CH.23

1.2K 244 486
                                    

:بیدار شو لویی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

:بیدار شو لویی

لویی پلک هاشو باز کرد و با دیدن نایل که با عجله داره آتیش و خاموش میکنه از جاش بلند شد

هنوز آفتاب بالا نیومده بود اما بیرون روشنتر از شب بنظر میرسید

:با چی میریم خونه نی?

:یه گاری اجاره کردم , یه پتو هم گرفتم بیا

نایل دست لویی رو گرفت و از اون انباری بیرون رفتن
مردی با سن تقریبا پنجاه و موهای سیاه و زمخت از زیر کلاهی که لبه اش به پلکهاش چسبیده بود نگاهی بهشون انداخت

:اهل اینجا نیستین ?

:اهل ایرلندیم

مرد سرشو تکون داد و لبخند زد

:از لهجه ات باید میفهمیدم ... پیر شدم پسر جون

نایل چیزی نگفت و کنار لویی داخل گاری نشست اونو به خودش چسبوند و پتو رو محکم دورش پیچید

:حالت خوبه?

لویی سرشو تکون داد و بعد خودشو به بدن نایل تکیه داد
هرچی گاری جلو تر میرفت شهر کوچیک و کوچیکتر میشد
شهری که انگار ضربان قلب لویی به فاصله ی بینشون بستگی داشت ... تند و تند تر

:هزا

:چی?

:اگه من و میدید نمیتونست منو بخاطر بیبیمون قبول کنه? یعنی ... خب اون میتونه ازدواج کنه ولی منم قبول میکرد ?

نایل آهی کشید و دستاشو دور لویی برد

:عا ... فهمیدم , شاید زنش من و نخواد , خیلی احمقانه حرف میزنم میدونم عصبانیت میکنه معذرت میخوام

:اینطور نیست لویی ... راحت باش , حرف بزن و چیزی رو تو دلت نگه ندار میدونی که جایی برای غم و غصه نداری تو باید فقط برای بیبی کوچولوت جا داشته باشی

لویی لبخندی زد و به نایل نگاه کرد

:حتی برای جیش و پی پی?

دماغشو چین داد و اونو اندازه ی یه نخود کرد و بعد چشماشو بست

نایل دستشو رو سر لویی کشید و سرشو به سینه اش چسبوند

:لویی اگه بیبیتم اندازه ی خودت کیوت باشه من حتما میمیرم , تحملتون سخته

IN MY ARMSWhere stories live. Discover now