Part 12

410 128 3
                                    

افکارش بچه گونه شده بودن ولی این دست خودش نبود، نمی‌تونست کنترلی روی فکراش داشته باشه.

نفهمید چند ساعت اونجا نشست و چقدر فکر کرد ولی بالاخره با صدای گفت و گوی دو نفر به خودش اومد و به محض بالا آوردن سرش، پدر و مادر بکهیون رو دید که متعجب به غریبه ای که پشت در خونه شون نشسته بود نگاه می‌کردن.

سریع بلند شد و ایستاد:

-سلام ، من چانیولم دوست بکهیون.

آقای بیون سر تکون داد:

-آه...کاری داشتی پسرم؟

-بکهیون از دیروز گوشیش خاموشه و من نگرانش شدم.

خانم بیون یه نگاه به شوهرش انداخت و بعد به چانیول گفت:

-بکهیون تصادف کرده، بیمارستانه.

دنیا دور سر چانیول چرخید و باعث شد از عقب سکندری بخوره، اگه دستشو به دیوار نمی‌گرفت حتما زمین می‌خورد. با صدایی که بیشتر شبیه به مریض دَم مرگ بود گفت:

-بیمارستان؟! بک...بکهیون؟!

آقای بیون لباشو از هم فاصله داد و گفت ....

چانیول نفهمید که چطور راه بین خونه ی بیون و بیمارستانو گذروند. اصلا هیچی از اطرافش نمی‌فهمید، ساعت روی دستشو نگاه می‌کرد اما باز چند ثانیه بعدش نمی‌‍تونست به خاطر بیاره که چه ساعتی بوده و دوباره روی مچشو نگاه می‌کرد.

اینکه بقیه پول تاکسیو گرفت و یا رو هم نفهمید، فقط یه زمان به خودش اومد که جلوی پذیرش بیمارستان ایستاده بود و اسم "بیون بکهیون" رو می‌گفت.

خودشو به طبقه ی چهارُم رسوند، دونه دونه شماره ی بالای هر اتاق رو ‌خوند تا وقتی روی عدد 211 متوقف شد.

قلبش از بس تند راه رفته بود محکم می‌زد و نفساش ریتم تندی به خودشون گرفته بودن.

دستگیره فلزی رو گرفت و در کشویی رو به سمت راست کِشید، بکهیون، دوست عزیزش، برادرش، روی تخت دراز کشیده بود.

با قدم های سست که کاملا در تضاد با عجله ی اولش بود داخل اتاق رفت.

یه اتاق کوچک و خصوصی.

بکهیون رنگ پریده روی تخت دراز کِشیده بود، توی مچ یکی از دستهاش سوزن سُرُم فرو رفته بو ، بانداژ سفید رنگی روی پیشونیش به چشم می‌خورد و روی مچ دست دیگه َش نوار سفید رنگی وجود داشت که اسم و فامیلش به همراه نام پزشک معالج و همینطور شماره اتاقش نوشته شده بود.

از دستگاهی که کمی دورتر روی میز بود بخار توی هوا پخش می‌شد.

چانیول به مانیتوری که با صدای تیک تیک علایم حیاتی بدن بکهیونو نشون می‌داد نگاه کرد...ضربان قلبش به نظر نرمال میومد.+

NirvanaWhere stories live. Discover now