part(40)(END)

2K 248 34
                                    

نیم ساعت تمام اشک های براقش روی گونش سر میخوردن و برای خودش متاسف بود که نمیتونه هیچ کاری برای بهتر شدن حالش انجام بده...فکر میکرد میتونه دور ازش بمونه و جلوی خودش رو بگیره که هر لحظه جلو نره و توی آغوشش نکشتش ولی مثل اینکه اشتباه فکر میکرد
نگاهش رو کلافه توی محیط اطرافشون چرخوند..تلاش برای نشنیدن صدای گریه هاش و ندیدن اشکاش جوابگو نبود و چانیول به وضوح هردوشون رو حس میکرد...یکم دیگه صبر میکرد و اگر بازهم ادامه پیدا میکرد جلو میرفت و جسم یخ زده عشقشو توی بغل میکشید
سرش رو بالا برد و چند تا نفس عمیق کشید...نه نمیشد..بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه
دستاشو از جیبش بیرون اورد و سمتش رفت...کنارش نشست و سریع هیکل لرزونش رو توی بغل کشید
_:بسه بسه...خواهش میکنم...تمومش کن
صدای بمش توی گوش بکهیون پیچید...سر چانیول توی گردنش فرو رفته بود و گرمای نفساش بهش منتقل میشد
+:منو از اینجا ببر چان...از اینجا ببر
بکهیون با صدای لرزونش...همونطور که اشکاش گردن چانیول رو خیس میکرد زمزمه کرد
چانیول بیشتر توی بغلش فشردش و بدون معطلی همونطور که پاهای بکهیون رو دور کمرش حلقه میکرد بلند شد...قدم هاش رو سرعت داد و به سمت ماشین بردش
_:از اول اینجا اوردنت اشتباه بود...اشتباه کردم...فکر میکردم بهتر میشی..بدتر شدی...اشتباه کردم...اشتباه کردم
چانیول جملات رو توی گوش بکهیون زمزمه میکرد و سعی میکرد زودتر از قبرستون خارجش کنه
بکهیون حلقه دستاش رو دور گردن چان محکمتر کرد و نفس عمیقی کشید
+:دلم براش تنگ شده...من فقط دلم براش تنگ شده خواسته زیادیه...اشک ریختم...خودم و بغل کردم..صداش کردم..‌اسمشو فریاد زدم...چی شد چرا برنگشت...اون همه انتظار...تمام این یه سال انتظار...هی میگفتم یه روز میاد به خوابم...یه روز میاد تو خواب بغلم میکنه
چانیول دندوناش رو روی هم فشار داد...به هیکل بکهیون بین دستای قویش چنگ انداخت...صدای آروم بکهیونش با بغضی که توی صداش بود دیوونش کرده بود و اونقدر احمق بود که نمیدونست نباید دوباره بکهیون و به اینجا بیاره و الان مدام در حال سرزنش خودش بود
بکهیون فین فینی کرد و سرش رو از توی گردن چانیول بیرون اورد و خیره شد توی چشم هاش
چان نگاهش و از مسیر جلوش گرفت و به چشمای قرمز شده بکهیون داد...هنوزم زیبا بود...زیباییش بی رحمانه توی قلبش نفوذ میکرد و اشکاش همونقدر روی قلبش تیغ مینداخت
+:دلم براش تنگ شده...
بکهیون با نگاه سردش زمزمه کرد
چانیول جلو رفت و بوسه ای روی جفت چشماش گذاشت
_:میدونم...میدونم بکهیون
****
قلبش درد میکرد...مغزش درد میکرد...تمام وجودش درد میکرد...چند ساعتی تا شروع آزمون به اون مهمیش نمونده بود و الان کل وجودش دلتنگی نوناش بود
استرسش یه طرف و غمی که ظاهرا ول کنش هم نبود یه طرف دیگه قلبش و پر کرده بود
اون همه تلاش اون همه سختی...بیدار موندناش تا دیر وقت...سوختن چشاش بخاطر یه ریز درس خوندن...درد گرفتن انگشتاش بخاطر بی وقفه تست زدن
اون نمیتونست بزاره همه اونا بخاطر غم خاک گرفته نوناش از بین بره
بهش قول داده بود...موفقیت های بیشترش...مطمعنا خوشحالش میکرد...اون هم همینو میخواست..خوشحالی برادرش...دیدن موفقیت های بیشترش
الان...الان میتونست چی کار کنه...نه آنچنان استرسش برطرف شده بود نه تپش قلبش کمتر...حتی احساس خستگی هم نمیکرد
باید چی کار میکرد...دست رو دست میزاشت تا وقتی که خوابش میبرد که معلوم نبود کی بود یا باید کار منطقی تری میکرد
نگاه پر استرسش و کشوند سمت چانیولی که سرش توی گوشیش بود...اینکار درست بود؟..الان..این ساعت..‌.وقتی که فقط پنج ساعت مونده بود تا آزمونش
لبش رو گاز گرفت
+:چان
نگاه چان با شنیدن صدای لرزون بکهیون به سرعت روش برگشت و با دیدن لرزش دستای کوچولوش و لبش که بین دندوناش پرس میشد نگران جلو اومد
_:جانم عزیزم...باز حالت بد شده؟...هی گفتم بهت میتونیم بیشتر بیرون بچرخیم گوش نکردی
بکهیون همونطور که خودشو بالا میکشید دستای عرق کردشو دور گردن چانیول حلقه کرد و بدون اینکه بخواد فرصتی به چان برای فهمیدن منظورش بده لباش رو روی لبای چان گذاشت و سعی کرد نفس عمیقی بکشه تا اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن سریع تر محو شن....نمیخواست اشکایی که میریزه روح نوناش رو عذاب بده
انگشتای چان روی گونش سر خورد و بوسه عمیقی از لبای کوچولوی بکهیون که با لرزش روی لباش حرکت میکردن گرفت
_:بکهیونم...
با لحن آرومی صداش زد
بکهیون چشمای بستشو باز کرد و نگاه اشکیشو به چانیول دوخت...چانیول رو پایین تر کشید و نفس عمیقشو توی صورتش ول کرد
+:میشه...میشه الان انجامش بدیم
چان چند لحظه ای خیره شد توی چشماش و انگشتاش رو آروم روی پوست نرم گردن شاهزادش حرکت داد
_:خوشگلم من هروقت که تو بخوای براش آمادم...ولی
بوسه نرمی زیر گردنش گذاشت و همونطور که روی پوست خوش بوش نفس های عمیق میکشید ادامه داد
_:مطمعنی الان میتونی...دیر وقته...خسته ای...برای فردا اذیت میشی
بکهیون حلقه بازو هاش رو دور گردن چان محکم تر کرد
+:مطمعنم...انجامش بده...میخام...میخام الان انجامش بدیم چان
چان عقب کشید و خیره شد توی چشماش
_:لعنت بهت...اینطوری با این چشمای براقت خیره میشی تو چشام و با اون صدای بهشتیت زیر گوشم زمزمه میکنی...که به فاکت بدم زیبای من؟
بکهیون از جمله چان لبش رو به دندون کشید...هنوز هیچی نشده بود به کل حواسش از آزمون فردا و ناراحتی چند دیقه پیشش پرت شده بود
خجالتش زیاد طولی نکشید تا اینکه لبای چان کوبیده شده روی لبای مرطوبش و بوسه خیسی با همراهی هردوشون از سر گرفته شد
چانیول خودشو به پسر ریز جثه زیرش فشار داد و حرصش رو روی لبای باریک عشق کوچولوش خالی کرد...
صدای نفس های عمیقشون که همراه با بوسشون اتفاق میوفتاد اینو نشون میداد که هیچکدومشون قصد عقب کشیدن ندارن...حتی بکهیونی که حالا بعد از گذشتن دقیقه هایی دیگه حسی توی لباش احساس نمیکرد و بخاطر گاز های عمیق چان بود که این بلا هم سرش اومده بود
چان یکی از دستاش و ستون بدنش کرده بود و دست دیگشو با بی صبری روی بدن سرد بکهیون میکشید...تیشرتش و بالا برده بود و چنگ ها و لمس هاش پوست سفیدش و قرمز کرده بود‌...زبونش با اشتیاق توی حفره کوچیک دهن شاهزاده کوچولوش میچرخید و تک تک جاهای دهنش رو لیس میزد
بکهیون هم فقط هر لحظه بیشتر چان رو سمت خودش پایین میکشید
زبونش رو از دهن مرطوب و خوش بوی بکهیون بیرون اورد و لبای غنچه شدش و به زبونش رسوند...بوسه های کوچیک جای جای زبونش زد...روی دندوناش روی لسه هاش هر جا که میرسید با اشتیاق میبوسید و مک های کوچیک میزد
قفسه سینه بکهیون از تجربه این احساس های زیادی شیرین تند تند بالا پایین میشد و خیلی زودتر تغییر سایز عضوش رو حس کرد
دستاش و پایین اورد و به دکمه های پیراهن چانیول رسوند..‌بیشتر از این طاقت نداشت...از شدت خواستن چان داشت دیوونه میشد
دستای لرزونش دکمه های لباس چان رو خیلی سریع باز کردن و بکهیون با حس کردن گرمای تنش زیر دستاش چشماش و با لذت روی هم فشار داد
دستاش و به سرعت سمت سینه چان برد و نوازشش کرد که ناله بم چان توی دهنش رها شد...عقب کشید و خیره به چشمای بسته بکهیون شد
_:چی کار میکنی لعنت بهت
بکهیون با شنیدن صدای بم چان زیر گوشش چشماش و باز کرد و با نگاه خمارش خیره شد بهش...چند ثانیه ای به هم دیگه خیره موندن و عمق احساساتشون و با نگاهشون بهم منتقل کردن تا بکهیون خودش رو بالا کشید و لبای خیسشو رسوند روی سینه چان...با لبای کوچولوش جای جای سینه خوش عطر چانیول رو بوسه میزد و ناله چان رو پذیرا میشد
داشت لذت میبرد...از حرکت لبای زیبای کوچولوش روی سینش داشت لذت میبرد...شاهزادش داشت چیزای جدیدی از خودش نشون میداد و چانیول اوج خوشبختی و مزه میکرد
بکهیون بیشتر خودش و بالا کشید...بوسه های کوچیکشو به نیپل سینش رسوند و با لمسش توسط لب هاش مک کوچیکی بهشون زد
چان ناله بلندی رو از لب هاش بیرون داد و با یه حرکت بکهیون رو روی تخت خوابوند
_:دیگه بسه...داری دیوونم میکنی
صدای بمش با زیباترین حالت به گوش بکهیون رسید و بعد هم دوباره لباش توسط لبای درشت چان اسیر شد
دست چان ایندفعه بدون معطلی به سمت شلوار بکهیون رفت و با چنگی از پاش پایین کشیدش...لباش رو جدا کرد و خودشو سمت گردنش کشوند بوسه های عمیقشو روی جای جای‌ گردن شیرین بکهیون گذاشت...خودشو پایین تر کشید...سینه صاف و سفیدش توی چشماش مثل مروارید درخشید...گاز عمیقی ازشون گرفت که ناله بلند بکهیونی رو به همراه داشت
همینطور پایین تر رفت...دیگه نمیبوسیدش.‌.زبونش رو بیرون اورده بود و روی بدن بکهیون میکشید..خیسی زبونش روی پهلو ها و قسمت پایین شکمش دیوونش میکرد و چان هنوز قصدی برای شروع کردن نداشت
+:چان...چان خواهش میکنم
نفس عمیقی کشید و همونطور که همراه با ناله بیرونش میداد زمزمه کرد
چان نگاه مستش و به چشمای بسته بکهیون داد...تحمل شاهزادش تموم شده بود و چانیول از فکر اینکه چند دقیقه دیگه میتونه مزه خوشمزه بکهیونشو و حس کنه گر گرفت
_:چشم خوشگلم...چشم زیبای من
بوسه هاش رو از سر گرفت و همونطور لباس زیر بک رو پایین کشید عضو بزرگ شدش وقتی که نمایان شد چانیول لبخندی زد
بوسه هاش رو تا عضو بکهیون کشوند که حال بکهیون و از اون هم خراب تر کرد
+:چان بسههه
دوباره با ناله دیگه ای زمزمه کرد و چان اینبار بعد از لیس زدن از پایین به بالای عضو بکهیون شلوار خودش رو هم پایین کشید و دقایقی بعد بود که همونطور که عضوش رو توی حفره تنگ بکهیونش جلو و عقب‌ میبرد با ناله بلندی ارضا شد
بکهیون با لبخند خسته ای به چهره بی نقصش خیره شد و با بیرون شدن عضو چانیول از حفرش ناله عمیقی کشید
چانیول به آرومی کنارش دراز کشید و بوسه ای روی پیشونی خیس از عرقش گذاشت
_:درد نداری؟
زیر گوشش زمزمه کرد و همونجا رو مک عمیقی زد
بکهیون به آرومی به پهلوش چرخید و خودشو توی بغل گرم و نرم چانیول جا داد
+:خوبم
چانیول دستشو محکم دور بکهیون حلقه کرد و به خودش فشارش داد
_:ساعت پنجه
خنده آرومی کرد
_:مطمعنی میتونی سه ساعت دیگه بیدار شی
بکهیون چینی به بینیش داد و صورتشو روی سینه لخت چان کشید
+:بیدارم کن چان...هرطور که شده
و بلافاصله صدای نفسای عمیقش توی گوش چان پیچید
لبخندی زد و به صورت بکهیون خیره شد...زیبا بود...همین کلمه برازندش بود...دیگه هیچی...هیچکس به این اندازه زیبایی نداشت..زیبایی یه فرشته رو داشت..شاهزاده کوچولوش
شایدم اصلا باید میگفت زیبایی جلوی بکهیون کم می اورد
بوسه ای روی پیشونیش کاشت و دوباره به خودش فشردش
*****
با صدای زنگ گوشی که ده دیقه ای بود داشت توی اتاق پخش میشد چشم باز کرد
با گیجی اطراف و نگاه کرد و وقتی فهمید گوشی بکهیونیه که داره خودش و خفه میکنه به سمتش دراز شد...گوشی رو برداشت و نگاهی به صفحش انداخت که چشمش به اسم لوهان افتاد
_:آخه اول صبح چه موقع زنگ زدنه
غرغری کرد و تماس رو وصل کرد و همونطور که دوباره چشماش رو میبست گوشی رو روی گوشش گذاشت
×:لعنت بهت بکهیون...تا الان خواب موندی؟...چهل دقیقه دیگه آزمون شروع میشه...چه غلطی میکنی لعنتی...نگو که تا نصف شب داشتی تست میزدی و الان خواب موندی..فقط بزار ببینمت میدونم چی کار کنم...دیگه نباید به حرفات گوش بدم...تو همونی بودی که میگفتی باشه باشه نگران نباش الان میخوابم؟...اینقدر نشستی تست زدی که الان چشات وا نمیشن؟
جملاتش یکی به یکی توی گوش چان میپیچید و باعث میشد هوشیارتر بشه...امروز روز آزمون بکهیون بود و اونا خواب مونده بودن و فقط چهل دقیقه تا شروع شدنش مونده بود
با تعجب گوشی و از گوشش فاصله داد و نگاهی به ساعت انداخت که دوباره صدای لوهان توی گوشش پیچید
×:بکهیون دارم باهات حرف میزنم عوضی میگم کجایی...خوابت برد باز لعنتی
چان نگاه گیجشو سمت بکهیون چرخوند و یکدفعه انگار که ویندوزش بالا اومده باشه سریع خودش رو روی تخت بالا کشید
نفهمید چی کار میکنه...بدون توجه به اعصاب خوردی لوهان تماس رو قطع کرد و خودشو کشوند بالای سر بکهیون
لعنت بهش تا الان توی این بیست و نه سال عمرش اولین باری بود که خواب مونده بود...اونم توی همچین روز مهمی برای بکهیونش
آروم شروع به تکون دادنش کرد و زیر لب صداش زد که دوباره گوشی بکهیون زنگ خورد
چانیول با کلافگی دوباره تماس و وصل کرد
_:چته
×:بکهیون کجاست
_:خوابه
×:چی...خوابه...حالتون خوبه شما دو نفر...کمتر از یک ساعت دیگه آزمون شروع میشه...میدونی که این آزمون چقدر براش مهمه و نمیخواد از دستش بده
_:تو به فکر خودت باش...من خودم میرسونمش به آزمون
و بدون اینکه منتظر جواب دیگه ای از طرف لوهان باشه تماس و قطع کرد و دوباره سمت بکهیون برگشت
_:بکهیون...دیر شده عزیزم
هوف کلافه ای کشید
_:بکهیون
تکون هاش رو محکم تر کرد...موهاش رو نوازش کرد...صورتش رو نوازش کرد تا آخر بعد از پنج دقیقه تلاش تونست بیدارش کنه
بکهیون رو حموم فرستاد تا دوش بگیره و خودش مشغول آماده کردن صبحونه شد
اولین کاری که کرد درست کردن قهوه بود..شاهزادش خیلی کم خوابیده بود و الان به یه شات قهوه نیاز داشت تا سر حالش بیاره
میز صبحونه رو براش از مواد موقوی پر کرد...از نوتلا گرفته برای انرژی دادن بهش تا تخم مرغ و لیوان بزرگ شیر و آب پرتغال
به سمت اتاقشون رفت و بکهیونی رو دید که همونطور که مثل همیشه لبش رو به دندون گرفته بود و استرسشو روش خالی میکرد
درحال لباس پوشیدنه
+:من موفق میشم...موفق میشم..یادت رفته بکهیون این دفعه هم تهش موفقیته
و جمله هایی رو زیر لب زمزمه میکرد
چانیول با نگرانی سمتش رفت
_:بکهیون
بک به سمتش برگشت که چانیول متوجه قرمزی چشاش شد
چانیول بازوهاش رو گرفت
_:مگه نگفتم بهت که بهترین رتبه برای توعه و نمیخواد خودت و اذیت کنی
بکهیون سرش و پایین انداخت
+:فقط میترسم نونا ناراحت شه...نمیخوام نا امیدش کنم
چانیول بغل گرفتش و بوی شامپو شکلاتش رو از توی موهاش به مشام کشید
_:بله...نونات الان ناراحته...ناراحته بخاطر اینکه اینقدر داری خودتو اذیت میکنی
بکهیون به پشت پیراهن چانیول چنگ زد و عطر تنش رو بو کشید...و همین کافی بود تا از استرسش کم بشه
چانیول دستی به موهای مرطوبش کشید
_:دیرت شده...برات میز و چیدم برو با خیال راحت بخور باشه؟
بکهیون از بغلش بیرون اومد و نگاهی به چان انداخت
+:خودت چی
چانیول بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
_:من باید دوش بگیرم...بعد یه چیزی میخورم
بکهیون سرش رو تکون داد و اتاق و ترک کرد
****
حدود یک دیقه ای میشد دم در ایستاده بودن..بکهیون با پاش کف ماشین ضرب گرفته بود و چانیول خیره به روبه رو بود
_:قبل اینکه دفترچه سوالات رو بهت بدن نفس عمیق بکش...به هیچی فکر نکن..ذهنت و آزاد کن و با آرامش بهشون جواب بده...وقتی که الکی به خودت استرس میدی تهش همین میشه
بهش نگاه کرد
_:آرامش نداشته باشی نمیتونی انجامش بدی‌ بکهیون...کف دستاتو دیدی....از بس با ناخونات فشارشون دادی زخمی شدن
نگاه بکهیون روش اومد...لبخند استرسی زد
+:خودتو جای من بزار...همه اینا طبیعیه...کاریشون نمیتونم بکنم
چانیول سری تکون داد
_:چرا میتونی...نمیخواد به نتیجش فکر کنی...به این فکر کن که الان میری داخل دفترچه رو که میزارن جلوت تو با خیال راحت به همشون جواب درست رو میدی...هیچ اتفاقی هم قرار نیست بیوفته
بکهیون تند تند سرشو تکون داد
+:باشه..تموم شد بهت زنگ میزنم
و خواست پیاده شه که چانیول بازوش رو گرفت
بکهیون برگشت سمتش
_:از استرس لرز گرفتت بکهیون
بکهیون دستی به پیشونیش کشید و هیچی نگفت
چانیول خم شد سمتش...بوسه ای روی گونش کاشت
_:میخوای برگردیم؟؟
بکهیون نگاه ناباورش و به چانیول داد
+:برگردیم؟
چان جدی نگاهش کرد
_:من نمیزارم بخاطر یه آزمون الکی خودت و اینقدر اذیت کنی...اگه بخوای برمیگردیم خونه اگر هم نخوای باید آرامش داشته باشی تا بزارم از ماشین پیاده شی
بکهیون نگاهشو از چانیول گرفت
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشید و سعی کرد همونطور که چانیول بهش گفته بود مغزش رو خالی کنه
لبخند کمرنگی روی لبش نشوند و سمت چانیول برگشت
+:خوب شدم
چانیول بازوش و ول کرد و دستشو به سمت قلبش برد
_:فقط قیافت استرسو نشون نمیده ولی قلبت داره عین گنجشک تند تند میزنه کوچولو
بکهیون دستشو روی قلب خودش گذاشت
+:دست خودم نیست
آروم زمزمه کرد
چند ثانیه توی چشمای هم خیره شدن تا اینکه چانیول خم شد و چند تا بوسه سبک روی قلبش از روی لباس کاشت
دوباره به هم خیره شدن
بکهیون لبخندی زد
+:این دیگه چی بود...ابراز علاقه؟ یا چی
چانیول متقابلا لبخندی بهش زد و انگشتاش رو بین انگشتای باریک بکهیون حلقه کرد
_:میشه اسمش رو گذاشت امید دادن....که یکی این بیرون تو ماشین منتظر فرشتش نشسته تا وقتی از این ساختمون زد بیرون لبخند زیباش رو روی لباش ببینه
بوسه ای سبک روی دستش کاشت
_:این شاید باعث شه که با خیال راحت تر آزمونت و بدی خوشگلم
****
+:حتما لازم نیست الان به این سفر برم بهت گفته بودم چانیول...دلیل اسرارت و واقعا نمیفهمم
چانیول همونطور که کرواتش رو میبست از آینه رو به روش نگاهی به بکهیونی انداخت که مشغول جمع کردن وسایلش بود
شاهزادش اینقدر ذوق زده شده بود وقتی فهمیده بود میتونه با لوهان به چین بره که چانیول اصلا نمیتونست با خواستش مخالفت کنه
لبخندی زد
_:برق چشماتو دیدم وقتی بهم میگفتی که لوهان برات بلیط گرفته تا توهم همراهشون بری
عطرش رو روی پیراهنش اسپری کرد و به سمت بکهیون برگشت
_:خیره شدن توی چشمای براقت و مخالفت کردن خیلی سخته بکهیون
بکهیون که حالا نگاهشو از چمدونش گرفته بود و به چان داده بود خندید و دوباره به چمدونش خیره شد و مشغول تا زدن بقیه لباس هاش شد
+:اره خب...خیلی وقت بود که مسافرت نرفته بودم...اصلا تا حالا توی این هفده هجده سال مسافرت آنچنانی نداشتم و خب چین هم کشور مورد علاقمه و پیشنهاد لوهان خیلی وسوسه انگیز به نظر میرسید
چانیول نزدیکش شد
_:پس برو خوش بگذرون...نمیخواد هم به هیچی فکر کنی
بکهیون دوباره سرش و بالا اورد
+:آخه یه مدت عقب تر بیوفته که..
چان با ملایمت حرفش رو قطع کرد
_:نمیخواد خوشگلم...چند بار بگم نمیخواد...نیازی نیست انقدر به من فکر کنی...این سفر و که رفتی و برگشتی باهم یه سفر یکی دو هفته ای خوب میریم...هرجا که بخوای
بکهیون لبخندی زد و لحظه بعد توی بغل چان فشرده شد
لباسی که توی دستش بود و روی چمدون ول کرد و دستاشو دور کمر چانیول حلقه کرد و عمیق نفس کشید
_:حواست به خودت باشه تو این مدت بکهیون...میدونی که اصلا طاقت مریض دیدن یا حال بدت رو ندارم
بکهیون آروم سرش و تکون داد و هیچی نگفت
چانیول بوسه عمیقی روی موهاش گذاشت و ازش فاصله گرفت
_:دیگه کم کم دیرت میشه زودتر وسایلتو جمع کن تا به تائو خبر بدم که دیر میرم شرکت
بکهیون باشه ای زیر لب گفت و به رفتن چانیول از اتاق خیره شد
با اینکه چانیول اصلا باهاش مخالفت نکرده بود ولی میتونست از نگاهش بفهمه که میخواد پیشش بمونه...بمونه تا باهم اولین سفر دوتاییشون رو برن و هرچقدر هم که بهش گفته بود میتونه منتظرش بمونه که باهم برن چان قبول نکرده بود
هوف کلافه ای کشید
امروز شروع به جمع کردن وسایلش کرده بود و ممکن بود چیزی جا گذاشته باشه پس نگاه آخرشو توی اتاق گردوند و وقتی چیز بدرد بخوری ندید از اتاق بیرون اومد
نگاه چانیول برگشت روش و با دیدن اینکه بکهیون به سختی چمدونش رو جابه جا میکرد سمتش رفت و بدون هیچ حرفی چمدون رو از دستش گرفت
_:بریم؟
بکهیون خیره توی چشماش شد...بدون هیچ حرفی...یک دقیقه تمام
دیگه زندگیش عوض شده بود..اون الان چانیول رو توی زندگیش داشت..کسی که عاشقانه دوستش داشت...کسی که توی اوج غم هاش کنارش نشست و به درد و دلاش گوش داد...کسی که توی روزای اشکیش دستش و دور گردنش انداخت و بهش امید داد...امید به اینکه خونوادش هنوز دارن از یه جایی تماشاش میکنن و بی صبرانه منتظر دیدن موفقیتای پسرشون هستن...کسی که با گرمی لب هاش بهش آرامش و تزریق کرد و با آغوش بزرگش بهش امنیت داد توی دوره ای که همه خانوادش تنهاش گذاشته بودن...کسی که بکهیون الان تمام قلبش رو بهش باخته بود...قسمتی از وجودش به پسر رو به روش تعلق داشت و اگر یه روزی یه جایی دیگه گرمای دستشو حس نمیکرد...ذره ذره میمرد
لبخند این پسر و دیدن چال گونه عمیقش براش مهم بود...لااقل الانی که از همون موقعی که فهمیده بود بکهیون قراره ازش برای سفر یه هفته ای دور بشه با اینکه خودش نخواسته بود ولی از رفتاراش میشد فهمید که ناراحتی میکشه
بکهیون لبخند کمرنگی زد
+:این چهره جدی و اخمای تو هم فقط بخاطر سفر منه یا چیز دیگه ای هم شده آقای پارک
چانیول از لحن بکهیون لبخند کوچیکی زد
_:باید برم به کارام برسم...اونجا کلی مشغله هست...این اخما هم بخاطر اونه خوشگلم
بکهیون جدی شد
+:اینا رو میگی که عذاب وجدان نداشته باشم نه؟
_:نه...مهم نیست
خم شد و خواست چمدونایی که روی زمین گذاشته بودشون و برداره که لحن بکهیون منصرفش کرد
+:چان
نگاهش کرد
_:جانم
بکهیون نزدیک اومد و دستاشو دور کمر چانیول حلقه کرد و سرش بالا نگه داشت تا نگاه کامل توی چشمای چان داشته باشه
+:نمیرم...نمیخوام برم...صبر میکنم تا باهم بریم...برای خودت متاسف باش که فکر کردی من خیلی خوشحالم که دارم به این سفر میرم جناب پارک...درسته که گفتم خوشحالم ولی کلی تو فکر بودم که قراره چطوری این یه هفته تموم شه
چان هیچی نگفت تا اینکه بکهیون خودش رو کشید بالا...لباش رو آروم روی لبای چان گذاشت...بدون اینکه حرکتی بهشون بده
الان باید چی کار میکرد...این لحظه از زندگیش...این حرفای بکهیونش...ضربان قلب کوچولوش و با سینش حس میکرد و اینطوری بکهیون رو توی بغلش میدید...اینا همه و همه بهش میفهموند اون حتما داره توی بهشت زندگی میکنه
دستاشو آروم دور کمر کوچولوی بکهیون حلقه کرد
_:پس بلیط
روی لبای بکهیون زمزمه کرد
بکهیون عقب کشید و به چانیول خیره شد...خواست دهن باز کنه که جوابش رو بده که چانیول با دیدن لبای سرخش خودش جواب خودش رو با بی قراری داد
_:حساب میکنم باهاش
و بلافاصله دستاشو برد زیر باسنش و بالا تر کشیدش...لباش نشستن روی لبای بکهیون و بدون تلف وقت بیشتر شروع به بوسیدنش کرد...این همه عشوه گری...محال بود چانیول همینطوری راحت بزارتش...وقتی که با اون لحن آروم و شیرینش باهاش حرف میزد و عطر نفسای خوشمزشو توی صورت چانیول رها میکرد...وقتی خودشو روی بدن چانیول بالاتر میکشید تا به لبای چان دسترسی پیدا کنه همه و همه چان رو دیوونه میکرد...باز هم مثل همیشه از زمین و زمان برای داشتنش ممنون بود
******
پا روی پله آخر هم گذاشت و همونطور که سعی میکرد نفساشو هم از بینی و هم از دهنش خارج کنه تکیشو به دیوار کنارش داد
+:این یعنی چی...من دیگه نمیتونم...حتی جون ندارم یه پله دیگه رو هم بالا برم...فقط کافیه چند دیقه طول بکشه تا همینجا هم از گشنگی هم خستگی بیوفتم زمین...اصلا این برنامه کی بود که بیایم دیوار چین و ببینیم و پله هاش رو هم بالا بریم؟!
کفری جملاتش و پشت سر هم گفت و نتیجش لبخند کمرنگی بود که روی لبای چان نقش بست
_:تا اونجایی که یادم میاد...یه شاهزاده کوچولوی غر غرویی خودکار و گرفت دستش و برنامه کامل برای این یه هفته رو نوشت حتی نزاشت من یه نظر هم بدم...و اینکه
خم شد سمتش و خیره به نیمرخ عرق کردش شد
_:تازه فقط پنج شیش تا از برجای نگهبانیشون رو رد کردیم...توی اینترنت چک کردی نوشته بود دیوار چین چند تا برج نگهبانی داره خوشگلم؟
بکهیون نگاه کفریشو به چانیولی داد که با پوزخند نگاش میکرد
+:تو بردی پارک لعنتی...فقط الان منو ببر رستوران...اگه زیادی هم حرف بزنی مجبوری بقیه راه رو کولم کنی
چانیول خنده بلندی کرد
_:من که با این قضیه مشکلی ندارم عزیزم فقط که اگه تو دلت هوس شیطنت نکنه
بکهیون لبخند شیرینی زد
+:مثلا چه شیطتنتی
چانیول کمرشو صاف کرد و اخمی روی پیشونیش جا گرفت
_:چمیدونم...کشیدن ناخونات روی بدنم...نفس کشیدن رو گردنم...با اینکه میدونی دیوونم میکنی ولی بازم ادامه میدی
بکهیون با شنیدن جواب چانیول با لبخندش لبشو به دندون گرفت و سرش و پایین انداخت...مشت کم جونی به پهلو چانیول زد که اخشو بلند کرد ولی لبخند شیطونش رو از روی لبش کنار نبرد
نزدیک ترش شد و بدون حرفی خم شد سمتش و با یه حرکت بکهیون رو روی کولش کشید و راه برگشتشون اینطوری شد که چانیول به سختی سعی در تحمل کردن حلقه پاهای بکهیون دور کمرش و نفساش روی گردنش داشت که به طرز احمقانه ای تحریکش میکردن و بکهیونی که اصلا قصد همچین کاریو حداقل بعد از شنیدن اون حرفا از چان نداشت...فقط عطرش ایجاب میکرد که نفسای عمیقشو روی گردنش رها کنه
******
همونطور که با اخم به مردم اطرافش نگاه میکرد روی زمین با پاش ضرب گرفته بود و به زمین و زمان فحش میداد و اصلا هم حواسش به چانیولی که از همون اول خیره بهش بود نبود
+:واقعا دلیل اینجا اومدنمون و نمیفهمم...رستوران به این بزرگی...مردمشون هم یه طوری نگاه میکنن انگار قاتل رو به روشونه...مگه ما چقدر قیافه هامون با چینیا فرق میکنه‌....ما که قیافه هامون باهاشون فرق نمیکنه...یادم رفته بود چینیا آدم ندیدن
چانیول خنده ای سر داد
_:چینیا آدم ندیدن؟...چرا این حرف و میزنی کوچولو
بکهیون اخم کیوتی روی پیشونیش اورد و نگاهش و به چانیول داد
+:لوهان همیشه میگفت...میگفت کافیه پات رو بزاری چین...اینقدر نگاهت میکنن تا از اومدنت پشیمون شی....وقتی که خود لوهان چینیه و اینو میگه دیگه ببین در چه حد زیاده روی میکنن توی خیره شدن....ولی این دیگه زیاده رویه آخه
لبخند ناباوری به میزی که تازه نگاهش بهشون افتاده بود زد و به چان خیره شد
+:اونارو ببین...با اینکه سفارششون اومده ولی باز هم حاضر نیستن به غذاشون نگاه کنن...همش دارن منو نگاه میکنن
چان خم شد سمتش و لبخند شیطونی زد
_:شاید بخاطر مارکای گردنته ...بدجور توی چشم میخورن آخه
بکهیون با شنیدن جمله چانیول مثل گر گرفته ها از جا پرید...دستاش با سرعت به سمت گردنش رفتن و با به یاد اوردن اینکه تیشرت گشادی تنش بود که گردنش توش پیدا بود لبش و محکم بین دندوناش گرفت و با احمقی تمام سعی کرد با کشیدن بالای تیشرتش مارک هایی که شب گذشته چان روی جای جای گردنش گذاشته بود و مخفی کنه ولی با دیدن لبخند شیطونی که هنوز روی لبای چان بود فهمید که این کار بی فایده بوده
اخمی روی پیشونیش کشوند و همونطور که یقش رو بیشتر بالا میکشید به چانیول خیره شد
+:اگه یکم جلوی خودت و گرفته بودی الان مجبور نبودم این همه خفت و تحمل کنم...آخه واقعا اون همه مارک لازم بود؟..وقتی میدونستی این چند روز بیست و چهار ساعته میخوایم توی خیابونای چین بچرخیم...کسایی که اصلا بهونه ای برای خیره شدن به آدما ندارن و حالا بخاطر این کوفتیای روی گردنم بیشتر هم نگام میکنن
با حرص روش و از چانیول گرفت و همونطور که یقه تیشرتشو گرفته بود سرش و پایین انداخت
_:تقصیر من نیست خوشگلم...تو نباید لباسی که اونا رو معلوم کنه میپوشیدی
با لحن ملایمی براش توضیح داد و همونطور که خیره بهش مونده بود لبخندی روی لبش نقش بست....شاهزادش این روزا همش کفری بود و زیاد غر میزد و چانیول دلیلش رو بهتر و از هرکسی میدونست..دوری از دوست کوتولش باعث این همه اعصاب خوردیش شده بود
+:اگه یکم چشاتو وا کنی میبینی‌ که مارکای جنابعالی زیادی بدجان وگرنه تیشرت من آنچنان هم گشاد نیست
این دفعه هم با حرص زمزمه کرد و به میز خیره شد تا نگاهش توی چشم مردمی که تا چند لحظه پیش شاهد مارکای کبود رنگش بودن نیوفته و همین کافی بود تا دوباره توی افکار خودش غرق بشه...افکاری که این مدت سعی کرده بود با پرت کردن حواسش با چانیول ازشون فرار کنه ولی بازم به روزا و شباش دامن میزد....افکاری که تهش به لوهان میرسید..لوهانی که جدیدا همش تو خودش بود و فقط کافی بود کسی ناراحتش کنه یا بهش بگه بالای چشمت ابروعه تا بیخیال آرامش میشد و زمین و زمان و بهم میریخت و اوجش اونجایی بود که بکهیونم نمیتونست آرومش کنه...خیلی خوب دعوای قبلیشون و به یاد می اورد وقتی بهش زنگ زده بود و گفته بود که باهاشون به چین نمیره و بعدش بکهیون ترجیح میداد دیگه بهش فکر نکنه تا براش یادآور نشه...اینقدری دعواشون طول کشیده بود که بکهیون نگران شده بود نکنه لوهان دیگه ازش خسته شده و میخواد دوستیشون و به هم بزنه....به لطف پدر لوهان تونسته بودن باهم آشتی کنن ولی خب این اتفاق باعث نشده بود که لوهان به شخصیت خودش برگرده و حتی بعد از اون هم باز سر چیزای الکی صداش و مینداخت روی سرش و‌ داد میزد و فحش میداد تا آروم شه و خب حتی فحش ها هم بی نتیجه بود و تاثیری توی بهتر شدن حالش نداشت
_:به چی فکر میکنی
با صدای چانیول نگاهشو بالا  اورد و خیره شد توی چشمایی که از همون اول بهش خیره بودن
هوفی کشید
+:به لوهان....این روزا زیادی بی اعصاب و کلافه شده...مادرش که دیگه حالش خوب شده...هیچ اتفاق جدیدی هم نیوفتاده...آزمونش هم اونطور که گفته بود خوب داده...ولی نمیدونم دلیل این همه حال بدش چیه...حتی با خاله و عمو هم صحبت کردم ولی اونا هم چیزی نمیدونستن
سرش و انداخت پایین و ادامه داد
+:میترسم چیزی شده باشه که به من نگفته باشه
پوزخندی روی لبای چانیول نقش بست
_:فکر نمیکنی مشکل از جای دیگست؟
نگاهش با حرف چانیول سریع بالا اومد
+:چی..ینی چی...تو چیزی میدونی...بهت چیزی گفته چان؟
چانیول لبخندی به حالت هول بکهیون انداخت...جلو اومد و آرنجاش رو روی میز گذاشت و دستاش و توی هم قفل کرد
_:نه چیزی بهم نگفته...ولی خب من خودم یه حدسایی زدم
بکهیون که انگار توجهش جلب شده بود خودشو جلوتر کشید
+:چی..چه حدسی
لبخند از روی لبش کنار نرفت..تازه با حرکت بکهیونش پررنگ ترم شد
_:اون کوتوله ای که من دیدم..زیادی حسوده..تو اینطوری فکر نمیکنی
بکهیون اخم کوچیکی کرد
+:منظورت چیه
_:منظورم اینه که خب اون اول بهت خبر داد که دارن میرن چین و برات بلیط هم گرفتن...بعد تو هم بهشون گفتی همراهشون میری ولی لحظه آخر زنگ زدی و کنسلش کردی...اونا تنهایی اومدن چین...اون موقع همینطوریش از دستت ناراحت و عصبانی بود یاد اون دعوای مفصلتون باهاش بیوفت
بکهیون که با قیافه متفکری داشت نگاهش میکرد سری تکون داد
+:خب
_:خب اینکه اینم گذشت و تو دقیقا سه روز بعدش بهش خبر دادی که داری میای چین...با من...و خب فکر کنم خبر داشتی که اون همینطوریشم قبلا نسبت به من حسود بود..میخواست بیشتر تایمت رو داشته باشه و تو پیشش وقت بگذرونی...حالا با اون خبری هم که بهش دادی‌...کوتوله ما بیشتر از دستت عصبانی شد و از همون موقع هم شروع کرد به نادیده گرفتنت...تماساتو یکی درمیون جواب میداد و باهات خشک برخورد میکرد
پوزخند صداداری زد و ادامه داد
_:الانم که حسابی دلتنگته...فقط نمیخواد غرورش و زمین بزاره و بهت زنگ بزنه که ببینتت
بکهیون دهن باز کرد که چیزی بگه ولی واقعا نمیدونست چی...چانیول منطق به کار گرفته بود و تمام اتفاقات افتاده رو با استدلال های قویش برای بکهیون گفته بود و بکهیون حالا که فکر میکرد میدید که دقیقا همینه...اون دوست لجباز و حسودش از روی دلتنگیش این چند روز کارشو با نادیده گرفتن بکهیون و فحش دادن بهش جلو برده
+:تو فکر میکنی من براش کم گذاشتم؟
_:نه
+:پس چی..میگی که بهش کم محلی کردم پس..
_:مشکل از تو نیست خوشگلم
با ملایمت حرف بکهیون رو قطع کرد
بکهیون لب پایینش رو بین دندوناش گرفت
+:چرا تقصیر منه...اون کلی در حق من لطف کرده...من نباید میزاشتم اینطوری ازم ناراحت بشه
چانیول هوف کلافه ای کشید
_:گفتم تقصیر تو نیست
بکهیون اخمی کرد
+:یعنی تو میگی مشکل از اونه...لوهان چه گناهی کرده که دوستش اینقدر عوضیه
_:مشکل از تو نیست...اون الان فکر میکنه که تو هنوز ممکنه یه سری مشکلات توی زندگیت داشته باشی و به این فکر میکنه که چطوری برات حلشون کنه...این الان داره اینطوری کلافش میکنه...نمیتونه باهات تایم زیادی داشته باشه که بتونه باهات درباره زندگیت حرف بزنه....ولی تو باید بهش بفهمونی که الان منو داری و منم نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره...وظیفه اون پسر الان فقط اینه برات یه دوست معمولی باشه همین
اخم بکهیون غلیظ تر شد...واقعا که پسر کوچولوی رو به روش این روزا اعصابش بهم ریخته بود و مطمعنا تاثیرات دوست حسودش بود
+:دوستای عادی بهم کمک نمیکنن؟!...منظورت اینه؟
چانیول دستی بین موهاش کشید...واقعا آروم کردنش تو این شرایط سخت ترین کار محسوب میشد
_:من همچین چیزی نگفتم بکهیون...من دارم میگم اون پسر هنوز با حضور من توی زندگیت کنار نیومده...فکر میکنه تو فقط اونو داری و بهش فکر میکنی...این موضوع میشه بک گراند افکارش بعد وقتی از تو کم محلی میبینه اینطوری کلافه و عصبی میشه...‌که واقعا بهش کم محلی نمیگن
+:پس بهش میگن چی
با عجله پرسید...میخواست ببینه چی برای لوهان کم گذاشته...میخواست براش جبران کنه...همون لحظه...میخواست ازش بخاطر این مدت معذرت خواهی کنه...با تمام وجودش...بهش میگفت چقدر دوسش داره...بهش میگفت چقدر توی زندگیش بهش نیاز داره...بهش میگفت که دیگه تنهاش نمیزاره...همه اینا رو بهش میگفت
چانیول لبخندی بهش زد
_:خودت نظرت چیه؟
بکهیون با گیجی چند ثانیه ای فکر کرد
+:بنظر من هیچ کلمه ای بهتر از کم محلی براش پیدا نمیشه چان...من خیلی براش کم گذاشتم...اون بیشتر از اینا بهم کمک کرد...تو تک تک لحظات زندگیم...چه خوشحالی و چه ناراحتی همه جا باهام بود و حالا من چقدر راحت دارم بهش کم محلی میکنم
سرش و با مظلومیت پایین انداخت و لبش و بین دندوناش گرفت
چانیول با کلافگی خیره شد بهش و بعد با دیدن حالتش لبخندی جای اخمش رو گرفت
خم شد و دستش و توی دست بزرگ خودش نگه داشت
_:میخوای بریم پیشش؟...میخوای اصن بعد از اینجا بریم یه چیزی بخریم ببریم براش ‌که جبران بشه؟
با لحن آرومی ازش پرسید
بکهیون سریع نگاهش رو بالا اورد و تو چشمای چانیول خیره شد
+:راست میگی؟
_:کوچولوی من...تو که میدونی هرکاری خوشحالت بکنه رو برات انجام میدم
بکهیون که حالا توی چشماش اشک جمع شده بود لبخندی به چانیول زد...مردش پرستیدنی بود..بکهیون میدونست چانیول زیاد با لوهان حال نمیکنه ولی برای بکهیونم که شده بود انجامش میداد
+:مرسی
با بغض پس گلوش زمزمه کرد که چان جلوتر اومد و بوسه ای روی دستش کاشت
_:زنگ بزن بهش..بهش بگو میایم اونجا...اشکاتم پاک کن
بکهیون لبخند دیگه ای تحویلش داد و تندی دست به صورتش کشید
گوشیش رو از توی کولش بیرون کشید و اسم سیو شده لوهان رو لمس کرد که بعد از چند ثانیه کوتاه جوابش رو داد
×:به به جناب بیون...بالاخره تصمیم گرفتی یکم به منم فکر کنی و زنگ بزنی ببینی مردم یا زنده ها...هعی بکهیون دوست دارم جناب پارک ما بره سفر ببینم چطوری کولت و جمع میکنی و یه راست میپری اینجا
بکهیون اخم گنده ای روی پیشونیش نشوند
+:منو باش...خواستم بهت لطف کنم بیام اونجا که قیافه زیبام و ببینی و دلتنگی رفع کنی لو کوچولو
×:نه ممنونم همینطوری وقتی با یار توی کوچه پس کوچه های چین قدم میزنین و بادِ نفستون تو هوا پخش میشه و ما استشمامش میکنیم خودش افتخاره...دیگه نیاز به دیدن نیست
+:احمق...تیکه میندازی
×:حرص نخور...تو که میدونی من چطوریم..باهام سگم بشی هنوز دوست دارم...مثل تو نیستم که یه وقتی اگه رل زدم به دوستم محل سگ نزارم...میدونی بهش چی میگن...معرفت
...به من میگن دوست با معرفت....منتظرتم جذابم
و تماس و قطع کرد
بکهیون با حرص گوشی رو روی میز کوبوند و نگاه خندون چانیول رو روی خودش حس کرد
_:باز چی شد
+:لوهان یه احمقه...یه احمق...عوضی خودشیفته
با لحن حرصی اعلام کرد و اخم کیوتی روی پیشونیش نشوند و چانیول و مسخ خودش کرد
*****
_:ساعت
+:زیاد با ساعت حال نمیکنه
_:کوله
+:تو اتاقش کلکسیون کوله داره
_:رینگ
+:نه سلیقه من و لو زمین تا آسمون فرقشه
_:خب این قاب گوشیا چی
+:اممم...اینا زیادی عجق وجقن
_:نظرت راجب به کلاه کپ چیه بکهیون
+:نه استایلش نیست
_:هودی
+:برای اونم خودش باید انتخاب کنه
_:بکهیون تو الان داری براش هدیه میبری...اون جرعت نداره بهت بگه که سلیقت خوب نیست...یا این استایل من نیست
بکهیون نگاه کلافشو به چانیول کنارش داد
+:لو زیادی حساسه آخه...میخوام یه چیزی براش بخریم که دوست داشته باشه
چانیول چند ثانیه ای خیره توی چشمای براق بکهیون شد و آخرش با لبخند مهربونی نزدیکش شد
_:خوشگلم...همین که الان داری میری ببینیش یه هدیست براش پس اینقدر خودت و اذیت نکن...الان یک ساعته اینجا ایستادی...
بکهیون نگاه گیجشو بین رگال های جین هایی که یکم دور تر ازشون گذاشته شده بود چرخوند...الان بهترین هدیه میتونست این گزینه باشه براش
چانیول که متوجه کلافگی بکهیون شده بود دستشو انداخت دور شونه های باریکشو و به خودش چسبوندش...نگاه بکهیون اومد توی چشم هاش
چانیول پایین تر رفت و بوسه ای روی نوک بینیش گذاشت
_:میخوای همه اون چیزهایی که شک داری رو براش بخری!؟
بکهیون تندی سرش و تکون داد
+:فکر کنم فهمیدم چی براش بخریم
*****
_:تنهاست یا پدر مادرشم هستن
بکهیون نگاه ذوق زدش و از محیط بیرون گرفت و به چانیولی داد که با جدیت مشغول رانندگی بود
+:نه....اونا برگشتن کره...فکر کنم عمو یه کاری داشت..خواستن لو رو هم ببرن ولی خودش نخواست
چانیول نگاهش کرد
_:پس لازم نیست من بیام
گفت و دوباره به رو به روش خیره شد
بکهیون هم نگاهش و به سمت جلو چرخوند و با جدیت جوابشو داد
+:چرا لازمه
چانیول نیشخندی زد و دوباره به سمتش برگشت
_:چرا شاهزاده خوشگلم
+:چون که من میگم...الان رسما دوست پسرمی و هرجا که میرم باهام میای
چانیول خنده صدا داری کرد و نگاهشو کشوند سمت صورت فرشته زیباش...بدجوری‌ دلش میخواست خم شه و صورت مهتابیش و بوسه بارون کنه...حیف که پشت فرمون بود
_:میدونستی یکی از چیزایی که جذبت شدم همین جدیتت بود خوشگلم؟
بکهیون لبخند پنهانی روی لباش نشوند و هیچی نگفت و دقایقی بعد بود که ماشین جلوی در خونه لوهان پارک شده بود
بکهیون لبخندی روی لباش نشوند و از ذوق اینکه میخواد رفیق کوچولوشو تا چند دیقه دیگه ببینه اصلا متوجه نگاه خیره چانیول روی خودش نشد و دستش رفت سمت در ماشین که پیاده شه ولی وقتی دست چانیول بازوش رو گرفت با تعجب نگاهش کرد
+:چیزی شده چان؟
چانیول نگاه جدیشو از روی چشمای بکهیون سمت لباش برد
_:فکر میکنم بخاطر امروز یه جایزه کوچولو بد نباشه بکهیون
بکهیون که منظورشو فهمیده بود لبخندی زد
+:خب چرا جایزت و نمیگیری پارک
با شنیدن جملش و صدای ضریفش دلش واسه پسر رو به روش ضعف رفت ولی‌ اون میخواست بکهیون شروع کننده بوسه شیرینشون باشه...پس همونطور خیره به لبای سرخش با بی قراری زمزمه کرد
_:خودت بدی بیشتر میچسبه
بکهیون که خودشم واسه گرمای لبای لعنتی چانیول پر میزد بدون تلف وقت بیشتر دستشو از روی دستگیره در برداشت و خم شد سمت چانیول...بازوشو دور گردن چانیول حلقه کرد و بوسه صدا داری روی لبای درشتش گذاشت و یکم عقب رفت...نفسای شیرینش رو توی صورت چانیول رها کرد و با لبخند زیباش خیره شد توی چشمای خمار چانیول
با نوک انگشتاش گردن بلندش و نوازش کرد و دستش دیگش رو روی رون چانیول کشید تا به عضوش برسه...هدف بکهیون دیوونه کردن چانیول بود..چانیول اینو میدونست ولی اوج لذت بود براش
_:میخوای دیوونم کنی؟
به دست بکهیون که فاصله زیادی با عضوش نداشت چنگ زد و نگهش داشت و توی صورتش زمزمه کرد
بکهیون لبخندش و پهن تر کرد و خم شد ستمش..با دندونای تیزش گازی از لب پایین چانیول گرفت و همین که میخواست ولش کنه بوسه کوچیکی روش زد
عقب کشید...چانیول چند ثانیه ای بهش خیره شد و اینبار اون بود که شروع کننده بوسشون شد...لباش رو روی لبای بکهیون کوبوند و هردو دستش رو دور کمر ضریف بکهیون حلقه کرد و جلو کشیدش...دیوونه شده بود و میخواست همین الان طعم بکهیونش و حس کنه...ولی میدونست که نمیشه
زبون گوشتیش با بی قراری توی حفره کوچیک و شیرین دهن بکهیون میچرخید و بکهیون هم براش ناله های ریز میکرد
بوسه های خیسی به جای جای دهن کوچیکش میزد و دستاش روی کمرش به حالت نوازش گونه حرکت میکردن
زبونش و از دهنش بیرون کشید و بوسه های سریع و مرطوبش و از لب پایین بکهیون شروع کرد...پایین لبای باریکش رو بوسه زد...به چونش بوسه زد...لباش رو بدون اینکه از صورت خوش بو عشق کوچولوش جدا کنه به سمت گردنش برد...بوسه های کوچیکی روی سیب گلوی محوش زد...هی به خودش میگفت عقب بکشه وگرنه بعد باید با بدبختی خودش و آروم میکرد ولی بوی شکلاتی که از موهای بکهیون زیر بینیش میپیچید و بوی بدنش که مایل ها از شیرینی اونورتر بود این اجازه رو بهش نمیداد
بوسه هاش عمیق تر شد...بکهیون چشماش و بسته بود و تمام تمرکزش رفته بود روی لبای چان که گردنش و بوسه باران میکرد...میدونست الان وقتش نیست ولی میخواست ببینه چانیول میخواد تا کجا جلو بره و موضوع دیگه این بود که بکهیون اصلا قدرت عقب نشینی توی خودش نمیدید حتی حالا که بخاطر لوهان تا اینجا اومده بود...لو حق داشت اونقدر به چانیولش حسودی کنه
چانیول مک عمیقی به گردن خوش عطرش زد و قبل از رها کردن اون قسمت از بین لباش گاز ریزی ازش گرفت...عقب کشید ولی دستاش هنوز مشغول نوازش کمرش بودن
بهم خیره شدن...بکهیون با لبخند دلرباش و چانیول با لبخند ملایمی که به خاطر دیدن لبخند بکهیون بود
_:هرجای دیگه ای بودیم همین الان کارت و میساختم لعنت بهت...حیف که با اون کوتوله قرار داری
بکهیون خنده صدا داری کرد
دستشو به سمت عضو چانیول برد و لمسش کرد...این پسر دست بردار نبود که نبود
نگاه چانیول آشوب شد...نگاه آتیشیشو از دست زیباش گرفت و به چشمای بکهیون داد
+:اینطوری میخوای بریم پیش لوهان...اون پسر زیادی تیزه
زمزمه کرد
چانیول چند ثانیه ای توی چشماش خیره شد و بعد سعی کرد لبخند کوچیکی بزنه
_:تو قصدت چیه شاهزاده کوچولو...میخوای بیخیال قرارتون شم و برت گردونم هتل...اینو میخوای لعنتی؟
چانیول همونطور که نگاهش روی اجزای صورت فرشتش میچرخید از بین دندوناش زمزمه کرد
بکهیون خنده کوچیکی کرد...لوهان براش اهمیت داشت...خیلی زیاد..ولی الان...دیدن چشمای خمار رو به روش و استشمام عطر تلخش و گفتن نه....امکان پذیر نبود...بعدا از لوهان بابت به هم زدن قرارشون عذر میخواست..حتی حاضر بود براش دروغ سرهم کنه تا از دستش ناراحت نشه...الان چان رو میخواست همین
خم شد سمتش و لبخند دندون نمایی زد
+:میخوام
چانیول خیره توی چشمای رو به روش موند و بعد از ثانیه های کوتاه با دندونای تیزش لب پایین براق بکهیون رو بین دندوناش گرفت و مک عمیقی بهش زد
عقب کشید و با بستن دوباره کمربندش ماشین رو روشن کرد
_:این همه اشتیاق از خودت نشون میدی تا منو دیوونه کنی...فکر کردی من به اون احمق کوچولو اهمیت میدم...برام مهم نیست چقدر از دستت عصبانی میشه
نگاهی به بکهیونی که لبخند روی لبش بود انداخت
_:امروز نمیبینیش...همش هم تقصیر خودته شاهزاده لعنتی
بکهیون خنده ریزی کرد و چیزی نگفت...فقط با عشق به راه باقی مونده تا هتل خیره شد
******
بوسه خیسی روی بینیش گذاشت که باعث بسته شدن چشمای پسر کوچولوی توی بغلش شد...
با لبخند خیره شد بهش
_:حالا کی میخوای ببینیش خوشگلم
بکهیون آهی کشید و چشماش رو باز کرد
+:احتمالا اگه بفهمه برای چی نرفتم پیشش و ایندفعه هم بهم خورد دیگه نگامم نمیکنه
چانیول اخمی روی پیشونیش نشوند

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora