CH . 14

1.3K 283 319
                                    

ژوان با دیدن لویی اطراف و خوب نگاه کرد و بعد با ذوق زدگی سمتش رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ژوان با دیدن لویی اطراف و خوب نگاه کرد و بعد با ذوق زدگی سمتش رفت

:لویی

:ژو ... خوبی?

ژوان لبشو گاز گرفت و دستاشو رو شونه های لویی گذاشت
جزءبه جزء صورت لویی رو نگاه کرد

:هر روز بهت فکر میکردم , هرروز نگرانت بودم ... باورم نمیشه دوباره دارم میبینمت

لویی لبخند زد و خودشو به بغل ژوان سپرد

:همیشه مامان دوم منی ژو

ژوان لویی رو بغل کرد و چشماشو بست

:اره , اره پسر قشنگم باید حتما به دیدن فردریک بریم

:اوه باشه ژو , من دلم براش خیلی تنگ شده ... ولی پدر بهم اجازه میده ? یا مثل همیشه باید تو خونه بمونم ?

ژوان نگاهی به لویی که کمی ازش فاصله گرفته بود کرد

:تو دیگه لازم نیست از کسی اجازه بگیری , تو دیگه از این خانواده مستقل شدی

:یعنی چی?

:مثل فلاکی که مادرشو بردن کوهستان تا اون سه فصل و اونجا بمونه ... حالا اون یه گوساله داره و لازم نیست دیگه پیش مادرش باشه

فلاکی بزرگ شده ?

:اره عزیزم , پس وقتی کارم تموم شد میریم خونه ی من

:اما هزا چی? من فلاکی باشم , اونم با منه

:ازدواج کردین ?

:نمیدونم , اما اون خیلی من و دوست داره حتی بیشتر از ... اووم , خیلی دوسم داره

:باشه , پس ازش اجازه میگیریم

لویی با لبخند سرشو برای تایید بالا و پایین کرد و همراه ژوان سمت آشپزخونه رفت



................

:اسمش چیه ?

چارلی آهی کشید و از روی تکه سنگ زیرش بلند شد

:لیا , از اون دخترای شر به پا کن لوس و مزخرف ... بهتره یه جوری تو دهنی بهش بزنی وگرنه فکر میکنه قراره باهاش ازدواج کنی

IN MY ARMSWhere stories live. Discover now