light

50 7 4
                                    

مرسدس بنز به نرمی از بین جاده ای که توسط درخت های کوهستانی احاطه شده بود عبور میکرد.گهگاهی میتونستی صدای خرد شدن سنگ هایی که بر اثر رانش وسط جاده ریخته شده بودن و زیر لاستیک های ماشین بشنوی و تصور کنی که بالاخره از وسط زندگی شهریت کنده شدی و به جایی که حتی یه نفرم نمی تونه فکر کنه اونجا مامن حقیقته، پرتاب شدی.
برای اون این وضعیت ابدا ناراحت کننده نبود،سال مهمی براش بود با اینهمه هیچ تردیدی بابت این سفر به خودش راه نداد.هربار که تصورش میکرد میتونست سبزی پر تراکمی و ببینه که مابین تخیلاتش با چندتا گوزن وحشی تزئین میشد شاید هم بشه گفت حتی خیلی بیشتر از اون ها بود.
پدرش میگفت  ما رو ، روح اجدادمون فرا میخونن ولی ویولت با اینکه همیشه به این نظر عجیب و غریب پدر ِاحساساتیش میخندید تو عمق وجودش آرزو میکرد کاش واقعا این افسانه حقیقت داشته باشه.
همونطور که پنجره ماشین و پایین میکشید اکسیژن دزدکی ولی با قدرت به سمت داخل ماشین هجوم می آورد میتونست به راحتی موهای مادرشو که توسط دستمال سر ابریشمی بسته شده بود و ببینه که بر اثر وزش شیطنت آمیز پنجه های باد تکون میخوره.
براش حس خوشایندی داشت که مادرش و انقدر راحت و راضی میدید، حالتی که یه دستشو به صورتش تکیه داده بود و هیچ توجهی به ضربه های خفیف موهاش روی صورتش نمیکرد.
اون واقعا خوشبخت بود.
این جمله مثل یک بنر بزرگ زمانی که سرش و از داخل ماشین بیرون کشید و اجازه داد همون مسیر باد آشنا با مادرش، صورت اونو هم نوازش کنه بالای سرش به نمایش دراومد.
ویولت دوستان زیادی داشت،پدر و مادر عالی و در حقیقت زیبا هم بود.به کشور های مختلفی سفر کرده بود،تجربه هایی داشت که میتونست به راحتی تبدیل به یه سفر نامه پرتمطراق برای اینستاش بشه.
اون از نسل اشراف زاده های پیشین فرانسه بود که گهگاهی داستان هاشونو از زبون مادربزرگش میشنید وقتی که بچه بود آرزو میکرد کاش به داخل اون کتاب ها پرتاب میشد و یه شاهزاده هم برای اون پیدا میشد،با اینکه هرچقدر سنش بیشتر میشد به این نتیجه میرسید که به هیچ پرنسی تو دنیای واقعی نیازی نداره اما هیچ قلب آرزومندی مثل مال ویولت نیست که ناتوانی در بدست آوردن رویاهاش براش بی معنی باشه،این راز کوچولو میتونست مال یه بخش خیلی خصوصی از دفتر خاطرات باشه در هر صورت فقط مال او بود، همه آدم ها یه چندتایی ازشون داشتن و انکارش میکرد پس ویولت هم بابت این ریاکاری اجتماعیش خودشو سرزنش نمیکرد.
احتمالا اگه هرکس از دور میدیدش میتونست بفهمه که برای اون همه چیز لذت بخشه،دلیلی نداشت که ناامید یا سرخورده باشه،همیشه خونهشون و به ویژه اتاق اون پر از انرژی خالصی بود که مثل یه توپ رنگارنگ به سر و صورت هر آدم مایوسی که واردش میشد؛پرتاب میشد و مثل یه بوسه خفیف شیطنت آمیز اونو به زندگی برمیگردوند.
با اینهمه اون بدجنس یا خسیس نبود،به راحتی هدیه میداد،میخندید و گریه میکرد انقدر سریع دوست پیدا میکرد که گاهی به سرش میزد نباید بره دانشگاه و با اینهمه آشنایی که داره میتونه مغازه شیرینی فروشی رویاهاشو و با یک کتاب خونه نقلی تو گوشه اش،باز کنه و بقیه زندگیش و با پول اون بگذرونه.
اما همه تو این سن بیشتر نگران نشدن ها هستن،اینکه این ایده خیلی خوبه؛ اما اگه نشه چی؟و بعداز اون کلی احتمال بزرگ و کوچیک توی ذهن آدم میریزه که یک ضربدر قرمز بزرگو روی رویاهای آسون تر میزنه و کنج ذهنت پناهش میده برای روزهایی که یه شکست خورده تمام عیاری ، تا بتونی با همون ها به خودت مرهم بدی و بگی بالاخره یه کاری هست که توش موفق باشی.
بنابراین ویولت هم مثل هر آدم معمولی دیگه ای دغدغه های فکری مخصوص خودشو داشت هرچند که بعد ساعتها مشورت با مادرش یه طوری اونها رو درون خودش زندانی میکرد اما گهگاهی هم میشد که رویاها با قدرت سرک میکشیدن و اونو با خودشون به اعماق تاریکی فرو میبردن.
ویولت اون سال آماده امتحان ورودی دانشگاه بود.یک جوون 18 ساله که زمانی و به یاد نمیاورد که رویایی نداشته باشه بعضی از اونها شاید سیاه میبودن اما در حقیقت رنگین کمونی هاش بیشتر از اونی بودن که تاریکی ها بتونن بهش غلبه کنن.رویاهای ویولت بزرگ و زیاد بودن،اون میتونست حتی با دیدن یه شمع به داخل داستان های عاشقانه پرتاب بشه میتونست بارون ببینه و وسط تخیلاتش زیرش بدون چتر رقصیدن و امتحان کنه.دنیای اون نامتنهاهی بود.
مادرش معتقد بود آدمی که تخیل قوی داره هرگز متوقف نمیشه.اما گاهی تخیلاتش انقدر قدرتمند میشد که زمان و از دست میداد و از اونجایی که هر مغزی تا یه حدی میتونه بار تمام تصورات عجیب و  به دوش بکشه پس ویولت شروع میکرد به زنگ زدن به دوستاش و از تمام چیزهایی که میخواست براشون میگفت احتمالا بخاطر همین بود که کلی دوست داشت چون به طور اتفاقی کلی هم تخیل داشت که میخواست با دیگران به اشتراک بذارتش.
اما در پایان تمام اینها یک روز هم مثل امروز صبحش بود که فارغ از هرچیزی پدرش به داخل خونه پریده بود.یه تصمیم سریع و آزادانه،انگار که هیچ چیزی تو دنیا وجود نداره که جلوی خواسته های قلبی و ناگهانی پدرشو بگیره:
-بزنیم بریم خونمون.
البته مکانی تو پاریس که زندگی میکردن هم  جایی بود که میشد بهش گفت خونه اما پدرش هر وقت به حال و هوای قلبیش برمیگشت فقط به یه جا میگفت خونه و اون هم دهکده شون saint-criq    بودکه نزدیک رودخانه لت قرار داشت.
جاده های پرپیچ و خم کوهستانی که تو زمان بچگی تخیلات ویولت و قلقلک میداد و باعث میشد از ترس سقوط ماشین تو اون دره های بلند محکم به کمربندش بچسبه حالا جایی شده بود که میتونست به آسونی  با سری بیرون داده از پنجره، اطراف صخره ای که دهکده روش قرار داشت و با لذت ببینه و از هیجانش جیغ های خفیفی بکشه.
احتمالا تاثیر سن بود،شاید هرچقدر که آدم بزرگتر میشد بلند پروازی هاش هم رابطه مستقیمی با علاقهش به ارتفاع پیدا میکرد،طوری که انگار هیچ جاذبه ای انقدر قوی نیست که بتونه تو رو به زمین بکشونه.
ویولت از اون فاصله میتونست قلعه های تاریخی و خونه های سنگی ببینه و حتی گوسفندهایی که آزادنه تو مراتع برای خودشون گردش میکردن،دهکده اونها بخاطر فضای تاریخی که داشت میزبان کلی توریست رنگارنگ بود که حتی لحظه ای دوربین از دستشون نمیفتاد.
برای مردم اون منطقه هرچند که اوایل  وجود این قضایا باعث اختلال تو زندگیشون میشد اما رفته رفته بهش خو گرفتن و حالا درحالی که گاهی دنبال مرغ و خروس هاشون میفتادن و یه توریست از ناکجا آباد ازشون عکس میگرفت فقط لبخند میزدن و سری براشون تکون میدادن.
اون عاشق خون گرمی مردم بود.خانوادهشون از اشراف قدیمی شناخته شده ای بودن که خوشبختانه انقدر عقل تو سرشون داشتن که با شلاق به جون ملت نیفتن و انبارهاشون به زور بخاطر مالیات های سنگینشون خالی نکنن همون گذشته شیرین باعث شده بود که حالا ویولت به عنوان یکی از نوه های جد بزرگشون مورد اقبال عمومی واقع بشه ، هر وقت که به راحتی با کفش هایی که کمی پاشنه داشتند و لباس هایی که تو رو به درون داستان های دیزنی هلت میدادن تو کوچه هاشون قدم میزد ، بغلش پر از کلوچه های مربایی و یا سیب های قرمزی میشد که یه رهگذر با لبخند و احترام تمام بهش میداد.
لباس های ویولت همیشه توسط یه خیاط خصوصی دوخته میشد،دوستاش میگفتن که خانوادهش زیادی لوسش میکنن کی تو قرن الان عین پرنسس ها لباس میپوشه و تورهایی که تو کمدش چپونده شده بیشتر از حتی شلوارهای جینشه؟
ویولت اولش خیلی سعی کرده بود، اونم اوایل وقتی با دوست هاش بیرون میرفت خودشو تو جین و چرم های بنفش رنگش خفه میکرد اما رفته رفته فهمید این راه اون نیست،پس یه روز همه شونو تو یه کیسه زباله ریخت با خیاطشون تماس گرفت و گفت سریعا به وجودش نیاز داره و نتیجه اش این شده بود که حالا دستکش های گیپوری میپوشید و دامن های توری و بلندش با کمی ژپون حالت زیبایی به کمر باریک و پاهای باریکش داده بودن.
گاهی بقیه چپ چپ نگاهش میکردند و یا زیر لب چیزهایی میپرندون اما ویولت انقدر قوی بود که حس کنه هیچ صدای اضافه ای رونمی شنوه و فقط تصور میکرد احتمالا این وزوزها از گونه نوعی مگس پیشرفته در قرن های آینده است که دماغ و دهن انسانی داشتند اما هنوز هم علاقه خاصی به نشستن روی مدفوع دیگران نشون میدادن.
مادرش همیشه حمایتش میکرد،برای اینکه اون بخاطر پوشش حس تنهایی نکنه گاهی کلاهشو قرض میگرفت و در حالی که دستشو دور بازوی دخترش مینداخت میون خیابون های پاریس قدم میزدن،پدرش حتی وقتی که تغییر استایل داد هم انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده باشه هیچ اشاره ناراحت کننده ای نکرد،ویولت ذهنشو میشناخت میتونست به وضوح بشنوه که پدرش درون مغزش با خودش زمزمه میکنه:
-پشت همه این مزخرفات دخترمه،حالا هرچی که میخواد بپوشه.
بنابراین اون یه جورایی همیشه خیالش راحت بود،اگه حتی اون یه ملکه جوون میشد که به تازگی به تخت نشسته و از قضا حتی بلد هم نیست تاجشو درست سرش بذاره مطمئن بود با قلبی که به قول پدر بزرگش از اجداد شیردلش به دست آورده هیچ دژی محکم تر از قصر اون در برابر حمله های دشمن ها نمی شد،هیچ چیزی وجود نداشت که بتونه اون و به زانو در بیاره،هرچیزی که میخواست و با نهایت تلاش خودش به دست میاورد و هرچیزی که ازش خسته میشد و به راحتی رها میکرد.
مرسدس بنز بالاخره بعد از گذر مسیر سنگلاخی وارد دهکده شد،پدرش گاهی برای یه عابر پیاده که داشت با سگش قدم میزد بوق میزد و گاهی خانوم های جوون با شادی برای مادرش کلاه هاشونو حرکت میدادن.
هرچی به عمارتشون نزدیک تر میشدن،ویولت راحت تر میتونست تخت نرمشو که همراه با تورهای زیبا و برفی شکل محاصره شده بود تصور کنه،پنجره بزرگش که تو سالهای کودکی تصور میکرد عین پرنسس گیسو کمند درونش گیر افتاده و ساعتها منتظر شاهزاده رویاهاش پشتش می نشست هنوز هم درون قلبش جایگاه ویژه ای داشت.
امیدوار بود خرگوش کوچولوش جاش حسابی راحت باشه،دلش نمیخواست اونو از فضای دهکده خارج کنه و به پاریس بیاره،یه جورایی انگار اون خرگوشم با کمال میل به انتخابش احترام گذاشته بود.
بالاخره چرخ ها به آرومی روبه روی عمارت ایستادن،ویولت دست هاشو بالای سرش کشید:
-باورم نمیشه با داشتن همچین جایی چطور هنوزم تو پاریس دووم آوردم!
مادرش خندید و به آرومی موهای بلند خرماییشو نوازش کرد،سبزه های بیرون عمارت بلند شده بود و لابه لای تورهای دامنش میرفت براش مهم نبود که گاهی دونه های باروری اون علف های لجباز به انتهای لباسش میچسبن و باهاش به داخل عمارت سفر میکنن،فقط تمام علاقشو داخل چشماش ریخت و با آخرین توانی که داشت به سمت خرگوشش که تو دست های برناد با چشم های آبی نگاهش میکرد دوید:
-کوچولوی من...دلم برات تنگ شده بود.
خرگوش چشم هاشو بست و لپ نرم و پر از خزش و به صورت اون مالید،برناد که تو زمان نبودشون نقش باغبون و سرایدار خونه رو داشت با خوش رویی کلاه حصیریشو برداشت و بعد دست های ویولت و با مهربونی تو دست هاش گرفت:
-خانوم ویولت،حسابی بزرگ شدین.
ویولت با شوخی دستش و بیرون کشید و به آرومی به بازوی مردی که تو سرهمی جین آبی رنگش جوونتر از سن اصلیش به چشم میومدکوبید:
-البته که شدم،دیگه دارم میرم دانشگاه.
برناد با خوشحالی براش آرزوی موفقیت کرد بعد در حالی که متوجه شد پدرش مشغول حمل چمدون هاست با سرعت از کنارش گذشت تا نذاره ارباب مورد علاقش این بار سنگین و به تنهایی به دوش بکشه.
ویولت وقتی همه رو مشغول کارش خودشون دید ،خرگوششو زیر بغلش زد و چشم هاشو بست:
-بیا بقیهش و فقط حس کنیم کوچولو.
کسی مزاحمش نشد چون همه به اینکارش عادت کرده بودن،بدون دیدن محیط چطور به نظر میرسید؟به طرز معجزه آسایی حتی رنگ ها هم براش صدا داشتن،میتونست  با آرامش صدای پرنده ها ،صدای برخورد قاشق به قابلمه( که احتمالا حاصل کار همسر برنارد جلوی خوراک پزی مورد علاقهش بود )و همینطور صدای جیر جیر چوب و سنگ زیر کفش هاش و بشنوه.
زبری سنگ ها زیر انگشت های لطیفش رد مینداخت و اون میتونست سر جواهراتش شرط ببنده که بدون برخورد با هیچ چیز اضافه ای حالا رو به روی در اتاقش ایستاده.
چشم هاشو باز کرد،درست زده بود به هدف!
اگه خون ،خون و میکشید،جایی که میشه بهش گفت خونه تو رو صدا میکرد،جایی که زمستون ها میخوای درونش مخفی بشی،تابستون ها دلت برای برگشتن بهش تنگ بشه و شب ها عاشق خوابیدن روی تختی باشی که آسمون از درون پنجره اش مثل یه حوض کوچیک به نظر میرسه.
خونه اینجا بود و ویولت دیگه قرار نبود منتظرش بذاره،کفش هاشو یه سمت پرت کرد و در آخر میشد گفت اون بود که تقریبا تختشو بغل کرد.خرگوش کوچولوش انگار ناراحت به نظر میرسید چون زیر موهای ویولت داشت خفه میشد یا احتمالا دماغ ریز میزهش بخاطر این برخورد به خارش افتاده بود،پس چند باری دست های کوچولوی سفیدش و به صورت ویولت کشید تا ناراضیتشو از وضعیت نشون بده .
ویولت اولش فقط خندهش گرفته بود ولی بعد با مهربونی پنجه هاشو بوسید و رهاش کرد.
وقتی بالاخره از تخت بلند شد ناخودآگاه توجهش به تابلو جدیدی که رو دیوار نصب شده بود جلب شد.
این تابلو قبلا اینجا نبود،با کنجکاوی بهش نزدیک شد تا بهتر ببیندش،احتمالا یه نسخه بی نقص  و کپی از نقاشی معروف دختری با گوشواره های مروارید بود.
ویولت چندان با پروتره ها راحت نبود،همیشه حس میکرد روحی درون چشم های خاموش اون تابلو ها وجود داره که به هر سمتی میره نگاهش میکنن .
ویولت همیشه این مسائل و پای یه فوبیا کوچولو میذاشت؛ اون خبر نداشت اما شاید جادو یه جورایی راه خودش و پیدا کرده بود و اینبار چندان هم راجع به این حسش اشتباه نمیکرد.
صدای کشیده شدن چرخ های چمدون شنیده شد و تمرکزش و از روی تابلو بهم زد .
خیلی زود سر و کله برنارد با همون لبخند همیشگیش پیدا شد:
-از تابلو خوشتون اومده؟
چشم های ویولت درخشید،با اینکه چندان از پروتره ها خوشش نمی اومد اما عاشق هدیه بود.هدیه ها باخودشون نور و انرژیی داشتن که ویولت و به سمت خودشون جلب میکشیدن و درست وسط قلبش پایکوبی میکردن:
-کار توئه؟
-پیشنهاد همسرم بود،وقتی دیدش فکر کرد خیلی برای اتاقتون مناسبه(با شوخی اضافه کرد)البته که کپی.
- برنارد عزیزم(زیباترین لبخندشو زد،صداش پر از محبت بود)،حتی اگه فقط یه نقاشی ناقابل با زغال هم بود برام مهم نبود تا زمانی که اون کادو تو باشه واسهم ارزشمند ترین چیز ممکنه.
برنارد همیشه تو بخشی از قلب ویولت نقش شوالیه پیر و وفاداری و داشت که با همسر مهربونش وقتی هیچ فرزندی نداشتن تمام محبتشونو بدون هیچ چشم داشتی تقدیمش میکردن.
چشم های برنارد هم متعاقبا درخشیدو حتی میشد به راحتی دید که گونه های میانسالش گل انداختن،کمی تو جواب دادن لکنت گرفت:
-خو..خوشحالم که خوشت اومده،پس من میرم پایین(با دست های ذوق زده و شادش به راه پله ها اشاره کرد)کمی که استراحت کردی بیا پایین همسرم کیک شاتوتی مود علاقتو درست کرده.
ویولت با خوشحالی سرشو تکون داد،بعد از رفتن برنارد چند دور چرخید و نور لابه لای تورهای دامنش به رقص دراومد.
سرش که از گردش های پیاپیش گیج رفت،با خنده به طاقچه پنجره بزرگش که با خز و کوسن و شمع تزئین شده بود چسبید،چشم هاشو بست چندتا نفس عمیق کشید تا سرگیجهشو کنترل کنه اما  با، باز کردن چشماش چیز عجیبی و دید که تا حالا پشت اون شیشه به نمایش در نیومده بود.
-اون چیه؟یه اسب؟
گردن کشید،واقعا یه اسب بود!
البته که وجود اسب تو همچین دهکده تاریخی چندان عجیب نبود اما ویولت انقدر تجربه داشت که بدونه اون مادیان سیاه رنگ خیلی گرون قیمت تر از اونیه که انقدر آزاد و راحت میون اصطبل یه خونه معمولی جا خوش کرده باشه.
سعی کرد بیشتر دقت کنه اما خونه بخاطر فضای باغ هایی که میونشون بود به سختی قابل دیدن بود،یادش نمی اومد کی داخل اون خونه زندگی میکنه،ذهنش کنجکاوش مثل یه ساعت بمب به کار افتاد،سعی کرد به مغزش فشار بیاره اما هیچ چیزی به یاد نمیاورد.
کی تو اون خونه اسبی به این زیبا و گرون قیمتی نگه می داشت؟خواست پنجره رو باز کنه که در اتاقش به صدا در اومد،پدرش با وسیله ای که عاشق بود پشت در ایستاده بود.

Dark till LightWhere stories live. Discover now