portre

14 4 5
                                    

پارت سوم – زندگی غم انگیز یک پرتره:

با شنیدن اسم تابلوی دختری با گوشواره های مروارید ؛ این چیزاییه که هر کسی یادش میفته ،: فاخر ترین نقاشی یوهانس فرمیر که تو قرن هفدهم میلادی متولد شد.
تو دوره ای که معروف به دوران طلایی هنر بود،دختری که همراه با بزرگترین مرواریدی که بشر تا حالا دیده ،از نیم رخ بهت خیره شده انگار که کسی ناخودآگاه صداش کرده باشه و اون فقط وقت کرده باشه تا بگه:بله؟ و نقاش هم لحظه رو تا به ابد ثبت کرده.
هرکسی با دیدن اون تابلو ممکنه فکر کن انگار وجود دختر تنها مرکز و نور یه سیاهی نامتنهایه که قلب نقاش و درون خودش حبس کرده، اون دختر میتونه هرکسی برای نقاش باشه،معشوقه اش ، دخترش و یا حتی خدمتکاری که تمام ثروتش گوشواره های عجیبشه.
اما تابلوی دختری با گوشواره های مروارید روی دیوار ویولت فقط یک نسخه کپی تمیز بود، هیچکس بهش فکر نمیکرد و اونم علاقه ای نداشت که کسی بهش فکر بکنه، در واقع دلیلی براش نداشت.
اگه تابلو گاهی میدید که کسی بهش خیره شده ناخودآگاه از خودش میپرسید چرا به من نگاه میکنه؟ یعنی به چه فکر میکنه که این سمتی خیره شده؟
هیچکس تصور نمیکرد یه تابلو بتونه اینهمه متفکر باشه ، در واقع خود اونم خیلی علاقه مند به قابلیت درکش نبود حتی میشد گفت تا حدودی ازش متنفر بود ، چرا یه کپی وسط چارچوب چوبیش اینهمه خوب آدم هایی رو      می فهمید که حتی سر موعد خریدنش سر صنارسی شاهی چونه میزدن و نهایت بی ارزشیش و برای بار چندم بهش ثابت میکردن؟
تابلو همیشه حس میکرد وسط خیابون جای بهتری برای اونه چون میتونست آدم های زیادی رو ببینه که میخندن اما وقتی حواس کسی بهشون نیست گریه میکنند و یا آدم هایی که بی توجه به نظر میرسیدن اما قلبشون پر از احساسات رمانتیک واقعی بود ولی تو ابراز کردنش ضعیف بودن ، میتونست آب شدن بستنی ها رو ببینه و حتی فکر کنه نباید روی اون نیمکت کنار خیابون نشست چون یه پسر بچه آدامس گندهشو بهش چسبونده.
تو تمام مدتی که به نازل ترین قیمت فروخته میشد دست های زیادی به سمتش دراز شده بودن ، دست ها گاهی خال های زیبایی داشتن درست مثل یه صورت فلکی دوست داشتنی که سفیدی های پوست و به چالش میکشیدن گاهی زمخت و خشن بودن و تابلو رو به این فکر مینداختن که چه تاریخی پشت این دست هاست؟دست ها گاهی بی اعتنا بودن هرجایی پرتابش میکردن و بلند میگفتن یه مدل دیگه نداری؟همین دست ها میتونستن مهربون ترین باشن و با دقت و حوصله به جای اولش برش گردونن.
زمانی که تابلو کف خیابون نبود قطعا رو دیوار یه خونه بود که یه نوع از دستها بالاخره قادر به خریدش شده بود . خونه قاب سیمانی آدم ها بود ، البته که تابلو هیچ وقت آدمیزاد نبود اون هیچ وقت فرصتشو نداشت حتی یه سایه هم نبود حتی اگه میشد که اونو یه سایه به حساب آورد احتمالا بهترین تعریف براش سایه یه سایه دیگه از یه شخص واقعی بود و سایه ی سایه هیچ اهمیتی برای کسی نداشت.
سالها محصور بودن تو قاب چوبیش باعث شده بود به حس اطمینان آدم ها به سیمان باور داشته باشه،قاب اون کمی فرسوده شده بود دلیلش هم  مشخص و طبیعی بود اون گاهی رو دیوارهای صاف و نرم رنگ روغن قرار داشت و گاهی رو دیوارهای گچی خشن،گاهی کنار سطل زباله بود و گاهی هم موعد نهاییش وسط خیابون ، حتی  بزرگترین درخت ها هم در اثر تغییر جو هوا ترک بر میداشتن پس تابلو هیچ انتظاری از قاب چوبیش نداشت.
سیمان،چوب،گچ هیچ مفهوم مشخصی نداشتن فقط تا زمانی مهم بودن که بهت اطمینان بدن هیچ دستی قرار نیست از ناکجا آباد وارد حریمی بشه که توش هیچ زره ای به تن نداری ، تابلو این حقیقت و خیلی خوب میفهمید چون یه بار که دست بچه یکی از صاحبان اسبقش به تن واقعی بدون شیشه و چوبش  کشیده شده بود جای مداد رنگیش  رو بخش پایین لباسش باقی مونده بود و همیشه اونو ناراحت میکرد که حتی به عنوان یه محصول درجه دوم هم کیفیتش  از قبل پایین تر اومده.
اگه اون قدرت انتخاب داشت دلش میخواست لغت باشه،کلمات میتونن همه جا به پرواز در بیان میتونن مقدس بشن یا لگدمال اما همیشه تاثیرشونو به جا میذارن، نه درست مثل اون که به سرعت فراموش میشد ؛ خیلی طاقت فرسا بود که نتونی بخوابی همه ی نگاه و توجهتو به یه آدم بدی که صاحب خودت می دونیش اما  فقط بخاطر تغییر دکوراسیون هفته بعد کف خیابون خودت و پیدا کنی.
اون هرچند که قاب داشت اما خونه نداشت،مطمئن بود که شاید روح یه کولی وارد عکس درجه دومش شده وگرنه چرا باید تابلو مسخره رز روی دیوارها باقی میموند و اون بی خانمان تر از قبلش میشد؟
اوضاع برای اون همیشه درهم ریخته بود وقتی نه از زیر دست یه نقاش که برای پایان دادنت بعد از ماه ها گریه میکنه بلکه از یه چاپخونه درب و داغون که آخرین راه نجاتش چاپ نقاشی های معروفه بیرون میای به سرعت میفهمی که هیچ خالقی نداری.
بی خالق بودن همیشه سخت ترینه،آدم ها به خودشون نگاه میکنن و اون بهشون،که چطوری با یاد پدری که ترکشون کرد یا مادری که سرشون فریاد میکشید به گریه میفتادن،قطعا اونا هیچ وقت نمی فهمیدن و یا حتی به مخیلهشون هم خطور نمی کرد چقدر سخته یه تابلو بی خالق باشی و حتی نتونی ابراز غم و نگرانی کنی ، طوری که انگار خوشبخت ترینی اینطوری متولد شدی و آرزون بوده پا به هر خونه ای بذاری مهمون ناخوندهشون حساب بشی.
هیچ آدمی نمی فهمه یه تابلو درجه دوم چقدر حسرت داره.
که چقدر به تمام تابلوهای اصیل درون موزه های  بزرگ هنر حسادت میکنه ، چون اونها تو خونه های شیشه ای و مکعبی شکلشون بدون هیچ قابی با تمام عزت و جلال می درخشیدن و یه جنس درجه دوم تا سالها خاک روش مینشست و سرآخر فقط یه هم فقط به عنوان یه جنس قدیمی می بود.
نکته ناراحت کننده ماجرا همین بود،بین قدیمی تا آنتیک بودن دقیقا تفسیر فیک با اصل بودن نهفته بود.
یه مدل فیک همیشه باید لبخند میزد انگار که روحی نداشت چون آفریده شده بود که بی روح و کپی باشه اما مدل اصل از هر زاویه ای تصویر جدیدی داشت،شاید از جلو میخندید از کمی دورتر جدی به نظر میرسید و یا از بغل به ظاهر گریه میکرد.

اون به تدریج یاد گرفته بود که فیک فقط فیک باقی میمونه پس شروع به بازی کرد ، سخت نبود فقط باید یه تابلو بازیگر میبود،هیچکس متوجه تفاوتش نمیشد اما لااقل از درون فکر میکرد با بقیه درجه دوم ها  تو یه سری چیزها متفاوته اون مشکلشو میفهمید و براش تلاش میکرد.
هرچند بعضی آدم ها میترسوندنش،طوری که به چشم هاش نگاه میکردند انگار که درونشو میبینن،باعث میشد مردمک های ثابتش بلرزه و انسان های روبه روش و به شک بندازه که شاید توهم داره و چندبار چشم هاشونو بمالن.
بعضی شبها که آدم ها تو تخت خوابشون غلت میزدن و به سمت اون برمیگشتن _ هرچند که اون ابدا  یه تابلو مناسب اتاق خواب نبود _ اما میتونست بفهمه کمی آزرده خاطر شدن که حتی تو اون تاریکی هم چشم های یه آدم دیگه هرچند که تابلو باشه بهشون خیره مونده بود.
این انسان ها همیشه سعی میکردن پنهان بشن پس در گذر زمان فهمید اصلی ترین علت رها شدنش این بود ، دیدن!
اون یه پرتره بود و میدید ، همین که چشم های ثابتش اشک هایی که هیچکس حق دیدنشون و نداشت مشاهده میکرد باعث میشد که مرتب جابه جا بشه و البته که فیک بودنش باعث میشد هیچ بنی بشری هم ، برای از دست دادنش نه دلش و نه برای حسرت پول های از دست رفته اش بسوزه.
سخت بود اما چاره ای نداشت.
صاحب جدید از پس هم می اومدن ، تو چند روز اول تاثیر گذار میدیدنش و تو دو هفته بعدی بی هیچ توجه ای از کنارش عبور میکردن، تابلو به خوبی فهمید که متعلق به کسی نیست.
هیچ جای کره خاکی هیچ آدمی منتظرش نبود ، اون متعلق به کسی نمیشد پس به از دست رفتن عادت کرد.
از دست رفتن عادی بود،اون چاره ای جز انتخاب یه نقاب نداشت اما صاحبانش که هر روز کمدهای پر از نقابشونو بیرون میکشیدن بازهم تو آخر سال از تنهایی گریه میکردن ، هیچ آدمی هیچ جایی منتظر دیگری باقی نمی موند .
تنهایی فاجعه عظیمی بود،مرگ برای اون از دست رفتن رنگ های چاپ شده اش بود ، تابلو نمی دونست کیفیت رنگ چاپش چقدر دووم میاره  این از دست رفتن میتونست یه روز بی خبر شروع بشه و خیلی زود هم به پایان برسه ولی وحشت اصلی اون از اتفاق دیگه ای بود.
تنها مردن...!
احتمالا عجیبه که یه تابلو فکر کنه تنها مردن غم انگیز و دردناکه اما وقتی نه تنها وسط خیابونی که حتی گربه ها هم بهت بی محلی میکنن و ازت رد میشن ، دلت میخواد رو دیوار یکی باشی که برای از دست رفتنت تاسف بخوره.
مهم نبود که آخرش راهی سطل آشغال میشد اون سرنوشت همه جهان بود ، یه روزی زمین تبدیل به یه آشغالی بزرگ میشد و همه رو می بلعید چیزی که ارزشمند بود اون تاسف بود ، درد و ترس از دست رفتن و مهم بودن برای کسی که زمان و زندگیتو باهاش شریک شدی.
تابلو میترسید که دقایق آخرش رو دیوار هیچ صاحبی نباشه.
البته که تابلو ترس های زیاد دیگه ای هم داشت تا اینکه از خونه آخرین صاحب بدخلقش هم به بیرون پرتاب شد و اون هم صندوقچه آرزوهاشو برای همیشه بست:
((دیگه به هیچ صاحبی اعتماد نمی کنم))
آدم ها بی وفا و خیانت کار بودن،مثل یک قلموی بزرگ سیاه که وسط یه تابلو سفید کشیده میشد و تو رو به دنیا جادویی اسرار دعوت میکرد اما سرانجام همه اش یه توهم از خلاقیت بود چیزی که ابدا وجود نداشت.
پس اونم فاتحه تمام خواسته هاشو خوند،دیگه اینکارو نمیکرد اون به از دست رفتن رنگ هاش به تنهایی عادت میکرد ، بالاخره که اون تنها تابلوی دنیا با این وضعیت نبود.
تا اینکه  توجه یک زن که به ظاهر همراه شوهرش به خرید اومده بود و جلب کرد ، با خودش افسوس خورد (( یه صاحب دیگه )) درست وقتی که دیگه نه حسشو نداشت و نه اعتمادشو این آدمیزاد از ناکجا آباد پیداش شده بود و دوباره وجود کاغذیش و به تلاطم میکشید.
همه چیز برای اون تا وقتی روبه روی یه تخت که با تور هایی سفید رنگ پنهان شده بود قرار میگرفت ، تکراری بود تا اینکه زن پارچه نمداری به جون شیشه اش کشید و تونست بوی عطر لوندر و که با قدرت و تازگی تو محیط پخش میشد احساس کنه.
کمی نزدیک به تخت پنجره بزرگی مشرف به باغ وجود داشت که طاقچه اش پر از کوسن و شمع بود ،انگار ناچارا  بازهم به اتاق خواب یکی تبعید شده بود.
تبعیدی که اینبار آمیخته با عطر و تور و نور بود.
هیچ صاحبی و بعد اون ندید ، برای چند روز فکر میکرد شاید آخرین روزهای زندگیش نزدیک شده چون حالا یه دیوار داشت یه زن میومدو با دقت خاک روش و میگرفت ، صبحها با نور خورشید میدرخشید و شبها زیر مهتاب به تماشای حرکت آرام و رقصان برگ های مشغول میشد.
شاید کمی خنده دار بود اما اون فکر میکرد شاید یه تابلو هم میتونه وسط به تابلو دیگه ظاهر بشه ، چی میشد اگه جادو برای اون به جریان افتاده باشه؟
تا اینکه یه روز سر و کله یه صاحب عجیب پیدا شد، تابلو به دست هاش که به سمتش دراز شده بودن نگاه کرد،کشیده و زیبا به چشم میومدن ، به چشم هایی که میدرخشید و با دقت به اون خیره شده بود توجه کرد.
صاحب جدیدش این دختر بود ، دختری که انگار از دل همون تابلو اتاقش و تور های تختش ظاهر شده بود و به وضوح مشخص بود که دوستش نداشت چون از ارتباط چشمی بیشتر با اون خود داری میکرد تابلو میتونست متوجه بشه وقتی دختر به سمتش میچرخه و اتفاقی چشمش بهش میفته چطوری نفسشو حبس میکنه.
اون دختر که حالا میدونست اسمش ویولته از یه پرتره میترسید؟
به نظرش جالب بود اگه وقتی اون تو تاریکی محض روی تختش فرو رفته بود لبخندش و باز میکرد و دندون های تیزش و نشونش میداد ، مطمئن میشد که روح اون دختر و ببلعه و درون خودش حبس کنه و به جز یه جیغ ممتد هیچ چیزی ازش به جا نذاره.
اما نتونست و نمی خواست.
وقتی ویولت تو اتاق میچرخید و موهای مجعدش به حرکت در میومد ، وقتی برای خرگوش کوچولوش کاهو میگرفت و اون خز متحرک با کلی ناز و منت کمی خوراکیش و می جوید ، تابلو با خودش تکرار میکرد این صاحب هم قابل اعتماد نیست.
هیچ صاحبی قابل اعتماد نبود بخصوص دختری که با دامن های پرنسسی و ژپون دارش فقط به پنجره اتاقش زل میزد و به جای دیدن اون با تلسکوپ بیرون پنجره رو رصد میکرد.
درست حدس زده بود ، اون متعلق به هیچ صاحبی نبود چون این دختر هم به اون تعلقی نداشت.

Dark till LightOù les histoires vivent. Découvrez maintenant