه
پرستار که انگار راضی شده بود نگاه آخر و به چانیول و بعد هم یورا انداخت و بعد از زدن لبخندی به بکهیون از اتاق بیرون رفت...نگاهش رفت روی بکهیونی که داشت نگاش میکرد
+:خودتو کنترل کن چانیول...حالش خوب نیست اینطوری بیشتر اذیتش میکنی
چان که حالا با لحنش آرومتر شده بود سری تکون داد و بعد هم بکهیونی که تنهاشون میذاشت
نگاهشو سمت یورا کشوند که از درد چشماش رو بسته بود...آروم سمتش رفت و بالای سرش ایستاد
_:میخوای بگم مسکن بهت بزنن؟
با شنیدن صداش آروم چشماشو باز کرد
=:میخوام باهم حرف بزنیم
چان هوف کلافه ای سرداد
_:باید استراحت کنی..حالت خوب نیست
=:خوبم
چان کلافه از لجبازی یورا دستی توی موهاش برد..
=:هر لحظه ممکنه یه اتفاقی بیوفته باید حرفام..
چان نزاشت جملش کامل بشه...خم شد صندلی رو صاف کرد و همونطور که روش جا میگرفت
_:ادامه نده
یورا لبخندی بهش زد و چند ثانیه ای بهش خیره شد
=:الان..که دیگه هیچی معلوم نیست...میخوام که...برام یه کاری کنی...میخوام بهم یه قولی بدی
چان خیره شد توی‌ چشماش و با سکوتش بهش فهموند که منتظر ادامه حرفشه
یورا نفس نصف نیمه ای گرفت...نگاهش رو از چانیول گرفت و ثانیه های بعد بود که لحن لرزون و در عین حال تلخش توی فضای اتاق میپیچید
=:بعد از اون همه سال خوشبختی...همه اون لحظات شیرین...صدای قهقه هایی که از هرجا که ما بودیم به گوش میرسید...اون همه اتفاق خوب...خوش گذرونی های آخر هفته....بازی کردنامون..نقاشی کشیدنامون..درد و دل کردنامون یا حتی...
نفس دیگه ای گرفت
=:دعوا کردنامون...الان...الان همه و همشون از جلوی چشام رد میشن...چه روزایی که باهم گذروندیم و من چقدر خودخواهانه ازت بیشتر هم میخواستم...درخاست رابطه زوری که ذره ای علاقه تو برام مهم نبود‌‌‌...مهم خودم بودم..اینکه من از رابطه لذت میبردم برام کافی بود...و الان
نگاهشو سمت چان برگردوند...چانیولی که حالا با یادآوری خاطراتشون لبخند تلخی روی لباش اومده بود..اون از اوضاعشون راضی بود..هرچند مجبور به تحمل تنبیه هایی بود...این یورا بود که باعث خراب شدن رابطشون و دور شدنشون از هم شده بود و چان هم میدونست که فقط و فقط بخاطر خواستن غیرمنطقی یورا بوده و الان دیگه باهاش مشکلی نداشت...عشقش ربطی به اون نداشت...قلب کوچیک اون دختر لرزیده بود و هیچ کاری هم نمیتونست باهاش بکنه جز تلاش برای بدست اوردن عشقش...اونم به هرروش احمقانه ای که اونموقع براش منطقی به نظر میرسید
دستش توسط دستای سرد یورا لمس شد...لمس دستاشون نگاه خیره چان رو به سمت انگشتای کشیده دختر برد
_:به من هیچ ربطی نداشت یورا..نه اون عشقی که توی قلبت کاشته شد و نه اون همه ناراحتی و اشکایی که بعدش ریختی
نگاهشو به سمت چشمای تار از اشک یورا برد...
=:میدونم
با لحن لرزونش زمزمه کرد و قطره اشکی رو مهمون گونه هاش کرد
=:الان میخوام که...الان فقط میخوام ببخشیم...برام مهم نیست چی شده..الان فقط و فقط بخشش تو برام مهمه...دیگه نمیتونم این همه کابوس رو تحمل کنم..این همه اشکی که هرلحظه به خاطر کارایی که کردم رو گونم میچکه...دیگه تحمل زندگی برام سخت شده..اگر ببخشیم..اگر ببخشیم میتونم راحت تر...با خوشحالی بمیرم...خواهش میکنم
صداش اوج گرفته بود...میلرزید و با لرزش صداش و فشار دادن دستای چانیول بهش التماس میکرد...ینی اون دختر نمیدونست چانیول برای بخشش تا اینجا اومده..ینی هنوز نفهمیده بود اینقدری تلخی زخم زبون هایی که به یورا زده عمیق بودن که تا الان هم ولش نمیکنه...چه حرفایی که بهش نزده بود...چه تحقیر هایی که نکرده بود...ینی اون دختر هنوز نمیدونست دیگه هیچی برای چان مهم نیست...حالا برگشتن یورا به خونش و نگه داری از بچه ای که نیاز به مادر و پدر داره شده بود تنها کاری که چان میتونست توش بهش کمک کنه..کمک کردن بهش برای ساختن آرزوهای از دست رفته ای که میخواست با چان تجربشون کنه
لبخند کمرنگی به چهره غمگینش زد
_:توی دوران بچگیت..وقتی گریه میکردی..یادته عمو بهت چی میگفت؟
یورا ذره ای فکر کرد و با یادآوری اون لحظات لبخند تلخی زد
=:قطره های اشکات مثل مرواریدن...باید برای کسی پهنشون کنی که ارزششو داشته باشه...نه اینکه به فکر دزدیدنشون ازت باشه..برای کسی نمایانشون کن که مطمعنی برای مروارید هات ارزش قائله و اونا رو بهت برمیگردونه...با اوردن لبخند روی لبات
چانیول نگاهشو پایین انداخت...خیره به انگشت های یورا که هنوزم دستاش و سفت چسبیده بود
_:خوب یادمه دربارت بهم چی میگفت..میگفت اون دختر یه فرشتس که تو باید ازش محافظت کنی...میگفت جوری باهاش وقت بگذرون که وقتی دیگه کنار همدیگه نبودین خاطراتتون شمارو کنار هم نگه داره...اینقدری همو دوست داشته باشین و از هم محافظت کنین که کسی جرعت گفتن چیزی به اون یکیو نداشته باشه...میگفت شما مثل خواهر و برادرای واقعی هستین...دوتا فرشته ای که خدا برای هم آفریدشون..حواستون به آینده خودتون باشه...وقتی هرکدومتون زندگی خودتون و تشکیل دادین و ازدواج کردین هم همدیگه رو تنها نزارین..همیشه حمایت هاتون رو برای همدیگه بزارین
نفس عمیقی کشید و همونطور خیره به دست یورایی که کم کم داشت از بین دست چانیول خارج میشد بود دستش رو سفت تر گرفت و ادامه داد
_:میگفت دستای همدیگه رو همیشه سفت نگه دارین...اونموقع هیچکس نمیتونه هیچی بهتون بگه و بهتون صدمه بزنه
لحظه ای سکوت کرد و بی توجه به دست یخ زده یورا با تن صدای آرومتری ادامه داد
_:درسته شاید بچگیمون اونطوری که عمو میگفت گذشته باشه...ولی هیچوقت این اتفاقات و توی این سن تجربه نکردیم و میدونم که همش من مقصر بودم...گفتن جملاتی که میدونستم نابودتت میکنه ولی برام اهمیت نداشت..تحقیر کردنت جلوی بقیه به خاطر اون اتفاق کوفتی و هر اتفاق دیگه...ولی الان..
سرشو بالا اورد و به چشمای بسته یورا خیره شد
صدای بوق ممتد دستگاه خیلی وقت بود توی گوشش میپیچید ولی چان غرق بود...غرق چیدن برنامه هاشون برای آینده...
دستاش خیلی وقت بود که گرمای خودشون رو از دست داده بودن و باز چانیول نفهمیده بود...صدای نفساش تو گوشش نمیپیچید و چان باز هم ادامه داده بود
ثانیه ای بهش خیره شد...به صورتی که سفید تر از هر زمان دیگه ای بنظر میرسید
اون تازه میخواست بهش قول خوش گذرونی توی آینده نزدیک و بده ولی یورا زودتر از اونی که انتظارشو داشت تنهاش گذاشته بود
با ملایمت سمتش خم شد...بوسه ای روی پیشونیش زد
_:میخواستم ازت معذرت بخوام...بابت کارهایی که باهات کردم...ولی مثل اینکه خیلی طولش دادم
سرش رو توی اتاق گردوند
_:هی صدای منو میشنوی اره..من بخشیدمت...هی دختر کوچولو صدامو میشنوی...بخشیدمت...من بخشیدمت..نمیخوای چیزی بگی
عین دیوونه ها توی اتاق سرمیچرخوند و منتظر دیدن روحی از جسم بی جون یورا...اشکاش توی چشماش جمع شده بودن و اینبار با صدای بالا رفتش که تصمیمی در مخفی کردن بغضش نداشت
_:من بخشیدمتتت
*****
لبخندی تلخ مهمون لبای خشکش شد..اون اتفاق زودتر از چیزی که فکرشو میکرد افتاده بود و رویاهای شیرین یورا رو نابود کرده بود
به سمت میز خم شد و عطری که سال ها پیش یورا از چین براش سوغاتی اورده بود رو بین انگشتاش گرفت..خوب یادش میومد که موقع گرفتنش از یورا چی شنیده بود
=:قول بده ازش استفاده میکنی
ولی تا الان حتی بوی شیرینش رو به مشام هم نکشیده بود
لباس و گردنش رو با عطر توی دستش معطر کرد و سرجاش برش گردوند...خواست دوباره به خودش توی آینه نگاهی بندازه که صدای بکهیون از پشت توجهش رو جلب کرد
+:چانیول
صداش ملایم بود و چهرش غمگین و چان خوب میدونست همش بخاطر اتفاقیه که افتاده..
به سمتش رفت و صورت سردش رو بین دستاش گرفت
_:چرا اینقدر سردی
بکهیون شونه ای بالا انداخت و هیچی نگفت
لبخندی زد
_:چی شده خوشگلم...چی اذیتت میکنه
بکهیون نگاهشو به یقه چان داد...ثانیه ای سکوت کرد و بعد از زبون زدن به لباش به حرف اومد
+:یورا رفته...حالا...حالا پسرش چی میشه
بعد از پایان جملش نگاهشو دوباره بالا اورد و یکم تردید هم توی چشماش ریخت...یعنی میشد چانیول رو راضی کنه که اون بچه رو پیش خودشون بزرگ کنن
چان پوزخند ملایمی زد
_:مسئولیت اون پسر گردن ما نیست بک...پدر یورا باید قبولش کنه
بکهیون این پا اون پایی کرد
+:ولی...خب...ت..تو پدرشی
هرجور شده بود سعی کرد جملش رو بیان کنه...دستای چان از صورت بکهیون جدا و رو به روی سینه ی خودش قفل شدن..ابرویی بالا انداخت
_:فکر میکردم خوشت نمیاد درباره این چیزا صحبت کنیم
بک سر تکون داد
+:خوشم نمیاد
و لعنت به لحن لرزون و صدای زیباش که دل چان رو هر بار به لرزه درمیورد
چان جلوی لبخند کوچیکشو نگرفت
_:پس چی
بکهیون دستاشو پشت سرش قفل کرد
+:خب...من...بچه هارو دوست دارم...و خب دوست داشتم که وقتی رابطه داشته باشم بچه هم داشته باشم
_: وقتی باهم حرف میزنیم به من نگاه کن بکهیون
لحن چانیول باعث شد سریع نگاهش رو بالا بیاره و به چشمای جدی چانیول خیره بشه
_:مطمعنی میتونی باهاش سر کنی...بچه ها شلوغ ترین موجودات دنیان و تو فکر میکنی بتونی تحملش کنی...علایقش خواسته هاش...
بکهیون با اطمینان سر تکون داد
+:میتونم
چان لحظه ای سکوت کرد
نزدیکش رفت و دستشو پشت گردن بک رسوند...خم شد و بوسه ای عمیق از لبای شیرینش گرفت
_:بزار آزمونت و بدی بعد باهم میریم میاریمش..خوبه؟
بک لبخند هیجان زده ای تحویلش داد
+:واقعا
چان با لبخند گوشه لبش سر تکون داد
_:حالا آماده شو...دیرمون شده
********
قطره اشکی از چشماش روی گونه هاش چکید...مرگ ناگهانی یورا به کنار و دیدن این صحنه های آشنا هم به کنار...
تابوت توسط افرادی به سمت قبر از قبل کنده شده برده میشد..صدای هق هق های خفه تائویی که فاصله زیادی باهاش نداشت و صدای گریه های مردونه پدر یورا...اشک هایی که روی گونه های چان دیده بود و در آخر تصور پسر بچه ای که بی خبر از همه جا توی پرورشگاه مشغول گذروندن روزهاش بود...
سرنوشت اون کوچولو دست چانیول و بکهیون بود...اونا میتونستن به بهترین شکل بزرگش کنن...ولی حسی که روی دل یورا برای همیشه موندنی شد چی...حسی که چانیول خودش رو براش آماده کرده بود ولی به حقیقت نپیوسته بود چی...قول هایی که تائو به یورا داده بود برای ساختن زندگی که خودش دوست داره چی...اینا همه و همه باید توی قلباشون خاک میشد و به عنوان درد تلقی میشد...مادری که هرروز به عشق پسرش خودش رو سالم نگه داشته بود تا بالاخره بره و اون پسر و به خونه اصلیش بیاره...دوستی که نقش برادر رو برای این دختر بازی میکرد و میخواست که بعد از اون همه تلخی ها دوباره باهم خاطرات خوب بسازن...پسری که عاشق ساختن زندگی فوق العاده ای بود برای این دختر ولی آخرش هم موفق نشده بود
نفس عمیقی کشید...اون هم همین دوران گذرونده بود..چیز عجیبی نبود

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz