:بیدار شو لویی
لویی پلک هاشو باز کرد و با دیدن نایل که با عجله داره آتیش و خاموش میکنه از جاش بلند شد
هنوز آفتاب بالا نیومده بود اما بیرون روشنتر از شب بنظر میرسید
:با چی میریم خونه نی?
:یه گاری اجاره کردم , یه پتو هم گرفتم بیا
نایل دست لویی رو گرفت و از اون انباری بیرون رفتن
مردی با سن تقریبا پنجاه و موهای سیاه و زمخت از زیر کلاهی که لبه اش به پلکهاش چسبیده بود نگاهی بهشون انداخت:اهل اینجا نیستین ?
:اهل ایرلندیم
مرد سرشو تکون داد و لبخند زد
:از لهجه ات باید میفهمیدم ... پیر شدم پسر جون
نایل چیزی نگفت و کنار لویی داخل گاری نشست اونو به خودش چسبوند و پتو رو محکم دورش پیچید
:حالت خوبه?
لویی سرشو تکون داد و بعد خودشو به بدن نایل تکیه داد
هرچی گاری جلو تر میرفت شهر کوچیک و کوچیکتر میشد
شهری که انگار ضربان قلب لویی به فاصله ی بینشون بستگی داشت ... تند و تند تر:هزا
:چی?
:اگه من و میدید نمیتونست منو بخاطر بیبیمون قبول کنه? یعنی ... خب اون میتونه ازدواج کنه ولی منم قبول میکرد ?
نایل آهی کشید و دستاشو دور لویی برد
:عا ... فهمیدم , شاید زنش من و نخواد , خیلی احمقانه حرف میزنم میدونم عصبانیت میکنه معذرت میخوام
:اینطور نیست لویی ... راحت باش , حرف بزن و چیزی رو تو دلت نگه ندار میدونی که جایی برای غم و غصه نداری تو باید فقط برای بیبی کوچولوت جا داشته باشی
لویی لبخندی زد و به نایل نگاه کرد
:حتی برای جیش و پی پی?
دماغشو چین داد و اونو اندازه ی یه نخود کرد و بعد چشماشو بست
نایل دستشو رو سر لویی کشید و سرشو به سینه اش چسبوند
:لویی اگه بیبیتم اندازه ی خودت کیوت باشه من حتما میمیرم , تحملتون سخته
YOU ARE READING
IN MY ARMS
Historical Fiction❌COMPLETE❌ #larrystylinson Harry top ژانر : رومنس :You can't talk to me . تو نمیتونی با من حرف بزنی :Why ? چرا :Because he hits me . اون منو میزنه :Who ? کی? :My husband . همسرم